سندي كه لو رفت
«وقت آن رسيده است به وعده خود وفا كنيم و به فارس استقلال داخلي داده شود و امارت آن به فرمانفرما و پسران واگذارگردد.»
اين نامه بعداً توسط سفارت آلمان در تهران كشف و منتشر شد و موج تازهاي از بدبيني و نفرت مردم ايران را نسبت به سياستهاي انگلستان دامن زد.
ميرزا ابوالقاسم خان كحالزاده منشي سفارت آلمان در تهران كه در كشف اين نامه و انتشار آن نقش بسزايي داشت، در خاطرات خود چنين مينويسد:
از اواسط ماه شعبان 1336 قمري، مطابق خردادماه 1297 شمسي و ماه مه 1918 ميلادي، هر چند شب يك بار كه من از سفارت آلمان به مقصد منزل خارج ميشدم، در كوچه برلن به يكي از مستخدمان سفارت انگليس برميخوردم كه با من در كمال ادب و نزاكت سلام و تعارف و گفتگو ميكرد و يكي دو بار از اخبار جنگ سئوالاتي كرد و از شارژدافر(3) آلمان احوال پرسيد.
شبي به من گفت: آقاي منشي باشي، من يك ايراني وطنپرستم و بيست سال است در سفارت انگليس خدمت ميكنم و در جريان مشروطه و تحصن مشروطهطلبان در آنجا خدمتگزار ايرانيان بودم و انگليس را حامي مشروطهطلبان ميدانستم، اكنون كه انگليسيها با روسها متفق شده و اين مظالم را نسبت به ايرانيان روا داشتهاند، آرزو دارم به سهم خود از اين بدرفتاري آنان انتقام بگيرم و تصميم دارم قسمتي از اسرار سفارت انگليس را به شما (آلمانها) بدهم و قطع و يقين دارم كه شما هم سرّ مرا فاش نخواهيد كرد. من به حرفهاي او به دقت گوش ميدادم ولي ميترسيدم با او سخني بگويم. مبادا دامي براي گرفتاري و آلودگي من گسترده باشند. سپس آن شخص گفت: فردا شب در همين ساعت (8 بعد از ظهر) شما در كوچه بايستيد تا من بيايم و نحوه كار خود را به شما نشان بدهم.
روز بعد من تمام جريان را به آقاي زمر(4) شارژدافر آلمان گفتم. چون ايشان خيلي محتاط بودند به من سپردند به اطراف و جوانب خود متوجه باشم، مبادا چشم بسته در تاريكي شب به چاه يا دامي بيفتم. ضمناً وقتي نشانيهاي آن مستخدم را شرح دادم گفت: چندي قبل من هم چنين شخصي را نزديك سفارت انگليس ديدم كه به من مؤدبانه سلام و تعارف كرده است.
در شب معهود ساعت هشت با كمال احتياط از سفارت آلمان خارج و به كوچه وارد شدم. اواسط كوچه آن شخص رسيد و دستمال بستهاي به من داد و گفت: خيلي مراقب باشيد و رفت. من فوراً به سفارت برگشتم و در داخل اطاق «زمر»، دور از چشم پيشخدمت، بسته را باز كردم. مقداري زياد خرده كاغذ بود. به زحمت چند تا از آنها را پهلوي هم چسبانده و به «زمر» ارائه دادم. گفت كاغذها از اطاق اسكات مستشار سفارت انگليس است. يك قسمت كاغذها اخبار دست اول رويتر بود، قبل از اينكه از طرف اولياي سفارت سانسور شود. در آن موقع رسم چنين بود كه سفارت انگليس اخبار رويتر را با ماشين تحرير تهيه مي كرد و براي سفارتخانههاي طرفدار خود و وزارتخانهها ميفرستاد. آلمانها چون در حال جنگ بودند، اخبار رويتر براي آنان فرستاده نميشد و ما مجبور بوديم همه روزه يا به داروخانه شورين و يا به مغازه هلندي مراجعه كنيم و از آقايان پوناتي(5) و پرينس(6) اخبار رويتر را به دست بياوريم و مطالعه نمائيم. اوراقي كه از اطاق «اسكات» به وسيله آن شخص براي ما ميرسيد روي كاغذ بسيار نازك و به خط بسيار درشت و با مداد بود و نشان ميداد همان اوراقي است كه تلگرافچي هند و اروپا، پاي دستگاه تلگراف، به زبان انگليسي، ميگرفته و فوراً براي سفارت انگليس ميفرستاده است و در واقع مسوده(7) شده و پاكنويس نشده بود كه بعداً در سفارت سانسور و پاكنويس ميشد. گاهي كه متضمن خبر جالبي به نفع آلمانها بود من چند نسخه با خط خود نوشته و براي رجال طرفدار آلمانها مثل حكيمالملك – ممتازالدوله – مستشارالدوله و حاجي محتشمالسلطنه و غيره ميبردم و شخصاً به دستشان ميدادم.
