نقد كتاب خاطرات بزرگ علوي(2)
به طور كلي در خاطرات بزرگ علوي بخوبي ميتوان تلاش مستمر عوامل انگليس را براي جلوگيري از شكلگيري مراكز سياسي و فرهنگي متمايل به شوروي ملاحظه كرد و در واقع نوعي رقابت شديد، اما پنهان در اين برهه از زمان ميان آنها در جريان است. اين مسئله در قضيه شكلگيري روزنامه مردم كاملاً خود را نشان ميدهد: «ما ميخواستيم كه به هر وسيلهاي شده، يك روزنامه داشته باشيم... بالاخره به فاتح متوسل شديم... البته با انتشار روزنامه «مردم» ضدفاشيستي، هم روسها و هم انگليسيها علاقهمند بودند... خب، ما مجبور شديم براي اين روزنامه يك شركتي تأسيس بكنيم، شركتي كه قسمت عمده سهام آن را «فاتح» ميتوانست بدهد و ما كه پولي نداشتيم.» (ص244)
اين مسائل در زماني ميگذرد كه انگليس و شوروي داراي يك دشمن مشترك به نام آلمان نازي تحت رهبري هيتلر بودند و همچنان در حال جنگ با آن در جبهههاي مختلف به سر ميبردند؛ بنابراين، اتفاق نيروهاي ضدفاشيست در ايران نيز امري طبيعي و مطابق با شرايط زمانه به نظر ميرسد. اما در همين حال نيز، انگليسيها از آن كه روال امور در ايران به دست رقيب بعديشان بيفتد، نگران بودند و از طريق عوامل داخلي خود سعي در كنترل مسائل داشتند: «مردم طرفدار آلمانها بودند و ميخواستند آلمانها در جنگ پيروز شوند. در چنين شرايط و جو، روسها و انگليسها و دولت علاقهمند بودندكه يك چنين روزنامهاي به وجود بياد. اما، ميخواستند كه اين روزنامه در دست خودشان باشد نه در دست چپها. فاتح در اين شركت تجاري شريك بود و بنابراين حق داشت كه عضو هيئت تحريريه اين روزنامه باشد.» (ص245) به هر حال جاي شكي نيست كه فاتح به نمايندگي از انگليس هرآنچه را كه در توان داشت براي جذب نيروهاي چپ و تحت كنترل داشتن آنها به كار گرفت، ولي در رسيدن به هدف خود موفق نشد و سرانجام با تشكيل حزب «همرهان» در صدد برآمد تا يك قطب و مركز قوي را در مقابل نيروهاي چپ به وجود آورد.
حال در همين جا بد نيست اشارهاي نيز به اظهارنظر بزرگ علوي در مورد خانم لمبتون داشته باشيم. وي با انتقاد از نگاه بدبينانه مردم ايران به انگليس ميگويد: «اين ايرانيها گويا هركس انگليسي بود، ميگفتند كه جاسوس انگليس است. «ميسلمبتون» استاد دانشگاه بود، جاسوس يعني چه؟» (ص241) وي سپس در جاي ديگر، نظر خود را اينگونه راجع به خانم لمبتون بيان ميدارد: «خانم لمبتون يك دانشمند بود. ايرانشناس بود و اگر در آن زمان هنوز استاد دانشگاه نبود، اما بعدها استاد شد... او تنها كسي بود كه در آن زمان تمام گزارشهاي كنسولگريهاي انگليس در ايران را در اختيار داشت و انگليسيها كه هميشه با مالكين محلي سر و كار داشتند، از روي اين اسناد توانست يك كتاب علمي جالبي بوجود بياره.» (ص259)
