آنرا که نيست همت من او طفيلي است | | گشتم غريق منت اقران روزگار |
زين رو که روزگار نکو داردم همي | | کو سرگران شدست به مهمان روزگار |
دادند مهتران لقبم انوري وليک | | هستند نه سپهر ثناخوان روزگار |
گر لافپاش هست به نزديک فاضلان | | چرخن نگر چه خواند خاقان روزگار |
اي خرسوار پيش کسي لاف ميزني | | شعرم بروي دعوي برهان روزگار |
نيني به مدح باز شو و پس بگوي زود | | کوشد سوار فضل به ميدان روزگار |
گرد کميت وهم ترا در نيافتند | | کاي ثابت از وجود تو ارکان روزگار |
در چشم همت تو نسنجد به نيم جو | | ني ابلق زمانه نه يک ران روزگار |
جزوي ز راي تست چو نيکو نگه کنند | | ني کهنهي سپهر نه خلقان روزگار |
بيگوهر وجود تو در رستهي جهان | | اين روشني که هست در ايوان روزگار |
بر چارسوق محنت هر دم عدوت را | | معلوم بود زينت دکان روزگار |
تيغ اجل کشيده و هر سو دويده نيک | | آرد قضا به قوت و دستان روزگار |
گشتم خموش از آنکه اگر نفس ناطقه | | آواز را که فرمان فرمان روزگار |
صد يک ز مدح تو نتوانم تمام گفت | | ماند مصون هميشه ز حرمان روزگار |
اي در هنر مقدم اعيان روزگار | | صد بار اگر بگردم پايان روزگار |
آسان بر نفاذ تو دشوار اختران | | در نظم و نثر اخطل وحسان روزگار |
نامانده چو تو اختر در برج شاعري | | پيدا بر ضمير تو پنهان روزگار |
حلم ترا کمانه همي کرد آسمان | | نابوده چون تو گوهر در کان روزگار |
اخلاق تو سواد همي کرد لطف تو | | بگسست هر دو پلهي ميزان روزگار |
با عقل ترس ترسان گفتم که در ثنا | | پر شد بياض و دفتر و ديوان روزگار |
لقمان روزگارش خوانم چه گفت گفت | | آنرا که هست زبدهي اعيان روزگار |
گفتم که چيست نام عدويش يکي بگوي | | جز انوري که زيبد لقمان روزگار |
چشم زمانه کس به هنر مثل تو نديد | | گفتا اگر نداني کمدان روزگار |
بر فرق شاه معني بکرت نثار کرد | | اي گشته در فصاحت سحبان روزگار |
با آنکه موج بحر تو اندر سفينه رفت | | هر صامتي که بود در انبان روزگار |
دست قضا ز کاسهي جان لقمهي حيات | | ايمن شود ز غرقهي طوفان روزگار |
پاي قدر بمالش هرگونه حادثه | | داده موافقت را بر خوان روزگار |
طفلان نطق صورت معنيت ميکنند | | کرده مخالفت را بر نان روزگار |
سلطان داد و دين که ز تمکين و قدر اوست | | پيوسته شهرتي به دبستان روزگار |
چون در تو ديد آنچه که هرگز نديده بود | | در حل و عقد قدرت و امکان روزگار |
کردت به خود گرامي و آن خود همي سزيد | | زان صد يکي ز جملهي انسان روزگار |
تيريز کرد دست حوادث ز آستينت | | خود هرزهکار نبود سلطان روزگار |
از پشت دست پاره به دندان بکند چرخ | | چون دامن تو ديد و گريبان روزگار |
تا روزگار آن تو شد هرکه بخت را | | تا چون خوش آمدي تو به دندان روزگار |
با اين همه نگشتي هرگز فريفته | | گفت آن کيستي تو بگفت آن روزگار |
از بهر دفع سحرهي فرعون جهل را | | چون ديگران به گربه در انبان روزگار |
در آرزوي روي تو عمري گذاشتم | | کلکت عصاي موسي عمران روزگار |
آخر به ديدن تو دلم کرد شادمان | | پنهان ز چشم و گوش به دوران روزگار |
ز احسان روزگار غريقم وليک نيست | | اي صد هزار رحمت بر جان روزگار |
اي خوانده مر ترا خرد از غايت لطيف | | بر من جوي ز منت احسان روزگار |
از روزگار عذر مرا بازخواه از آنک | | در باغ لطف دستهي ريحان روزگار |