اين مستخدم سفارت انگليس يكي دو هفته مرتباً هر شب دستمال بستهاي از اين كاغذها به ما ميداد تا اينكه يك شب به من گفت امروز در اطاقهاي سفارت از فارس و شيراز خيلي گفتگو بود. هر چند من از مطالب چيزي نميفهميدم ولي قطع دارم كه خبر مهمي از شيراز رسيده است.
من مثل هميشه كاغذ بسته را به سفارت آلمان آوردم و آنچه گفته بود به آقاي «زمر» گفتم و تأكيد كردم كه بايد در بين كاغذپارههاي امشب چيز مهمي باشد.
آن شب، شب چهارشنبه 9 رمضان 1336 قمري مطابق 29 جوزا (خرداد) 1297 شمسي و مطابق 19 ژوئن 1918 ميلادي بود.
من با دقت كامل خرده كاغذها را پهلوي هم ميچسباندم و آقاي «زمر» هم فوراً ميخواند، در قسمت عمده چيزي به نظر نرسيد تا اينكه يك قطعه كاغذ به رنگ آبي آسماني، پيدا كرديم كه روي آن اسمي از فرمانفرما نوشته بود و چون رنگش از ساير كاغذها متمايز بود كليد كاغذ بزرگتري به اندازه 15 سانتيمتر در 20 سانتيمتر شد كه آقاي «اسكات» به خط خود تلگراف رمزي را كشف و مسودة آن را پاره كرده در سبد ريخته بود. آقاي «زمر» با خواندن اين كاغذ به من گفت: انگليسيها بزرگترين خيانت را نسبت به استقلال و تماميت ارضي ايران مرتكب ميشوند. اين رمز تلگراف ژنرال قنسول انگليس در شيراز به وزيرمختار انگليس و به اين شرح بود:
«وقت آن رسيده است به وعده خود وفا كنيم و به فارس استقلال داخلي داده شود و امارت آن به فرمانفرما و پسران واگذار گردد.»
به محض اطلاع از اين امر، من و «زمر» بسيار تعجب كرديم و او به من گفت: من اين ورقه را پاكنويس ميكنم و شما بايد آن را همين امشب به نظر اقاي معينالوزاره(7) برسانيد و كسب تكليف كنيد. من بيدرنگ به منزل آقاي علاءالسلطنه پدر آقاي «معينالوزاره» عزيمت نمودم و ايشان مرا در اطاق دفترشان پذيرفتند. بعد از تعارفات و احوالپرسي، سئوال كردند خبر تازه چيست؟ بدون مقدمه كاغذ را به ايشان دادم. ايشان دو سه بار كاغذ را با حيرت فراوان خواندند و در حاليكه اشك در چشمانش جمع شده بود گفت: انگليسيها ميخواهند فارس را هم مثل بحرين كنند. بعد از من پرسيد اين كاغذ چگونه به دست شما افتاد؟ من هم چون به ايشان كمال اطمينان را داشتم گفتم از ميان كاغذپارههاي اطاق آقاي «اسكات» مستشار سفارت انگليس به دست ما افتاده است. ديگر سئوالي نكرد و گفت: خدا خواست كه اين كاغذ قبل از اقدام و شروع كار به دست ما افتاد و ما را بيدار كرد كه بدانيم چه نقشه شوم و خائنانهاي كشيده شده است. حالا من به شما مطلبي را ديكته ميكنم. بايد آن را به نام ابلاغية سفارت آلمان فردا منتشر نمائيد، آقاي «معينالوزاره» به من سفارش كرد كه بايد اين ابلاغيه بر كاغذ ماركدار سفارت امپراتوري آلمان نوشته و مهر و امضاء شود و همين امشب به آقاي سيدحسين اردبيلي مدير روزنامه ايران برسد. از قول من به ايشان سلام برسانيد و بگوئيد: بيهيچ تأمل در روزنامه فردا چاپ و منتشر كند. ضمناً چند صد نسخه از روزنامهايران را هم خودتان بگيريد و نگاهداريد تا بعد از توقيف احتمالي روزنامه، به دربار و ساير مقامات صلاحيتدار و دوستان و آشنايان داده شود.