طبيعتاً با توجه به اسناد و اطلاعاتي كه راجع به خانم لمبتون موجود است، اين نحوه قضاوت بزرگ علوي راجع به ايشان را بايد به دور از واقعيت دانست. البته شايد بتوان از يك لحاظ با بزرگ علوي در عدم اطلاق لفظ «جاسوس» بر خانم لمبتون همراهي كرد، چرا كه جاسوس در واقع به نيرويي خودي گفته ميشود كه براي بيگانگان خدمت ميكند و در ازاي آن از امتيازاتي برخوردار ميگردد. لذا از آنجا كه خانم لمبتون يك ايراني نبود كه در خدمت سرويسهاي اطلاعاتي بريتانيا قرار گرفته باشد، به اين معنا نميتوان وي را جاسوس دانست، اما آنچه بزرگ علوي اظهار ميدارد، فراتر از اين مسئله است؛ چرا كه ايشان خانم لمبتون را صرفاً در قالب يك نيروي دانشگاهي و علمي مورد لحاظ قرار ميدهد. البته در اين كه خانم لمبتون در آن دوران با جديت مشغول بررسي و شناخت جامعه ايران از جنبههاي اعتقادي، سياسي، فرهنگي و اقتصادي بوده است شكي نيست، اما در اين نيز ترديدي وجود ندارد كه تمامي يافتههاي اطلاعاتي وي، به صورتي كاملاً مؤثر و سازمان يافته در خدمت اهداف و مقاصد استعمارگرانه و سلطهطلبانه دولت انگليس قرار داشته است. اين مسئله را حتي بخوبي از اظهارات خود بزرگ علوي مبني بر اين كه كليه كنسولگريهاي انگليس تمامي يافتهها و مدارك خود را از سراسر ايران در اختيار وي قرار ميدادهاند ميتوان فهميد. از همين جا، رتبه و جايگاه خانم لمبتون در دستگاه ديپلماتيك انگليس – با توجه به نوع كاركرد و نقش و تأثيري كه اين دستگاه در آن زمان در كشور ما داشت – معلوم ميشود.
نگاهي به خاطرات آقاي ابوالحسن ابتهاج نيز ميتواند به شناخت نقش و جايگاه خانم لمبتون و تصحيح برخي قضاوتها راجع به وي كمك كند: «خانم لمبتون كه در زمان بولارد يكي از اعضاي بانفوذ سفارت انگليس در تهران بود و بيش از حد در امور داخلي ايران دخالت ميكرد، از هژير پشتيباني مينمود. خانم لمبتون همه كاره بولارد بود و همه براي آشنايي با او تلاش ميكردند. لمبتون زبان فارسي و تاريخ ايران را خوب ميدانست و به بسياري از نقاط ايران سفر كرده بود. من با دخالتهايي كه او در امور داخلي ايران ميكرد مخالف بودم و به همين جهت به او اعتنايي نميكردم در حالي كه اشخاصي مثل هژير به جاي اين كه دست اين گونه افراد را از دخالتهاي بيجا در امور ايران كوتاه كنند، ميكوشيدند به آنها نزديك شوند و آنها را راضي نگهدارند.»(خاطرات ابوالحسن ابتهاج، پاكا پرينت لندن، ص206) بيترديد با توصيفي كه آقاي ابتهاج از موقعيت خانم لمبتون ارائه ميدهد، به هيچ رو نميتوان وي را در حد يك نيروي ساده سفارت يا يك عنصر محقق دانست. تصريح بزرگ علوي بر ناراحتي خانم لمبتون از مراجعه مكرر شخصيتهاي ايراني به وي براي معرفي آنها به منظور تصدي پست نخستوزيري يا وزارت (ص 260 ) و همچنين بيان اين كه «اگر گاهي وزيران انگليس به ايران ميآمدند، وردست آنها بود» و يا «البته در زمان جنگ تمام كساني كه در خارج كار ميكردند، ميبايستي اطلاعات خودشان را به دولت خودشان بدهند» جملگي حاكي از آن است كه خانم لمبتون از موقعيت بسيار برجستهاي برخوردار بوده است و چنين موقعيتي جز در سايه ارتباط وي با دستگاههاي اطلاعاتي و استعماري انگليس، و تلاش بيوقفه او براي كسب اطلاعات متنوع از سراسر ايران به منظور بسط نفوذ و تسلط انگليس بر آن، براي ايشان فراهم نيامده بود.
