نقد كتاب خاطرات بزرگ علوي(1)

«خاطرات بزرگ علوي» عنوان كتابي است كه ابتدا در 1376 در اروپا و سپس يك سال بعد در ايران توسط انتشارات دنياي كتاب منتشر شد. اين كتاب حاصل مصاحبه با «بزرگ علوي» و ضبط خاطرات شفاهي ايشان طي 29 جلسه گفت و شنود بوده است.
سه‌شنبه، 24 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نقد كتاب خاطرات بزرگ علوي(1)

نقد كتاب خاطرات بزرگ علوي(1)
نقد كتاب خاطرات بزرگ علوي(1)


 





 
«خاطرات بزرگ علوي» عنوان كتابي است كه ابتدا در 1376 در اروپا و سپس يك سال بعد در ايران توسط انتشارات دنياي كتاب منتشر شد. اين كتاب حاصل مصاحبه با «بزرگ علوي» و ضبط خاطرات شفاهي ايشان طي 29 جلسه گفت و شنود بوده است.

نقد كتاب خاطرات بزرگ علوي(1)

بزرگ علوي در سال 1283 شمسي (1904 ميلادي) به دنيا آمد. پدرش ابوالحسن كه در سير فعاليتهاي مشروطه‌خواهانه سالها در پاريس و برلين به سر برده بود در سال 1302 دو پسر خود (مرتضي و آقا بزرگ) را نيز به آلمان منتقل ساخت. بزرگ علوي پس از پايان تحصيلات در سال 1307 به ايران بازگشت و ابتدا در شيراز و سپس در تهران به كار تدريس پرداخت. در سال 1313 مجموعه داستانهايي را به نام «چمدان» منتشر كرد. همكاري بزرگ علوي در مجله «دنيا» وي را به تقي اراني نزديك ساخت. همين روابط نيز موجب شد كه در سال 1316 به همراه افرادي از گروه اراني كه بعدها در زندان «به گروه 53 نفر» معروف شدند، دستگير و به 7 سال حبس محكوم شود. اما با بركناري رضاخان، در مهرماه 1320 بعد از چهارسال و نيم آزاد گرديد. در اين دوره كه تا چند ماه قبل از كودتاي آمريكاي 28 مرداد 1332 و در نتيجه اقامت در اروپا، ادامه يافت، بزرگ علوي گذشته از فعاليت با نشرياتي چون مردم و رهبر و همچنين سخن و پيام نو، آثاري چون ورق پاره‌هاي زندان (1320) و پنجاه و سه نفر ياران زنداني (1321) و نامه‌ها (1330) و چشمهايش (1331) را نيز منتشر ساخت.
اقدامات وي در آلمان از فروردين 1332 كه براي سفري به اروپا رفته بود آغاز شد، اما بعد از كودتا به صورت دائمي كار در دانشگاه همبولت آلمان شرقي را پي گرفت. بزرگ علوي در طول 15 سال اوليه زندگي در مهاجرت مجموعه داستان «ميرزا» را نوشت كه شامل پنج داستان كوتاه است. فاصله زماني نخستين داستان از اين مجموعه تا نگارش داستان بعدي وي به نام «سالاريها» كه در سال 1354 منتشر گرديده، 8 سال است آخرين داستان اين نويسنده «موريانه» نام دارد كه در سال 1372 بعد از چهار سال تاخير به چاپ رسيد. بزرگ علوي در سال 1376 در آلمان بدرود حيات گفت و در همان‌جا نيز مدفون گشت.
كتاب خاطرات بزرگ علوي اخيراً توسط دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران مورد نقد و بررسي قرار گرفته است . با هم اين نقد را ميخوانيم :
«بزرگ علوي» در تاريخ كشور ما، بيش از آن كه يك فعال سياسي به شمار آيد، به عنوان يك شخصيت فرهنگي شناخته مي‌شود، اما علي‌رغم اين شهرت، زندگي سياسي اين نويسنده نيز درخور توجه و حاوي تجربيات و عبرتهاي فراواني است كه مي‌توان از لابلاي خاطرات وي به آنها دست يافت. آن‌چه در اين خاطرات بيش از همه جلب توجه مي‌كند، ترسيم فضا و شرايطي است كه در آن فعل و انفعالات فكري و سياسي نخستين دهه‌هاي قرن حاضر صورت مي‌پذيرفت و به همين لحاظ تصوير ارائه شده از تحولات مزبور براي خوانندگان كاملاً قابل درك و بسيار جذاب است.