در آن موقع، ساعت نزديك به نصف شب بود و من با درشكة شماره 14 كه سورچي آن غلامحسين خان نام داشت و در تمام رفت و آمدهاي محرمانة ما در شبها وسيلهاي مطمئن به شمار ميرفت به سفارت آلمان آمدم. آقاي «زمر» تا آن وقت شب منتظر من بود. جريان را براي ايشان حكايت كردم و بيدرنگ شرح زير به نام ابلاغية سفارت آلمان تهيه شد:
ابلاغيه سفارت امپراتوري آلمان
من در كمال احتياط، پاكت محتوي ابلاغيه و پاكت ديگري حاوي مقداري پول برداشته به طرف خيابان سعدي جنوبي رفتم. محل ادارة روزنامه ايران نزديك به انتهاي خيابان، سركوچه غفاري در بالاخانهاي بود وقتي به اطاق آقاي «سيدحسين اردبيلي» وارد شدم تعجب كرد كه در آن ساعت شب براي چه منظوري نزد ايشان رفتهام؟ من تا آن موقع آقاي «سيدحسين اردبيلي» را نديده بودم. بعد از معرفي خود و ابلاغ سلام و تعارفات آقاي «معينالوزاره» و آقاي «زمر» شارژدافر آلمان، ابلاغيه را به ايشان دادم. به حدي متأثر شد كه به گريه افتاد و گفت همين الآن اقدام ميكنم. بعد به اتفاق ايشان به چاپخانهاي كه در كوچه بين خيابان علاءالدوله(10) و لالهزار واقع بود رفتيم و قرار شد در سر ستون صفحة اول جاي مناسبي باز كنند و ابلاغيه را با خط درشت چاپ كنند من و آقاي «سيدحسين اردبيلي» تا صبح در چاپخانه مانديم و نگذاشتيم احدي از اعضاي چاپخانه از آنجا خارج شود و وقتي روزنامه چاپ شد نزديك طلوع آفتاب يك هزار نسخه روزنامه را شخصاً روي شانه گذاردم و به خانة خود كه نزديك آنجا بود (خيابان پستخانه) بردم و از روي پشت بام به آقاي «ميرزا احمدخان ديوسالار» كه يكي از آزاديخواهان و در آن موقع معاون كل نظميه بود (برادر آقاي سالار فاتح مشروطهخواه) دادم كه در منزل خود يا محل ديگري پنهان كند پس از انجام اين كار در همان ساعات اول روز به سفارت آلمان آمدم و جريان را به آقاي «زمر» اطلاع دادم. ساعت 7 يك باره فرياد روزنامهفروشان در شهر بلند شد كه فرياد ميزدند:
«ابلاغيه سفارت آلمان استقلال... ايالت فارس» مردم در خريد روزنامه از يكديگر سبقت ميجستند. يك ساعت بعد پليس سوار و پياده و مأموران تأمينات (آگاهي) روزنامههاي ايران را از گوشه و كنار جمع و توقيف كردند. بيدرنگ تلفنها به كار افتاد و پيوسته به سفارت آلمان تلفن ميكردند و از آقاي «زمر» و من چگونگي امر را جويا ميشدند. من آن روز تا آخر شب در سفارت بودم. بعد از ظهر عدهاي از دوستان و طرفداران ما نيز به سفارت آمدند و به ما تبريك گفتند كه چنين رازي را فاش و چنين خيانت بزرگي را برملا كرديم. وقتي آخر شب به منزل آمدم، گماشتهام گفت آقاي حكيمالملك(11) چند بار فرستاده و شما را خواسته است. خانه من با منزل آقاي «حكيمالملك» چند قدم بيشتر فاصله نداشت. فوراً نزد ايشان رفتم. گفتند: فلاني اين ابلاغيه چه بود؟ زيرا انگليسيها بياندازه خشمگين شدهاند و جداً درصدد تكذيب آن هستند. گفتم آنچه مسلم است اينكه سندي به دست آقاي «زمر» رسيد كه به من داد و طبق آن ابلاغيهاي تنظيم شد و شما به خوبي ميدانيد كه آقاي «زمر» ديپلمات بسيار محتاطي است و اگر صحت سند برايشان محرز نشده بود هرگز آن ابلاغيه را صادر نميكرد. آقاي «حكيمالملك» گفتند اين ابلاغيه تمام اعضاي هيأت دولت را به خيانت بزرگي متوجه كرده است و همگي بر اين عقيدهاند كه اگر اين خبر منتشر نميشد مسلماً نقشه اجرا ميگشت و براي مملكت ايران مشكلات بزرگ به وجود ميآمد.
ابلاغيه نماينده جمهوري فدرالي شوروي انقلابي روسيه
«راجع به ابلاغية سفارت امپراتوري آلمان در خصوص اينكه مطابق نقشهجات انگلستان جنوب ايران در تحت رياست و نيابت سلطنت «فرمانفرما و پسران» صورت استقلال داخلي به خود بگيرد، دوستدار به نام جمهوري فدرالي شوراي انقلابي روسيه لامحاله توجه عامة ايرانيان را در اين موقع جلب و خاطر اهالي مملكت را به اين مسئله احاطه ميدهد. ملت انقلابي روسيه منتظر است كه برادر عزيز او ملت همجوارش ايران حاضر شود كه استقلال و تماميت وطن خود را از فشار و تعديات كاپيتاليزم و امپرياليزم خارجه دفاع نمايد.»