موضوع ديگري كه در خاطرات بزرگ علوي جلب توجه ميكند آشنايي وي با صادق هدايت و شكلگيري يك حلقه ادبي با محوريت انديشههاي باستانگرايي و البته بشدت ضدديني است: «من كتاب «پروين دختر ساسان» را برداشتم و خواندم... كتاب [پروين دختر ساسان] چيز ديگري بود و مسئله ديگري را مطرح كرده بود و اين كه چقدر عربها و اسلام به ايران ضرر رساندند... گفتم: آقاي هدايت من به شما ارادت دارم و «پروين دختر ساسان» را خواندهام و با موضوع آن موافقم و خوشم آمد... گمان ميكنم اين برخورد با «صادق هدايت» در سال 1309 بود كه تازه به ايران برگشته بود. از آن زمان تا سال 1316 كه من به زندان افتادم، هر روز و يا گاهي هرجمعه با او هم صحبت بودم.» (صص165-164). بنابراين به نظر ميرسد همانگونه كه بزرگ علوي در غرب تحت تأثير عوامل محيطي و به دليل تجزيه و تحليل نكردن درست مسائل، نگاهي منفي به اسلام پيدا كرده بود، همين نوع نگاه البته با شدتي بسيار بيشتر در صادق هدايت نيز بروز يافته بود به طوري كه به گفته بزرگ علوي، هدايت «تحمل تملق و مجيزگويي از اسلام را نداشت، ميلرزيد و نميتوانست خودش را [كنترل] كند و گفتم در حضور زنها فحشهاي ركيك ميداد.» (ص166)
اما نكتهاي كه در چارچوب فعاليتهاي ادبي و فرهنگي حلقه «هدايت» بايد به آن توجه شود، حمايت مالي تقيزاده، عنصر شناخته شده فراماسونري از اين فعاليتهاست. به اين ترتيب ميتوان به چرخه و مكانيسمي دست يافت كه عوامل مختلف در كنار يكديگر قرار گرفته بودند و حركتي جدي و پرشتاب را عليه فرهنگ اسلامي جامعه دنبال ميكردند: «همان طور كه گفتم مركز توجه ما گذشته ايران و دوران باستان بود. آثاري كه در زبان خارجي با وضع ايران جور درميآمد، اينها را صادق هدايت تشويق ميكرد كه برويد و بخوانيد، ترجمه كنيد، بنويسيد، يك كاري انجام بدهيد... صادق هدايت من را وادار كرد تا «حماسه ملي ايران» يعني Das Iranische Nationalepose نوشته «نولدكه» را از آلماني به فارسي ترجمه كنم... كتاب حماسه ملي ايران به خرج «تقيزاده» كه در آن زمان وزير دارايي بود به چاپ رسيد. يعني ايشان با يك بازرگان ايراني سرمعامله ترياك قرار گذاشته بود كه دو هزار پوند در اختيار تقيزاده بگذارد و او اين پول را براي كارهاي فرهنگي خرج بكند. از اين دو هزار پوند، مبلغ 300 تومان آن به من رسيد، خيلي پول بود.» (صص175-174) مسلماً با توجه به موقعيت و ارتباطات تقيزاده با محافل مختلف داخلي و خارجي، اين مبلغ تنها بخشي از سرمايه در اختيار او براي «كارهاي فرهنگي» به شمار ميآمده است و با استناد به اين سخن بزرگ علوي ميتوان تصور كرد كه امثال تقيزاده چه نقش بزرگي در آن دوران براي ترويج باستانگرايي و زدودن روح مذهبي از جامعه ايفا كردهاند.
