زاغي از آنجا که فراغي گزيد شاعر : جامي رخت خود از باغ به راغي کشيد زاغي از آنجا که فراغي گزيد خال سيه گشت رخ راغ را زنگ زدود آينهي باغ را عرضهده مخزن پنهان کوه ديد يکي عرصه به دامان کوه داده ز فيروزه و لعلش نشان سبزه و لاله چو لب مهوشان شاهد آن روضهي فيروزهفام نادره کبکي به جمال تمام دوخته بر سدره سجاف دورنگ فاختهگون جامه به بر کرده تنگ بر همه از گردن و سر سرفراز تيهو و دراج بدو عشقباز کرده ز چستي به سر کوه جاي پايچهها...