اين اطلاعيه در روزنامة ايران چاپ شد ولي البته اين بار روزنامة مزبور ديگر توقيف نشد. ما آن شمارههاي روزنامة ايران را كه ابلاغية سفارت آلمان در آن منتشر شده بود و قبلاً براي خود نگاهداشته بوديم براي تمام دوستان و آشنايان خود فرستاديم و شمارههايي هم كه در ادارة روزنامه ايران باقي مانده و پنهان كرده بودند به مبلغ گزافي فروش رفت. بعد كه آقاي «سيدحسين اردبيلي» را ملاقات كردم گفت همان روز صبح، بعد از رفتن شما از ادارة روزنامه چند صد شماره به خارج برده، پنهان كرديم و هر شماره به چهار تا پنج تومان فروش رفت.
ابلاغيه سفارت انگليس
«در خصوص خبر مندرج در جريدة ايران در طي ابلاغيه سفارت آلمان، مبني بر اينكه در خصوص استقلال داخلي فارس و جنوب ايران پيشنهادي به عمل آمده است، سفارت انگليس خبر مزبور را تكذيب ميكند و اظهار ميدارد كه از طرف قنسول انگليس در شيراز ابداً چنين پيشنهادي نشده است – سفارت انگليس 20 ژوئن 1918م.
اتفاقاً شبي كه ابلاغيه سفارت انگليس منتشر شده بود، به رسم معمول از سفارت آلمان بيرون آمده به كوچه برلن وارد شدم و به انتظار شخص معهود بودم. چون سه روز بود كه ديگر به ما سر نزده شايد ترسيده بود كسي دنبال او باشد. آن شب مهتاب بود، از دور ديدم ميآيد ولي پيوسته به عقب خود مينگرد. وقتي به من رسيد گفت: آقاي منشي باشي ما خيلي در زحمت و سختي تحت كنترل قرار گرفتهايم. امروز باز توانستم يك دستمال از كاغذها را براي شما بياورم ولي بهتر است چند روز تعطيل كنيم مبادا مچ مرا بگيرند. من تشكر كردم و دستمال بسته را گرفتم و سخت دو طرفش را گره زدم و از ديوار سفارت به درون باغ انداختم و خود به سفارت برگشتم و بسته را از روي شاخههاي درخت برداشتم و به دفتر رئيس خود آقاي «زمر» وارد و به چسباندن ريزههاي كاغذ مشغول شدم. پس از آنكه چند ورق تهيه كردم و به ايشان دادم با خوشحالي فراوان گفت سند ديگري مكمل ابلاغيه پيدا كردم و راستي بايد به حمايت اولياي سفارت انگليس بسيار خنديد. «زمر» گفت: فلاني، به خاطر داري وقتي كلنل نيدرماير در تهران و در منزل تو پنهان بود، چرچيل مترجم سفارت انگليس گفته بود اگر سيب از درخت سفارت آلمان بيفتد ما در سفارت انگليس مطلع ميشويم، ما چقدر مراقبت كرديم كه در تمام اين مدت سه سال از عمليات من و شم و ملاقاتهاي محرمانة ما از اعزام قاصدها به جبهه عثماني و آلمان و حتي از كوچكترين كارهاي ما سرسوزني مطلع نشدند و نتوانستند مزاحم بشوند. اكنون كار خودشان به جايي رسيده كه مهمترين و محرمانهترين اسنادشان، بعد از ده تا دوازده ساعت روي ميز تحرير ماست. در نوشته جديد آقاي «اسكات» مستشار سفارت انگليس كه آن شب به دست ما رسيد، ابلاغيه جديدي در رد تكذيب سفارت انگليس تهيه شد و فوراً شبانه با آقاي «معينالوزاره» ملاقات كردم و به نظر ايشان رساندم. به عكس شب اول، از شدت خوشحالي قاه قاه خنديد و گفت مرحبا بر شما و آقاي «زمر» زيرا نقشه چيده شده از ناحيه انگليسيها را پاره پاره كرده به آب رودخانه كارون ريختيد و داغ امارت را بدل «فرمانفرما» و دولت انگلستان گذارديد. وي سپس از وطنپرستي و بيباكي آقاي «سيدحسين اردبيلي» مدير روزنامة ايران خيلي تعريف و تحسين كرد.
از آنجا فوراً به ادارة روزنامة ايران رفتم و به آقاي «سيدحسين اردبيلي» از طرف شارژدافر آلمان تبريك گفتم و از محبتهاي ايشان تشكر كردم و ابلاغية جديد را به ايشان دادم. سيد از فرط خوشحالي در پوست نميگنجيد و گفت الحمدلله روي ما سفيد شد زيرا من نميدانستم با تكذيب به اين قرصي و محكمي كه سفارت انگليس كرده است ما چه خواهيم كرد. ابلاغيه سفارت آلمان را كه به شرح زير بود گرفت و روز يكشنبه 13 رمضان 1336 قمري مطابق 2 سرطان (تير) 1297 و 23 ژوئن 1918 انتشار داد.