آن‌چه نخست در خاطرات بزرگ علوي جلب توجه مي‌كند، تحولات فكري وي است. او در خانواده‌اي كاملاً مذهبي متولد شد و نشو و نما يافت. در نوجواني به همراه پدرش به آلمان رفت و تحت تأثير فضاي فرهنگي و همچنين پيشرفتهاي اقتصادي و تكنولوژيك آن‌جا، بسرعت اعتقاد مذهبي خود را از دست داد. سپس با دكتر تقي‌ اراني و جمعي از ايراني‌هاي معتقد به سوسياليسم آشنا شد و به اين مكتب گراييد. در نهايت نيز پس از سالها زندگي در آلمان شرقي و به دنبال دلزدگي از حزب توده و اتحاد جماهير شوروي، براين اعتقاد شد كه دمكراسي غربي، بهترين شيوه حكومت است. اين در واقع خط سيري است كه طيف وسيعي از روشنفكران ايراني، طي دهه‌هاي گذشته تحت تأثير اوضاع و شرايط زمانه پيموده‌اند.
«احساس مي‌كردم اين مذهبي كه به ما تحميل شده و اين مذهب است كه ما را از هرگونه پيشرفتي باز مي‌دارد. ما به اين چيز (فكر) افتاده بوديم كه اين خدا مي‌خواهد و خدا همه كارها را درست مي‌كند و اين چيز داشت در من پايان مي‌گرفت... احمدي (مصاحبه كننده): چند سال طول كشيد تا از تفكر مذهبي جدا شديد در آلمان؟ علوي: شايد مثلاً در همان سالهاي اول.» (ص73) بي‌ترديد آن‌چه در مورد بزرگ علوي روي داده است، چه پيش از وي و چه بعد از وي در مورد بسياري از ايرانيان جواني كه به قصد تحصيل علم به اروپا سفر مي‌كردند نيز با شدت بيشتر و حواشي گسترده‌تري روي داده است. خوشبختانه نام «بزرگ علوي» در زمره ايادي شبكه جهاني فراماسونري وجود ندارد، اما مي‌دانيم كه جمع زيادي از دانشجويان اعزامي ايراني به فرنگ در دوره قاجاريه و پهلوي، به محض ورود به مغرب زمين جذب اين شبكه‌ها شده و در خدمت منافع استعماري دول غربي قرار ‌گرفته‌اند. يكي از عوامل مهمي كه موجب بروز چنين پديده ناهنجاري مي‌گرديد، مشاهده پيشرفتهاي صنعتي و اقتصادي كشورهاي غربي و مقايسه آن با وضعيت ايران و عدم توانايي تجزيه و تحليل صحيح علل و عوامل عقب ماندگي سرزمين مادري بود. به همين دليل، بلافاصله مذهب به عنوان عامل اصلي اين عقب ماندگي مطرح مي‌شد كه طبعاً اين نظر با تئوريهاي غربي نيز همساز بود. بنابراين انگاره‌ها و تقيدات مذهبي بسرعت در اين افراد رنگ مي‌باخت و آنها تبديل به انسانهايي لائيك و بعضاً بشدت مذهب ستيز مي‌شدند. البته بديهي است رشد احساسات دنياطلبانه و لذت‌جويانه در برخي از افراد مزبور نيز زمينه‌هاي بسيار مناسبي را در آنها براي تبديل شدن به آلت دست غربيها فراهم مي‌آورد، اما آن‌چه در اينجا بايد به آن اشاره كرد تغيير و تحولي است كه چند دهه بعد، در ميان دانشجويان اعزامي به غرب صورت گرفت، به طوري كه آنها نه تنها با قرار گرفتن در كشورهاي غربي، دچار مرعوبيت و خودباختگي نشدند، بلكه با نگاهي عميق به فرهنگ و تمدن غربي در پي شناخت و ارائه نقاط ضعف عديده آن برآمدند و بعلاوه نقش سياستها و تحركات استعماري غرب را در تاراج سرزمينهاي شرقي و عقب نگه داشتن اين مناطق بخوبي تشريح و تبيين كردند. از سوي ديگر، اين طيف از دانشجويان نه تنها دين اسلام را عامل عقب‌ماندگي كشور ندانستند بلكه آن را به عنوان مهمترين عامل افزايش توان و مقاومت ملي در برابر استعمارگران به شمار آوردند و با تحقيق و تعمق در انگاره‌هاي مذهبي، براي احياي دين در عصر دين‌زدايي پهلوي تلاش وافري كردند. بنابراين از لابلاي خاطرات بزرگ علوي مي‌توان به تفاوت بينش و عملكرد اين دو طيف دانشجويي و تأثيرات هر يك از آنها در سرنوشت كشور پي برد.