اما مهمترين بخش خاطرات بزرگ علوي را كه در واقع بخش اعظم زندگي وي را نيز در برميگيرد، بايد پيوستن وي به حوزه تفكري سوسياليسم و سپس عضويت در حزب توده و گرفتار آمدن در تبعات سياسي اين عضويت، دانست. بزرگ علوي، سرآغاز اين فصل از زندگي خود را چنين توصيف ميكند: «فرخي يزدي كه در آن زمان وكيل مجلس [شوراي ملي] بود، نطق آتشيني در مجلس ايراد كرد و ميخواست ثابت كند كه اين قانون يعني تأسيس بانك زراعتي تنها به سود مالكين بزرگ تمام ميشود... وقتي هياهوي نمايندگان مجلس درگرفت، يكي از آنها يعني يكي از دست نشاندگان شاه به پشت تريبون رفت و با پسگردني او را بيرون انداخت... من از اين حادثه به اندازهاي وحشت كردم و تحريك شدم كه وقتي از مجلس به منزل برميگشتم، در مسير راه با دكتر «اراني» روبرو شدم- او را در آلمان ديده بودم و ميدانستم كه از دوستان برادرم است- تمام آنچه را كه ديده بودم جزء به جزء براي دكتر اراني شرح دادم... آن روز گفت: گاهي پيش من بياييد تا با هم در اين زمينهها صحبت كنيم. از همين رفتن به خانه دكتر «اراني» زندگي سياسي من بدون اين كه خود بخواهم آغاز شد و من را به زندان، تبعيد، دربدري، بيخانماني، عزيمت، يأس و سرخوردگي كشاند.» (صص152-150)
بيترديد اينگونه سخن گفتن و اظهار نظر درباره يك عمر فعاليت سياسي، حاكي از پشيماني شديد از راه پيموده شده طي اين دوران طولاني است. در واقع بزرگ علوي را نه تنها بايد فردي دانست كه ناخواسته به يك حوزه فكري خاص در امور سياسي پيوست، بلكه به نظر ميرسد اگر شخصيتي چون دكتر اراني برسر راه وي قرار نميگرفت و آن شيفتگي نسبت به اين شخصيت كه خود در خاطراتش از آن ياد ميكند (ص 147) در وي به وجود نميآمد، اساساً هيچگاه قدم به حوزه سياست نميگذارد و تمام وقت و انرژي خود را در زمينههاي فرهنگي و ادبي مصروف ميداشت و چه بسا هرگز ناچار از تحمل سالها زندان و تبعيد و دربدري و در نهايت سرخوردگي نميشد.
اما پيش از آن كه به مسئله عضويت بزرگ علوي در حزب توده بپردازيم، جا دارد به چگونگي شكلگيري گروه معروف به 53 نفر كه از جمله نكات ارزنده در اين خاطرات به شمار ميآيد، به عنوان مقدمهاي بر آن بحث نگاهي بيندازيم. بزرگ علوي به صراحت بر اين نكته اصرار ميورزد كه اين گروه اساساً تا قبل از دستگيري، وجود خارجي نداشته و در واقع ساخته و پرداخته «سرپاس مختاري» بوده است: «مختاري ميخواست به رضاخان بفهماند كه اگر من نبودم، اينها تيشه به دستگاه سلطنت تو ميزدند، من يك حزب كمونيستي آراسته و با تشكيلات منظم را توقيف كردم و اينها بايستي مجازات شوند.» (ص218). البته در اين كه برخي از اعضاي اين گروه قبل از دستگيري با يكديگر ارتباطاتي داشته و فعاليتهايي ميكردهاند، شكي نيست اما همان گونه كه بزرگ علوي خاطرنشان ميسازد، اين جمع پنجاه و سه نفري، به هيچ وجه در ارتباط ارگانيك و تشكيلاتي با يكديگر قرار نداشتند و نقش سرپاس مختاري در شكلدهي به آن، كاملاً محرز است. براي روشنتر شدن اين مسئله بد نيست نگاهي به خاطرات نورالدين كيانوري نيز داشته باشيم. همانگونه كه ميدانيم، دكتر مرتضي يزدي از جمله افراد گروه 53 نفر بود كه البته بعدها به واسطه همين سابقه، به عضويت شوراي مركزي حزب توده نيز درميآيد. اما صحبتهاي كيانوري حاكي از آن است كه وي به هنگام دستگيري به عنوان يكي از اعضاي گروه 53 نفر اساساً اطلاع و آگاهي چنداني از كمونيسم و سوسياليسم نداشته است: «هنگام آمدن او به ايران، مرتضي علوي- برادر بزرگ علوي كه در شوروي از بين رفت- به وسيله يزدي نامهاي براي دكتر اراني ميفرستد و اين نامه هنگام بازداشت اراني به دست شهرباني ميافتد و دكتر يزدي، كه كوچكترين شركتي در فعاليت سياسي گروه نداشته دستگير ميشود. او در زندان نيز كمترين علاقهاي به بحث سياسي نداشته و از قول او حكايت ميكنند كه پيش از محاكمه ميگفته: من حتماً آزاد خواهم شد؛ اگر آزاد شدم كه خداحافظ، اگر محكوم شدم به من بگوييد كمونيسم چيست!» (خاطرات نورالدين كيانوري، انتشارات اطلاعات، ص 392)
بنابراين بايد گفت اين اقدام حكومت رضاخان كه در واقع براي مبارزه با «عقايد و فعاليتهاي اشتراكي» صورت گرفت از آنجا كه مبناي غلط و نادرستي داشت، نه تنها به هدف خود نرسيد بلكه با شكلدهي به سابقه مبارزاتي و تشكيلاتي افرادي كه اساساً قصد و انگيزهاي براي گام نهادن در اين مسير نداشتند، مبنا و پايهاي براي شكلگيري فعاليتهاي گستردهتر در اين زمينه بنا نهاد.