ابلاغيه دوم سفارت امپراتوري آلمان
وزيرمختار از شما متمني است كه در دفترخانة خودتان به آقايان اهميت عدم اظهار و اختفاي پيشنهاد تلگراف صبح (كاف) را، اگر ديدهاند، در خصوص «فرمانفرما» و اعلام استقلال جنوب ايران، بفهمانيد. اگر دشمنان ما از اين مسئله چيزي بشنوند اهميت وجهه را بدان استناد داده اظهار خواهند نمود كه زمينه تقسيم و تجزية ايران را تهيه ميكنند.»
يادداشت مزبور كه خود ناطق قضيه است هرگونه شبهه را از اطراف حقيقت مندرجات ابلاغية اخير سفارت امپراتورري آلمان برطرف ميسازد و شك و ترديدي نيز در نيات و تصميمات دولت اعليحضرت بريتانيا نسبت به ايران باقي نميگذارد.
تهران 21 ژوئن 1918 كفيل سفارت امپراتوري آلمان – زمر
همان روزي كه ابلاغيه اول صادر شد مستر كوپر رئيس تلگراف هند و اروپا را كه ژنرال قنسول افتخاري سوئد و مرد بسيار متدين و خوش اخلاقي بود دستگير كردند و به بغداد فرستادند و تصور ميكردند كه ايشان تلگراف رمز قنسول انگليس مقيم شيراز را به ما داده و ما به مدد كليد و مفتاح رمز قنسول انگليس كه (واسموس)(14) در شيراز محرمانه به دست آورده و قبلاً براي ما فرستاده بود توانستهايم رمز را به اين آساني كشف كنيم. ولي ابلاغيه دوم را كه منتشر كرديم به اعضاي سفارت خودشان مظنون شدند و چند نفر را دستگير و تحت تعقيب قرار دادند.
روز دوشنبه 14 رمضان ساعت 9 بعد از ظهر، درب منزل مرا خيلي آهسته كوبيدند. نوكرم رفت و آمد و گفت مرد محترمي شما را ميخواهد ولي از طرز حرف زدنش مثل اين است كه ايراني نيست من فوراً رفتم ديدم كه مستر هاوارد قنسول انگليس است كه كراراً در راهروهاي وزارت خارجه او را ديده بودم و ميشناختم. بدون معطلي تقاضاي ورود به خانه كرد. از ترس اينكه مبادا دامي گسترده باشند رد كرد و عذر خواستم. گفت پس همين جا چند كلمه با شما سخن دارم. من از طرف دولت انگليس، نه از جانب خودم يا وزيرمختارانگليس، از شما خواهش ميكنم ما را راهنمايي كنيد بدانيم مسيو «زمر» اين اطلاعات را از كجا به دست آورده است؟ دولت انگليس هر چه شما بخواهيد در ازاء اين محبت به شما خواهد داد حتي همين الساعه ممكن است هديه كوچكي از طرف ما قبول كنيد و كيسهاي چرمي ارائه داد. گفتم اولاً من فقط در ترجمة ابلاغيه دخيل بودهام و هيچ اطلاعي ندارم شارژ دافر آلمان اين خبر را چگونه به دست آورده. ثانياً قبول چيزي از ناحيه شما و يا قول و وعدة دولت انگليس براي من كه يك ايراني طرفدار استقلال و تماميت وطن عزيز خود ميباشم بزرگترين خيانت است و روسياهي بزرگي براي من و خانوادهام خواهد بود. سپس آقاي «هاوارد» دست مرا در دست خود گرفت و گفت: پس قول شرف شرف بدهيد كه اين مراجعة من به خانه شما نزد خودتان محفوظ خواهد ماند و به كسي بازگو نخواهيد كرد و سپس با گرمي دست مرا فشرد و رفت. من هم از اين مطلب به آقاي «زمر» اطلاعي ندادم و تا اين تاريخ كه اين يادداشت را مينويسم جز من و آقاي «هاوارد» احدي از اين ماجرا خبر نداشت.
سه شب بعد از اين واقعه، باز ساعت 9 بعد از ظهر درب منزل را به شدت كوبيدند. نوكرم به من اطلاع داد آقاي محترمي است ميگويد از دربار آمده است. وقتي به درب خانه رفتم ديدم آقاي حشمتالدوله پيشخدمت احمدشاه است. پس از ورود به خانه با محبت فوقالعاده به من اظهار داشت فردا شب اول غروب با درشكه ميآيم تا به اتفاق به ديدن وزير دربار برويم. وزير دربار شاهزاده موثقالدوله (مغرور ميرزا) بود كه من تا به حال با ايشان روبرو نشده بودم. فقط ميدانستم كه منزل ايشان در كوچه پشت مسجد سپهسالار شماره 12 است. دو سه دفعه به اتفاق آقاي «زمر» شارژدافر آلمان به درب اين خانه رفته و كارت گذارده بوديم ولي صورتاً ايشان را ميشناختم كه از يك چشم قدري عليل بود. آقاي «حشمتالسلطنه» به من سفارش كرد كه اين مطلب بايد كاملاً محرمانه باشد و شما نبايد به كسي بازگوئيد، حتي به آقاي «زمر» هم خبر ندهيد. ولي پس از ملاقات اگر سفارشي يا پيغامي براي ايشان داده شد البته حسب الوظيفه بايد بگوئيد.
