زهي گنج حکمت که سقراط بود
زهي گنج حکمت که سقراط بود
شاعر : جامي
مبرا ز تفريط و افراط بود زهي گنج حکمت که سقراط بود همه نور حکمت ز سر تا به پاي شد از جودت فکر ظلمتزداي فلاطون از آنها يکي در شمار درين کار شاگرد بودش هزار به دانا فلاطون چنين گفته است: به حکمت چو در ثمين سفته است که گردي شناساي پروردگار! «بر آن دار همت ز آغاز کار، بجز طبع نادان دو انديش نيست ره مرد دانا يکي بيش نيست ز شادي دل شش نفر را فراخ نبيني درين شش در ديولاخ که رنجش بود راحت ديگري يکي آن حسدور به هر کشوري بود کينهي خلقاش اندر سرشت دوم کينهورزي که از خلق زشت بود روز و شب در دل او دو غم سوم نوتوانگر که بهر درم دوم آنکه: ناگه نگردد تلف! يکي آنکه: چون چيزي آرد به کف؟ بود همچو نام زرش، دل دو نيم چهارم ليمي که با گنج سيم که در خورد آن نبودش مايهاي بود پنجمين طالب پايهاي که نتواند آنجا فکندن کمند کند آرزوي مقامي بلند که باشد حريف ادبپيشهاي ششم از ادب خالي انديشهاي ز هر سر، گشا گوش حکمت شنو! زبان را چو داري به گفتن گرو، که کم گوي يعني وافزون نيوش! خدا يک زبانات بداده، دو گوش ز گيتي به قدر کفايت بساز! مکش زير ران مرکب حرص و آز! سلوک عمل گر شود روزيات، بدين حال با حکمتاندوزيات شوي سرور حکمتانديشگان» بري گوي دولت ز همپيشگان