منبع:www.dowran.ir
ادامه دارد...
اين مسائل در زماني ميگذرد كه انگليس و شوروي داراي يك دشمن مشترك به نام آلمان نازي تحت رهبري هيتلر بودند و همچنان در حال جنگ با آن در جبهههاي مختلف به سر ميبردند؛ بنابراين، اتفاق نيروهاي ضدفاشيست در ايران نيز امري طبيعي و مطابق با شرايط زمانه به نظر ميرسد. اما در همين حال نيز، انگليسيها از آن كه روال امور در ايران به دست رقيب بعديشان بيفتد، نگران بودند و از طريق عوامل داخلي خود سعي در كنترل مسائل داشتند: «مردم طرفدار آلمانها بودند و ميخواستند آلمانها در جنگ پيروز شوند. در چنين شرايط و جو، روسها و انگليسها و دولت علاقهمند بودندكه يك چنين روزنامهاي به وجود بياد. اما، ميخواستند كه اين روزنامه در دست خودشان باشد نه در دست چپها. فاتح در اين شركت تجاري شريك بود و بنابراين حق داشت كه عضو هيئت تحريريه اين روزنامه باشد.» (ص245) به هر حال جاي شكي نيست كه فاتح به نمايندگي از انگليس هرآنچه را كه در توان داشت براي جذب نيروهاي چپ و تحت كنترل داشتن آنها به كار گرفت، ولي در رسيدن به هدف خود موفق نشد و سرانجام با تشكيل حزب «همرهان» در صدد برآمد تا يك قطب و مركز قوي را در مقابل نيروهاي چپ به وجود آورد.
حال در همين جا بد نيست اشارهاي نيز به اظهارنظر بزرگ علوي در مورد خانم لمبتون داشته باشيم. وي با انتقاد از نگاه بدبينانه مردم ايران به انگليس ميگويد: «اين ايرانيها گويا هركس انگليسي بود، ميگفتند كه جاسوس انگليس است. «ميسلمبتون» استاد دانشگاه بود، جاسوس يعني چه؟» (ص241) وي سپس در جاي ديگر، نظر خود را اينگونه راجع به خانم لمبتون بيان ميدارد: «خانم لمبتون يك دانشمند بود. ايرانشناس بود و اگر در آن زمان هنوز استاد دانشگاه نبود، اما بعدها استاد شد... او تنها كسي بود كه در آن زمان تمام گزارشهاي كنسولگريهاي انگليس در ايران را در اختيار داشت و انگليسيها كه هميشه با مالكين محلي سر و كار داشتند، از روي اين اسناد توانست يك كتاب علمي جالبي بوجود بياره.» (ص259)
طبيعتاً با توجه به اسناد و اطلاعاتي كه راجع به خانم لمبتون موجود است، اين نحوه قضاوت بزرگ علوي راجع به ايشان را بايد به دور از واقعيت دانست. البته شايد بتوان از يك لحاظ با بزرگ علوي در عدم اطلاق لفظ «جاسوس» بر خانم لمبتون همراهي كرد، چرا كه جاسوس در واقع به نيرويي خودي گفته ميشود كه براي بيگانگان خدمت ميكند و در ازاي آن از امتيازاتي برخوردار ميگردد. لذا از آنجا كه خانم لمبتون يك ايراني نبود كه در خدمت سرويسهاي اطلاعاتي بريتانيا قرار گرفته باشد، به اين معنا نميتوان وي را جاسوس دانست، اما آنچه بزرگ علوي اظهار ميدارد، فراتر از اين مسئله است؛ چرا كه ايشان خانم لمبتون را صرفاً در قالب يك نيروي دانشگاهي و علمي مورد لحاظ قرار ميدهد. البته در اين كه خانم لمبتون در آن دوران با جديت مشغول بررسي و شناخت جامعه ايران از جنبههاي اعتقادي، سياسي، فرهنگي و اقتصادي بوده است شكي نيست، اما در اين نيز ترديدي وجود ندارد كه تمامي يافتههاي اطلاعاتي وي، به صورتي كاملاً مؤثر و سازمان يافته در خدمت اهداف و مقاصد استعمارگرانه و سلطهطلبانه دولت انگليس قرار داشته است. اين مسئله را حتي بخوبي از اظهارات خود بزرگ علوي مبني بر اين كه كليه كنسولگريهاي انگليس تمامي يافتهها و مدارك خود را از سراسر ايران در اختيار وي قرار ميدادهاند ميتوان فهميد. از همين جا، رتبه و جايگاه خانم لمبتون در دستگاه ديپلماتيك انگليس – با توجه به نوع كاركرد و نقش و تأثيري كه اين دستگاه در آن زمان در كشور ما داشت – معلوم ميشود.