«حشمتالسلطنه» بسيار خوش صورت و نيك سيرت بود و در اين سه سال كه من منشي سفارت امپراتوري آلمان بودم كراراً چه در دربار و چه در خارج ايشان را ملاقات ميكردم. اغلب اوقات اطلاعاتي بسيار مفيد به من ميداد. به وسيله من با آقاي «زمر» شارژدافر آلمان ارتباط داشت. زبان خارجه نميدانست و در ملاقات اول كه به اتفاق من با آقاي «زمر» به عمل آورد گفت با شارژدافر سابق آلمان نيز ارتباط داشت و يكي از دوستان بسيار نزديك ايشان بوده است. بنابراين ارتباط و آشنائي من با آقاي «حشمتالسلطنه» سابقه قبلي داشت.
شب بعد يعني شنبه 19 رمضان 1336 مطابق 8 سرطان (تير) 1297 و 29 ژوئن 1918 قدري زودتر از هر شب از سفارت به خانه آمدم آقاي «حشمتالسلطنه» با گماشته و درشكة شخصي به منزل من آمد و به اتفاق او به قصر فرحآباد رفتيم. من لباس رسمي يعني كت و شلوار مشكي و كفش برقي داشتم و به محض ورود به فرحآباد به خدمت «شاهزاده شهابالدوله» رسيدم و پس از قدري تعارفات معموله به طرف درب بزرگي حركت كرديم من تصور كردم به حضور وزير دربار ميرويم ولي «شاهزاده شهابالدوله» به من گفت شما افتخار شرفيابي به حضور شاه را داريد و مراقب باشيد هر چه بيشتر تعظيم و تكريم نمائيد. طولي نكشيد كه مرا به حضور احمدشاه بردند اولين بار بود كه قصر مخصوص سلطنتي را كه بسيار مجلل و جالب و تماشائي و خيرهكننده بود از نزديك ميديدم. «شاهزاده شهابالدوله» جلو و من پشت سر ايشان و آقاي «حشمتالدوله» پشت سر من بود هر چند بار كه «شاهزاده شهابالدوله» تعظيم كرد من هم تعظيم كردم تا چند قدمي به جلو شاه رسيدم. عرض كردم ابوالقاسم خان منشي سفارت امپراتوري آلمان حاضر براي اصغاي اوامر شاهانه است. من بار ديگر تعظيم كردم و بيحركت ايستادم. شاه در صندلي راحتي بسيار بزرگ زيبايي از مخمل قرمز جلوس كرده بود. بسيار بسيار چاق بود. با چشماني بزرگ و زيبا و چهرهاي گشاده و متبسم و لباس سرداري از پارچه سفيد. در اطراف قصر چندين صندلي راحتي و ميزهاي كوچك بود كه روي هر ميز يك چراغ گردسوز و چند لاله بلور قرار داشت. روي ميز شاه چند روزنامة خارجي ديده ميشد. آقايان پس از معرفي من به حضور شاه مراجعت كردند. شاه بدون تأمل پرسيد چند وقت است در سفارت آلمان مترجم هستيد؟ عرض كردم از همان ايام مهاجرت كه «پرنس رويس» از تهران رفت من به سمت ترجمان آقاي «زمر» شارژدافر آلمان منصوب شده و تمام اين مدت در سفارت امپراتوري آلمان مشغول خدمت ميباشم. بعد پرسيدند از چه خانوادهاي هستيد؟ عرض كردم پدر و جد من از چندين سال قبل افتخار خدمتگزاري به دولت را داشتهاند. پدرم دكتر حسين خان كحال رئيس كل اوقاف و جدم ميرپنج اسماعيل خان آجودان حضرت اقدس والا شاهزاده كامران ميرزا نايبالسلطنه و پدر ايشان آقاي محمد كريم پيشخدمت محمدشاه غازي و پدر ايشان آقاي اسماعيل جواهرخان جواهردار خاقان مغفور بوده است. بعد سئوال كردند موضوع ابلاغية سفارت امپراتوري آلمان در موضوع تجزيه فارس چه بوده است؟ گفتم يكي از محارم سفارت امپراتوري انگلستان سندي به آقاي «زمر» شارژدافر آلمان داد و او هم شبانه ابلاغيه را تهيه كرد و براي ترجمه به من داد من هم فوراً ترجمه كرده نيمه شب به روزنامه ايران بردم و به اتفاق «سيدحسين اردبيلي» شبانه به چاپخانه رفتيم و ابلاغيه را در روزنامه چاپ كرديم. چندين صد شماره را من به منزل بردم و مخفي كردم زيرا قطع و يقين داشتم سفارت انگليس ساكت نمينشيند و به توقيف روزنامه اقدام خواهد كرد. همانطور كه پيش بيني كرده بوديم روز بعد، روزنامة ايران يك ساعت پس از انتشار در تمام پايتخت توقيف و جمعآوري شد و همان شمارههايي كه من پنهان كرده بودم، به وسيله پست و پيشخدمتهاي سفارت آلمان براي دربار و تمام مراجع رسمي و خصوصي فرستاده شد. به عقيده آقاي «زمر»، كشف اين سند و انتشار آن در اين موقع كه آلمانها با روسها طبق معاهدة (برست لي توفسك) تماميت ارضي و استقلال ايران را تضمين كردهاند، بزرگترين خدمت به سلطنت و استقلال و تماميت ايران بوده و نقشهاي خائنانه را نقش بر آب كرده است. شاه پرسيدند اين سند به فارسي بود؟ گفتم خير عين سند انگليسي بود و چون آقاي «زمر» انگليسي خوب ميداند آن را خوانده به آلماني ترجمه كرد و به من داد و طبق آن سند ابلاغيه صادر شد. سپس پرسيدند شما شخصاً آورندة سند را ديديد؟ گفتم نه آن شخص با خود آقاي «زمر» مربوط بود. بعد سئوال فرمودند كس ديگر هم از اين امر مطلع شد؟ گفتم خير تمام امور محرمانة سفارت را شخص آقاي «زمر» و بنده انجام و اداره مينمائيم. گفتند شما فرانسه هم ميدانيد؟ عرض كردم به خوبي آلماني نميدانم زيرا تمام تحصيلات من به زبان آلماني بوده است.
پس از اين گفتگوها آقاي «شهابالدوله» را به صداي بلند احضار و به ايشان فرمودند براي اين شخص فرمان نشاني صادر شود و سري به علامت خداحافظي تكان دادند. من تعظيم كرده از قصر خارج شدم. «شاهزاده شهابالدوله» چند دقيقه حضور شاه ماند من و «حشمتالسلطنه» به اتاق رئيس كل تشريفات رفتيم و «شهابالدوله» هم به آنجا آمدند. آقايان ديگر از من ابداً پرسشي نكردند ولي از حرف آخر شاه فهميدند كه از سخنان من راضي بودهاند.
«شهابالدوله» سئوال كردند شما چه نشاني داريد؟ گفتم نشان درجه 4 وزارت خارجه. گفتند اقدام مي شود به شما نشان درجه 3 بدهند. سپس آقاي «حشمتالسلطنه» مرا با درشكة دربار به شهر آوردند و به خانه رساندند.
آقاي «حشمتالسلطنه» در راه به من گفتند اظهارات شما مورد پسند خاطر شاه شده بود كه امر فرمودند به شما نشان داده شود و گفت ما اطلاع داشتيم كه علت احضار شما چه بوده است. از چند روز به اين طرف كه مشت «فرمانفرما» باز و ابلاغية سفارت امپراتوري آلمان راجع به تجزية فارس منتشر شده پيوسته شاه ميگويد از اين جانب نگران است و اظهار تنفر و انزجار ميكنند و خيلي ميل داشتند بدانند ابلاغيه شما روي اطلاعات محرمانه بوده است كه به دست آورده ايد يا اينكه سندي هم در دست داشتهايد. گفتم هر دو ابلاغيه مبتني بر سند كتبي بود كه در دست ما وجود داشت و به آنها اشاره شد به خصوص اگر سند دوم را ما فاش نكرده بوديم انگليسيها ميتوانستند بگويند كه اين عمل سفارت يك نوع بازي سياسي است و منبع موثقي ندارد ولي سند دوم به خوبي فاش كرد كه سفارت امپراتوري آلمان اسناد مهمي در دست دارد. بعد آقاي «حشمتالسلطنه» گفت دو شب قبل شخص مطلعي را كه تصور ميرفت در اين موضوع اطلاع دقيق داشته باشد به حضور شاه آورديم ولي ايشان نتوانستند اطلاعاتي كه شاه ميخواست بدهد و به كلي اظهار بياطلاعي كرد. بعد ما به حضور شاه عرض كرديم كه مدتي است «ابوالقاسم خان» منشي آقاي «زمر» ميباشد و در تمام مجالس و محافل به اتفاق او رفت و آمد ميكند. ايشان ميتوانند اطلاعاتي به عرض برسانند و به همين جهت دستور احضار دادند و خوشبختانه شما مطلب را روشن كرديد.