در همين راستا، توجه به نقش سيدحسن تقي‌زاده در جهت‌دهي به افكار دانشجويان ايراني در آلمان بسيار حائز اهميت است: «تقي‌زاده را در آلمان ديدم. چند نفر دانشجو كه آنجا بوديم، روزي ما را دعوت كرد. شما مي‌دانيد كه او با پدرم دوست بود و همكار بودند و با پدربزرگم وكيل مجلس بودند. تقي‌زاده در اين زمان مركزي به نام «بايرات» درست كرده بود... اين براي اين بود كه بچه‌هاي ايراني هستند تدريجاً مي‌آمدند به اروپا و در سالهاي 1927 به بعد، در اين جا كسي مواظب آنها باشد... موقعي است كه تقي‌زاده آن نظريه خودش را در نشريه «كاوه» نوشته بود: ايران بايد روحاً، جسماً و معناً فرنگي مآب بشود. البته بعدها از اين نظر عدول كرد.» (ص74) البته همان‌گونه كه مي‌دانيم تقي‌زاده با پيوستن به فراماسونري و طي مدارج عالي آن، به يكي از بزرگترين فراماسونهاي ايراني تبديل شد و اين مسئله جز از طريق وابستگي صددرصد فكري، روحي و سياسي به غرب و سپردن تعهد براي دفاع همه‌جانبه از منافع آن، امكان‌پذير نبود. بنابراين در اين كه وي از آن نظريه خود، به طور واقعي عدول كرده باشد، جاي ترديد جدي وجود دارد، اما به هر حال، در همان زمان كه تقي‌زاده علناً غربي شدن به تمام معنا را تبليغ و ترويج مي‌كرد، از طريق «بايرات»، سرپرستي دانشجويان ايراني در آلمان را برعهده داشت. بزرگ علوي در مورد اصل تأسيس بايرات تنها به ذكراين نكته بسنده مي‌كند كه اين مركز توسط تقي‌زاده تأسيس شده بود و لذا از اين جمله مي‌توان چنين نتيجه گرفت كه دولت ايران در ايجاد آن نقشي نداشته است. اما آيا براستي اين يك ابتكار كاملاً شخصي از سوي تقي‌زاده بوده است و يا محافل خاص ديگري در پشت اين اقدام قرار داشته‌اند؟ متأسفانه بزرگ علوي در اين باره توضيحي ارائه نداده و مصاحبه‌گر نيز پيگير اين مسئله نشده است، اما در عين حال ايشان به ماجرايي اشاره دارد كه حاكي از تلاش جدي بايرات براي تحت نظر داشتن دانشجويان ايراني و فراهم آوردن همه‌گونه امكانات و زمينه‌هاي لازم براي تأثيرگذاري برآنان است: «من در پيش يك معلمي بودم كه در خانه او پانسيون بودم و مي‌خواستم يك موزيك ياد بگيرم و دلم مي‌خواست كه يك ويلن داشته باشم. وقتي از برلين به منستر برگشتم ديدم كه روي تخت من يك ويلن است و گفتند كه اين را «بايرات» فرستاده است و من يك نامه تشكرآميز نوشتم. وقتي دفعه ديگر كه به برلين آمدم، يك نامه هم به جناب آقاي تقي‌زاده نوشتم و تشكر كردم.» (ص76) اين كه واقعاً بايرات چگونه از تمايل يك دانشجوي ايراني اطلاع حاصل كرده و بلافاصله در صدد تأمين آن برآمده، نكته‌اي جالب توجه و قابل تأمل است.
