اي بديعالزمان بيا و ببين
اي بديعالزمان بيا و ببين
شاعر : انوري
که ز بدعت جهان چه ميزايد اي بديعالزمان بيا و ببين تا فلکشان به غم بفرسايد دوستان را به رنج بگذاري که ترا اين چنين همي بايد من بدين دوستي شدم راضي که دل از ديده ميبپالايد گرچه در محنتي فتادستم از تقاضاي تو نياسايد به سر تو که هيچ لحظه دلم گويم اين بار او همي آيد به درم هر که دست باز نهد چشم بر در ترا همي پايد تو ز من فارغ و دلم شب و روز زانکه او جز به عدل نگرايد خود به از عقل هيچ مفتي نيست بنکوهد اگرت نستايد قصه با او بگوي تات برين پايم از بند باز نگشايد اين ندانم چه گويمت چو فلک رحمت تو کنون همي بايد با سر و روي و ريش تو چه کنم وافتم پشت دست ميخايد کاهنم پشت پاي ميدوزد تا دگر صورتيت ننمايد اين دو بيتک اگرچه طيبت رفت خود دلم عذرهات فرمايد گر بدين خوشدلي و آزادي گر همي دامنت بيالايد ورنه باز اندر آستينم نه جان بکاهد ملامت افزايد جد بيهزل زيرکان گويند طيبت دوستان بنگزايد طعنهي دشمنان گزاينده است فلکم پوست ميبپيرايد پوستينم مکن که از غم و درد هر شبم استخوان همي سايد آسياي سپهر دور از تو سقف گردون همي بيارايد عکس اشک و رخم چو صبح و شفق سنگ بر حال من ببخشايد نالهايي کنم چنانکه به مهر کز رخم رنگ اشک بزدايد دستم اکنون جز آن ندارد کار عمرها شاديي نپيمايد کيل غم شد دلم که چرخ بدو ميبترسم که گل براندايد در عمرم فلک به دست اجل يا مرا از ميانه بربايد چه کنم تا بلا کرانه کند