نگاهي به خاطرات آقاي ابوالحسن ابتهاج نيز ميتواند به شناخت نقش و جايگاه خانم لمبتون و تصحيح برخي قضاوتها راجع به وي كمك كند: «خانم لمبتون كه در زمان بولارد يكي از اعضاي بانفوذ سفارت انگليس در تهران بود و بيش از حد در امور داخلي ايران دخالت ميكرد، از هژير پشتيباني مينمود. خانم لمبتون همه كاره بولارد بود و همه براي آشنايي با او تلاش ميكردند. لمبتون زبان فارسي و تاريخ ايران را خوب ميدانست و به بسياري از نقاط ايران سفر كرده بود. من با دخالتهايي كه او در امور داخلي ايران ميكرد مخالف بودم و به همين جهت به او اعتنايي نميكردم در حالي كه اشخاصي مثل هژير به جاي اين كه دست اين گونه افراد را از دخالتهاي بيجا در امور ايران كوتاه كنند، ميكوشيدند به آنها نزديك شوند و آنها را راضي نگهدارند.»(خاطرات ابوالحسن ابتهاج، پاكا پرينت لندن، ص206) بيترديد با توصيفي كه آقاي ابتهاج از موقعيت خانم لمبتون ارائه ميدهد، به هيچ رو نميتوان وي را در حد يك نيروي ساده سفارت يا يك عنصر محقق دانست. تصريح بزرگ علوي بر ناراحتي خانم لمبتون از مراجعه مكرر شخصيتهاي ايراني به وي براي معرفي آنها به منظور تصدي پست نخستوزيري يا وزارت (ص 260 ) و همچنين بيان اين كه «اگر گاهي وزيران انگليس به ايران ميآمدند، وردست آنها بود» و يا «البته در زمان جنگ تمام كساني كه در خارج كار ميكردند، ميبايستي اطلاعات خودشان را به دولت خودشان بدهند» جملگي حاكي از آن است كه خانم لمبتون از موقعيت بسيار برجستهاي برخوردار بوده است و چنين موقعيتي جز در سايه ارتباط وي با دستگاههاي اطلاعاتي و استعماري انگليس، و تلاش بيوقفه او براي كسب اطلاعات متنوع از سراسر ايران به منظور بسط نفوذ و تسلط انگليس بر آن، براي ايشان فراهم نيامده بود.