دو هفته گذشت تا اينكه سفارت انگليس در تاريخ يكشنبه 27 رمضان 36 مطابق 16 سرطان (مرداد) 1297 برابر 8 ژوئيه 1918 ابلاغيه زير را كه در واقع تأييد صحت ابلاغية سفارت امپراتوري آلمان بود منتشر كرد و بر همه ثابت شد كه موضوع تلگراف قنسول انگليس از شيراز دائر به تجزيه جنوب ايران صحت داشته است. اينك مضمون ابلاغيه سفارت انگليس:
«در شماره 260 جريده ايران مورخ 21 ژوئن 1918 ترجمه ابلاغيه سفارت انگليس مندرج بود چون ترجمه مزبور كه از طرف ادارة روزنامه شده كاملاً صحيح نبود لهذا در سفارت انگليس ترجمه شده و از اين قرار است: چون سفارت آلمان مأخذ اظهاراتي را كه به سفارت اعليحضرت پادشاه انگلستان نسبت داده شده بود كه ميخواهند در جنوب ايران حكومت مستقلي برپا نمايند مكشوف داشتهاند لهذا سفارت اعليحضرت پادشاه انگلستان لازم ميداند كه به وسيله اظهار مختصري از چگونگي واقعه رفع اين جعليات بيهوده را بنمايد. چنين پيشنهادي در شيراز به قنسول اعليحضرت پادشاه انگلستان شده بود و در پيشنهاد مزبور «فرمانفرما» را براي حكومت آتية موهومي شخص مناسبي ديده بودند و قنسول مشاراليه معمولاً اين مطلب را به سفارت اطلاع داده بود چون اين مسئله مستقيماً با سياست دولت اعليحضرت پادشاه انگلستان كه كراراً اظهار داشتهاند استقلال و مصونيت مملكت ايران را محترم ميشمارند مخالف بود بر حسب لزوم فوراً رد شد.»
با اين اعلامية سفارت انگليس، موضوع تجزية ايران نقش بر آب شد و ديگر ابداً از آن سخن به ميان نيامد و موقعيتي بسيار بزرگ براي سفارت آلمان و شخص اينجانب فراهم شد و دو ماه بعد مستر مارلينگ سفير انگليس(15) رفت و سر پرسي كاكس(16) به جاي ايشان آمد.
پي نوشت ها :
1. نيروي مسلحي كه انگليسيها با استفاده از اتباع هندي و انگليسي براي حفاظت از منافع خود در جنوب ايران به وجود آوردند.
2. والي فارس كه با انگليسيها در تشكيل «پليس جنوب» همكاري نمود. او مدتي در دوران احمدشاه نخستوزير بود و در اواخر حكومت رضاشاه در آبان 1318 در سن 82 سالگي درگذشت.
3. كسي كه بيشترين نقش را در هر سفارتخانه در ارتباط با مردم برعهده دارد، كاردار
4. مسيو رودلف زمر از سال 1912 قبل از جنگ بينالملل اول دفتردار و در 1915 (موقع مهاجرت) كفيل سفارت و در سال 1918 شارژدافر سفارت امپراتوري آلمان بود و به مناسبت كارهايي فوقالعاده مهم كه در ايران كرد ترقي شايان كرد و تا ژنرال قنسول پطروگراد ارتقاء مقام يافت.
5. مسيو پوناتي رئيس داروخانه شوربن در خيابان ناصرخسرو جنب مدرسه دارالفنون بود.
6. مسيو برينس رئيس مغازة بسيار بزرگ هلندي كه با مسيو دهوك قنسول هلند در ارتباط بود و اين هر دو با زمر شارژدافر آلمان ارتباط سياسي داشتند.
7. چركنويس.
8. نام ديگر حسين علاء.
9. برست لي توفسك نام محلي در سرحد شوروي و لهستان است كه به مناسبت قرارداد متاركه جنگ بين روسيه و عثماني در تاريخ 1917 معروفيت بسيار پيدا كرد. طبق ماده 10 همين قرارداد بنا شد كلية قواي خارجه از خاك ايران خارج شوند.
10. خيابان فردوسي.
11. آقاي حكيمالملك در كابينه دوم صمصام السلطنه پست وزارت ماليه را عهدهدار بود.
12. مسيو براوين اولين نماينده دولت انقلابي روسيه بود كه به ايران آمد و با آقاي زمر شارژدافر آلمان ارتباط بسيار نزديك داشت.
13. كاردار
14. واسموس قنسول آلمان در شيراز بود كه در مدت جنگ بينالملل اول انگليسيها را در جنوب به ستوه آورد و به حدي شيرازيها او را دوست داشتند و از او حمايت ميكردند كه تمام نقشههاي انگليسيها را در جنوب خنثي كرده بود.
15. «سر چارلز مارلينگ» از 18 اسفند 1294 به سمت وزيرمختار بريتانيا در ايران منصوب شد.
16. «سر پرسي كاكس» از 26 شهريور 1297 به سمت وزيرمختار بريتانيا در ايران منصوب شد.
برگرفته از:ديدهها و شنيدهها، خاطرات ميرزا ابوالقاسم كحال زاده، منشي سفارت امپراتوري آلمان در ايران، نشر فرهنگ