نكته ديگري كه در خاطرات بزرگ علوي جلب توجه مي‌كند، اشارات وي به پاره‌اي مسائل در دوران رضاخان است كه مي‌تواند موجب آشنايي بيشتر با عمق مسائل در اين دوران شود. از جمله مسائلي كه به دنبال روي كارآمدن رضاخان با تبليغات فراوان دنبال مي‌شد و رگه‌هاي آن تا زمان حاضر نيز ادامه دارد، بهبود وضعيت عمراني شهرها بود. بزرگ علوي با اشاره به اين مسئله، بي‌پايه بودن تبليغات مزبور را براساس مشاهدات خود بيان مي‌كند: «هركس از ايران به اروپا مي‌آمد، به رخ آدم مي‌كشيد كه از وقتي رضاخان سردار سپه، وزير جنگ و نخست‌وزير و شاه شده و به تخت سلطنت نشسته، ايران داره آباد ميشه... من در رشت چند روزي خانه دايي‌ام «معيني» پدر «سرلشگر معيني» كه بعدها وكيل شد، مهمان بودم، متوجه چراغ برق شدم كه كورسو مي‌‌زد و گفتم: آواز دهل شنيدن از دور خوش است. اين حرفهايي كه ما در آنجا شنيديم، اينها قدري اغراق است... منظره تهران براي من وحشتناك بود. كوچه‌ها به نظرم تنگ‌تر آمد. تيرهاي چراغ‌برق كه در اروپا سر راست و شق به هوا مي‌رفتند، اينجا اغلب كج و شكسته به نظرم آمدند.» (ص118)
تأمين امنيت در سراسر كشور از طريق سركوب «راهزنان» و «هرج و مرج‌طلبان» و غيره نيز از جمله اقداماتي است كه در كارنامه رضاخان به ثبت رسيده است. البته امروز اين نكته كاملاً آشكار گرديده كه آنچه در اين قالب صورت گرفت جز اجراي سياستهاي مطلوب انگليس نبوده است. در واقع انگليس كه تا پيش از آن بسياري از حكام و خوانين همچون شيخ خزعل را تحت‌الحمايه خويش قرار مي‌داد و از آنها براي اعمال فشار بر دولت مركزي استفاه مي‌كرد، اينك با روي كارآوردن رضاخان برآن شد تا از طريق حذف قدرتهاي محلي و استقرار يك دولت مقتدر مركزي كاملاً وابسته و دراختيار، چپاول منابع نفتي و معدني ايران را با سرعت و سهولت بيشتري دنبال كند. بنابراين با حذف حمايت خود از وابستگان محلي و تقويت دولت رضاخان به اين سياست جامه عمل پوشانيد. به اين ترتيب اگرچه طبعاً نوعي يكپارچگي بر كشور مستولي گشت، اما اين مسئله بيش از آن كه در جهت تأمين منافع ملي ايرانيان باشد، زمينه‌ساز كسب منافع سرشار توسط دولت استعمارگر بريتانيا شد. در اين ميان اشاره بزرگ علوي به «نايب حسين كاشي» حاكي از آن است كه تحت عنوان استقرار امنيت، چه اقداماتي صورت گرفته است: «... مي‌دانستند كه رضاشاه جاده‌ها را امن كرده و ديگر امثال «نايب حسين كاشي» سردمدار شهرها و ايالات نيستند، اگرچه آن روز به نظر من و به تبليغ دولتي‌ها، نايب حسين كاشي، يك دزد و غارتگر بود. پدر همين آريان‌پورها. احمدي- اميرحسين آريان‌پور؟ علوي: بله، بله، اما سالها بعد كه دو سه تا كتاب درباره «نايبي‌ها» نوشتند، معلوم بوده كه اينها مردان انقلابي بودند و مخالف انگليسي‌ها بودند و مي‌خواستند كه دولت ايران را سرنگون كنند.» (ص122)
