قطره چون آب شد به تابستان شاعر : جامي گشت آن آب سوي بحر روان قطره چون آب شد به تابستان خويشتن را وراي بحر نديد وز رواني خود به بحر رسيد هيچ چيزي به غير آن نشناخت هستي خويش را در او گم ساخت ديد، هم در حضيض و هم در اوج گاه او را عيان به صورت موج متکاون شد ابر در نيسان متراکم شد آن بخار و، از آن رونق افزاي باغ و بستان گشت متقاطر شد ابر و باران گشت سيل شد بر رونده راه ببست قطرهها چون به يکدگر پيوست تافت يکسر به سوي بحر، عنان ...