موضوع ديگري كه در خاطرات بزرگ علوي جلب توجه ميكند آشنايي وي با صادق هدايت و شكلگيري يك حلقه ادبي با محوريت انديشههاي باستانگرايي و البته بشدت ضدديني است: «من كتاب «پروين دختر ساسان» را برداشتم و خواندم... كتاب [پروين دختر ساسان] چيز ديگري بود و مسئله ديگري را مطرح كرده بود و اين كه چقدر عربها و اسلام به ايران ضرر رساندند... گفتم: آقاي هدايت من به شما ارادت دارم و «پروين دختر ساسان» را خواندهام و با موضوع آن موافقم و خوشم آمد... گمان ميكنم اين برخورد با «صادق هدايت» در سال 1309 بود كه تازه به ايران برگشته بود. از آن زمان تا سال 1316 كه من به زندان افتادم، هر روز و يا گاهي هرجمعه با او هم صحبت بودم.» (صص165-164). بنابراين به نظر ميرسد همانگونه كه بزرگ علوي در غرب تحت تأثير عوامل محيطي و به دليل تجزيه و تحليل نكردن درست مسائل، نگاهي منفي به اسلام پيدا كرده بود، همين نوع نگاه البته با شدتي بسيار بيشتر در صادق هدايت نيز بروز يافته بود به طوري كه به گفته بزرگ علوي، هدايت «تحمل تملق و مجيزگويي از اسلام را نداشت، ميلرزيد و نميتوانست خودش را [كنترل] كند و گفتم در حضور زنها فحشهاي ركيك ميداد.» (ص166)
اما نكتهاي كه در چارچوب فعاليتهاي ادبي و فرهنگي حلقه «هدايت» بايد به آن توجه شود، حمايت مالي تقيزاده، عنصر شناخته شده فراماسونري از اين فعاليتهاست. به اين ترتيب ميتوان به چرخه و مكانيسمي دست يافت كه عوامل مختلف در كنار يكديگر قرار گرفته بودند و حركتي جدي و پرشتاب را عليه فرهنگ اسلامي جامعه دنبال ميكردند: «همان طور كه گفتم مركز توجه ما گذشته ايران و دوران باستان بود. آثاري كه در زبان خارجي با وضع ايران جور درميآمد، اينها را صادق هدايت تشويق ميكرد كه برويد و بخوانيد، ترجمه كنيد، بنويسيد، يك كاري انجام بدهيد... صادق هدايت من را وادار كرد تا «حماسه ملي ايران» يعني Das Iranische Nationalepose نوشته «نولدكه» را از آلماني به فارسي ترجمه كنم... كتاب حماسه ملي ايران به خرج «تقيزاده» كه در آن زمان وزير دارايي بود به چاپ رسيد. يعني ايشان با يك بازرگان ايراني سرمعامله ترياك قرار گذاشته بود كه دو هزار پوند در اختيار تقيزاده بگذارد و او اين پول را براي كارهاي فرهنگي خرج بكند. از اين دو هزار پوند، مبلغ 300 تومان آن به من رسيد، خيلي پول بود.» (صص175-174) مسلماً با توجه به موقعيت و ارتباطات تقيزاده با محافل مختلف داخلي و خارجي، اين مبلغ تنها بخشي از سرمايه در اختيار او براي «كارهاي فرهنگي» به شمار ميآمده است و با استناد به اين سخن بزرگ علوي ميتوان تصور كرد كه امثال تقيزاده چه نقش بزرگي در آن دوران براي ترويج باستانگرايي و زدودن روح مذهبي از جامعه ايفا كردهاند.
اما مهمترين بخش خاطرات بزرگ علوي را كه در واقع بخش اعظم زندگي وي را نيز در برميگيرد، بايد پيوستن وي به حوزه تفكري سوسياليسم و سپس عضويت در حزب توده و گرفتار آمدن در تبعات سياسي اين عضويت، دانست. بزرگ علوي، سرآغاز اين فصل از زندگي خود را چنين توصيف ميكند: «فرخي يزدي كه در آن زمان وكيل مجلس [شوراي ملي] بود، نطق آتشيني در مجلس ايراد كرد و ميخواست ثابت كند كه اين قانون يعني تأسيس بانك زراعتي تنها به سود مالكين بزرگ تمام ميشود... وقتي هياهوي نمايندگان مجلس درگرفت، يكي از آنها يعني يكي از دست نشاندگان شاه به پشت تريبون رفت و با پسگردني او را بيرون انداخت... من از اين حادثه به اندازهاي وحشت كردم و تحريك شدم كه وقتي از مجلس به منزل برميگشتم، در مسير راه با دكتر «اراني» روبرو شدم- او را در آلمان ديده بودم و ميدانستم كه از دوستان برادرم است- تمام آنچه را كه ديده بودم جزء به جزء براي دكتر اراني شرح دادم... آن روز گفت: گاهي پيش من بياييد تا با هم در اين زمينهها صحبت كنيم. از همين رفتن به خانه دكتر «اراني» زندگي سياسي من بدون اين كه خود بخواهم آغاز شد و من را به زندان، تبعيد، دربدري، بيخانماني، عزيمت، يأس و سرخوردگي كشاند.» (صص152-150)
بيترديد اينگونه سخن گفتن و اظهار نظر درباره يك عمر فعاليت سياسي، حاكي از پشيماني شديد از راه پيموده شده طي اين دوران طولاني است. در واقع بزرگ علوي را نه تنها بايد فردي دانست كه ناخواسته به يك حوزه فكري خاص در امور سياسي پيوست، بلكه به نظر ميرسد اگر شخصيتي چون دكتر اراني برسر راه وي قرار نميگرفت و آن شيفتگي نسبت به اين شخصيت كه خود در خاطراتش از آن ياد ميكند (ص 147) در وي به وجود نميآمد، اساساً هيچگاه قدم به حوزه سياست نميگذارد و تمام وقت و انرژي خود را در زمينههاي فرهنگي و ادبي مصروف ميداشت و چه بسا هرگز ناچار از تحمل سالها زندان و تبعيد و دربدري و در نهايت سرخوردگي نميشد.