تصوير ديگري كه بزرگ علوي از دوران رضاخان مي‌دهد مربوط به وضعيت امراي ارتش ايران در آن هنگام است. به طور كلي در مورد پايه‌گذاري ارتش نوين ايران توسط رضاخان تبليغات بسيار گسترده‌اي صورت گرفته، اما هنگامي كه در خاطرات شخصيتهاي مختلف اشاراتي به وضعيت دروني اين ارتش و ميزان مهارت و شجاعت پرسنل آن - بويژه ژنرالها و امراي ارتش رضاخاني - در مواجهه با دشمن خارجي مي‌يابيم، بخوبي متوجه اين واقعيت مي‌شويم كه كاركرد اين ارتش صرفاً در جهت سركوب داخلي و تحكيم پايه‌‌هاي ديكتاتوري رضاخان- به عنوان عنصر مجري سياستهاي انگليس- بوده است و در صورتي كه كار به مقابله با نيروهاي خارجي كشيده مي‌شد، حتي انتظار كوچكترين توانمندي را از آن نمي‌توان داشت، كما اين كه بلافاصله پس از ورود نيروهاي متفقين به خاك ايران، قبل از هركس ديگري، رضاخان به عنوان فرمانده كل ارتش، فرار را برقرار ترجيح داد. اما اشاره بزرگ علوي به فرار يكي ديگر از امراي ارتش از شمال تا جنوب كشور نيز مي‌تواند تصوير واضح‌تري را از اين واقعيت پيش روي خوانندگان اين كتاب قرار دهد: «در سوم شهريور 1320، روسها و انگليسي‌ها از شمال و جنوب به ايران تاختند و در روز 25 شهريور 1320، رضاخان استعفا داد... وكلا گريختند، وزراء پيداشون نيست، نخست‌وزير جديد «فروغي» آمد پشت تريبون مجلس. رضاشاه كه با فروغي روابط خصمانه داشت خودش به منزل فروغي رفت و از او دعوت كرد كه حكومت را به دست بگيرد. عده‌اي از مردم از تهران و از شهرهاي ديگر فرار مي‌كردند. يكي از خويشان نزديك من سرلشگر از آذربايجان تا جنوب فرار كرد. احمدي: همان سرلشگر «معيني»؟ علوي: (خنده) بله، نخواستم بگم.» (صص 7-236)
در مورد درباريان پهلوي نيز بزرگ علوي نمونه‌اي را ذكر مي‌كند كه شنيدني و تأمل برانگيز است.: «يك آدم ديگر هم در اين مدرسه معلم بود به نام «بسيجي» كه با برادر او و قبلاً اسمش را گفتم كه «هومن» شده بود و در شيراز هم‌منزل بوديم، از آن شيادها يعني جرثومه اصنع فصح يعني معجون شنيع‌ترين فسادها بود مثل بچه‌بازي و نمي‌دانم كثافت و بعد همين آدم رفت تا معاون وزير دربار شد.» (ص144) البته اگر اسامي انبوهي از سرسپردگان قدرتهاي بيگانه و وابستگان به شبكه فراماسونري را نيز در نظر داشته باشيم بهتر مي‌توان راجع به ماهيت دستگاه حكومتي پهلوي قضاوت كنيم.
موضوع ديگري كه در خاطرات بزرگ علوي جاي دقت و تأمل دارد، نقش «مصطفي فاتح» و تلاش او براي جذب طيف روشنفكر به سوي سياستهاي انگليس است. فاتح به عنوان يك كارمند عاليرتبه ايراني شركت نفت انگليس و ايران، قطعاً به دليل وابستگيهاي فرهنگي و سياسي به انگليس در چارچوب برنامه‌هاي اين كشور در پي صيد نيروهاي تحصيلكرده و به خدمت گرفتن آنان در جهت منافع بريتانيا عمل مي‌كرده است و در اين اقدام خود، از پشتكار و دقت نظر لازم نيز برخوردار بوده است: «ما تازه با صادق هدايت، مجتبي مينوي، مسعود فرزاد، رضوي، مين‌باشيان و نوشين گاهي بعدازظهرها توي كافه‌اي در لاله‌زار در باغي مي‌نشستيم... فكرش را بكنيد كه مصطفي فاتح بزرگترين كارمند ايراني شركت نفت كه 20-10 نفر انگليسي زير دستش كار مي‌كردند، مي‌آمد پهلوي ما چلغوزها مي‌نشست... فاتح روزهاي جمعه ما را در خانه‌اش دعوت مي‌كرد، به ما مشروب مي‌داد و موسيقي و صفحات خيلي عالي داشت و مي‌گذاشت. كتابخانه خيلي عالي داشت. يك عكس بزرگ زرتشت را در كتابخانه‌اش زده بود و اينها را جمع مي‌كرد. ما هم كه خودمان را طرفدار ايران باستان مي‌دانستيم، من او را دوست داشتم.» (ص135)
اگر اين نكته را در نظر داشته باشيم كه اساساً دميدن در شيپور باستان‌گرايي به قصد زدودن دين اسلام از جامعه، يكي از مهمترين سياستهاي انگليس در پي روي كارآوردن رضاخان بود، آن‌گاه نقش افرادي مانند فاتح را در چارچوب اين سياست، مي‌توان از خلال توضيحات بزرگ علوي به نحو بهتري دريافت. اگرچه بزرگ علوي در سال 1316 در قالب گروه 53 نفر به زندان افتاد و به هر تقدير برچسب تفكرات و فعاليتهاي ماركسيستي بر پيشاني وي چسبيد، اما حتي اين مسئله نيز باعث نشد فاتح دست از تلاش براي جذب وي بردارد و لذا بلافاصله پس از سرنگوني رضاخان و فرار وي، اقدامات خود را در اين زمينه آغاز كرد: «وقتي كه اوضاع رضاخان بهم خورد و داشت مي‌رفت، يكي از اولين كساني كه به ديدن من به زندان آمد «نوشين» بود. نفر اول «مصطفي فاتح» بود. وقتي «رضا سميعي» رئيس شهرباني شده بود، فاتح آمد به من گفت، تو هم مرخص مي‌شوي.» (ص 178). پس از آزادي از زندان نيز فاتح همچنان ارتباط خود را با او حفظ مي‌كند: «مثلاً وقتي مي‌ديدم كه مصطفي فاتح با اتومبيلش مي‌آمد به خانه ما و به ديدنم و چند ساعت مي‌نشست و با هم صحبت مي‌كرديم، خوشحال مي‌شدم.» (ص240)
اما نقش اصلي فاتح زماني بيشتر نمايان مي‌گردد كه وي با گردآوردي نيروهاي جوان تحصيلكرده و متمايل به چپ، تلاش مي‌كند آنها را به مراكز انگليسي وصل كردند و مسير زندگي آنها را به سمت و سويي ديگر بكشاند: «مسئله عمده پيدا كردن كار بود. به چند جا سر زدم... در همين ضمن، سروكله مصطفي فاتح پيدا شد. مصطفي فاتح يك شب ما را به خانه‌اش دعوت كرد. در اين شب ايرج اسكندري، رادمنش، دكتر بهرامي و برادر دكتر بهرامي و ميس ‌لمبتون هم بود.» (ص241) اشخاصي كه در اينجا نام برده شدند از جمله مهمترين اعضاي بعدي جزب توده به شمار مي‌آيند. ازجمله رادمنش كه نزديك به ربع قرن، دبيركلي اين حزب را برعهده داشت. بنابراين مي‌توان پنداشت كه انگليس در آن برهه به دقت نيروهاي سياسي و تحصيلكرده را زير نظر داشته است، بويژه آن كه در جلسه مزبور خانم لمبتون نيز حاضر بوده است. در همين جلسه، بزرگ علوي به پيشنهاد خانم لمبتون، به عنوان مسئول بررسي اخبار جنگي راديو متفقين، به كار در «ويكتوري هاوس» مشغول مي‌شود و اين مسئله البته از نگاه دوستان و همراهان سياسي وي نيز با اهداف خاصي مورد تأييد قرار مي‌گيرد: «من براي قبول چنين كاري با دوستانم صحبت كردم و آنها هم تأييد كردند. بنابراين اين خاصيت من است كه از اول و بعدها شما خواهيد ديد، توي «ويكتوري‌هاوس» كار مي‌كردم و عضو حزب توده هم بودم.» (ص244)
منبع:www.dowran.ir
ادامه دارد...



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.