اما پيش از آن كه به مسئله عضويت بزرگ علوي در حزب توده بپردازيم، جا دارد به چگونگي شكلگيري گروه معروف به 53 نفر كه از جمله نكات ارزنده در اين خاطرات به شمار ميآيد، به عنوان مقدمهاي بر آن بحث نگاهي بيندازيم. بزرگ علوي به صراحت بر اين نكته اصرار ميورزد كه اين گروه اساساً تا قبل از دستگيري، وجود خارجي نداشته و در واقع ساخته و پرداخته «سرپاس مختاري» بوده است: «مختاري ميخواست به رضاخان بفهماند كه اگر من نبودم، اينها تيشه به دستگاه سلطنت تو ميزدند، من يك حزب كمونيستي آراسته و با تشكيلات منظم را توقيف كردم و اينها بايستي مجازات شوند.» (ص218). البته در اين كه برخي از اعضاي اين گروه قبل از دستگيري با يكديگر ارتباطاتي داشته و فعاليتهايي ميكردهاند، شكي نيست اما همان گونه كه بزرگ علوي خاطرنشان ميسازد، اين جمع پنجاه و سه نفري، به هيچ وجه در ارتباط ارگانيك و تشكيلاتي با يكديگر قرار نداشتند و نقش سرپاس مختاري در شكلدهي به آن، كاملاً محرز است. براي روشنتر شدن اين مسئله بد نيست نگاهي به خاطرات نورالدين كيانوري نيز داشته باشيم. همانگونه كه ميدانيم، دكتر مرتضي يزدي از جمله افراد گروه 53 نفر بود كه البته بعدها به واسطه همين سابقه، به عضويت شوراي مركزي حزب توده نيز درميآيد. اما صحبتهاي كيانوري حاكي از آن است كه وي به هنگام دستگيري به عنوان يكي از اعضاي گروه 53 نفر اساساً اطلاع و آگاهي چنداني از كمونيسم و سوسياليسم نداشته است: «هنگام آمدن او به ايران، مرتضي علوي- برادر بزرگ علوي كه در شوروي از بين رفت- به وسيله يزدي نامهاي براي دكتر اراني ميفرستد و اين نامه هنگام بازداشت اراني به دست شهرباني ميافتد و دكتر يزدي، كه كوچكترين شركتي در فعاليت سياسي گروه نداشته دستگير ميشود. او در زندان نيز كمترين علاقهاي به بحث سياسي نداشته و از قول او حكايت ميكنند كه پيش از محاكمه ميگفته: من حتماً آزاد خواهم شد؛ اگر آزاد شدم كه خداحافظ، اگر محكوم شدم به من بگوييد كمونيسم چيست!» (خاطرات نورالدين كيانوري، انتشارات اطلاعات، ص 392)
بنابراين بايد گفت اين اقدام حكومت رضاخان كه در واقع براي مبارزه با «عقايد و فعاليتهاي اشتراكي» صورت گرفت از آنجا كه مبناي غلط و نادرستي داشت، نه تنها به هدف خود نرسيد بلكه با شكلدهي به سابقه مبارزاتي و تشكيلاتي افرادي كه اساساً قصد و انگيزهاي براي گام نهادن در اين مسير نداشتند، مبنا و پايهاي براي شكلگيري فعاليتهاي گستردهتر در اين زمينه بنا نهاد.
منبع:www.dowran.ir
ادامه دارد...