سپه راند بر قصد خاقان چين | | سکندر ز اقصاي يونان زمين |
ز تسکين آن فتنه درمان نديد | | چو آوازهي او به خاقان رسيد |
رسولي روان کرد و همراه او | | ز لشکرگه خود به درگاه او |
يکي دست جامه، يکي خوان طعام | | کنيزي فرستاد و يک تن غلام |
سرانگشت حيرت به دندان گزيد | | سکندر چو آن تحفهها را بديد |
نميافتد از وي مرا دلپذير | | به خود گفت کاين تحفههاي حقير |
نه لايق به وي باشد و ني به من | | فرستادن آن بدين انجمن |
که در چشماش آن را بياراستهست | | همانا نهان نکتهاي خواستهست |
کز ايشان دل حکمتانديش داشت | | حکيمان که در لشکر خويش داشت |
به صد گونه تعظيم بنشاندشان | | به خلوتگه خاص خود خواندشان |
که تا حل کند مشکل خويش را | | فروخواند راز دل خويش را |
پياميست پوشيده سوي تو اين | | يکي ز آن ميان گفت کز شاه چين |
کنيزي که همخوابهي شب بود، | | که چون آدمي را مرتب بود |
که در کار سختات دهد ياوري، | | غلامي توانا به خدمتگري |
پي طعمه هر روز يک خوان طعام، | | يکي دست جامه به سالي تمام |
به هر کشور از دور لشکر کشد؟ | | چرا هر زمان رنج ديگر کشد |
به دستش دهد ملک و ملت زمام | | گرفتم که گيتي بگيرد تمام |
نخواهد شدن بيش ازين بهرهمند | | به کوشش برآيد به چرخ بلند، |
درخت اناني شکستاش ز بن | | سکندر چو از وي شنيد اين سخن |
نصيحت همينش کفايت بود» | | بگفت: «آنکه رو در هدايت بود |
ز راهش غبار خصومت بروفت | | وز آن پس به خاقان در صلح کوفت |
ز جام عدالت مي صاف نوش! | | جهان پادشاها! در انصاف کوش! |
سپاهي چو آن نيست گيتيگشاي | | به انصاف و عدل است گيتي به پاي |
وگر ني، ز دل آن هوس را بشوي! | | اگر ملک خواهي، ره عدل پوي! |
کنندت طلب اهل غرب از خداي | | چنان زي! که گر باشدت شرق جاي |
به نفرينات از روم خيزد نفير | | نه ز آن سان که در ري شوي جايگير، |
به ملک دگر پا مکن در رکاب | | شد از دست ظلم تو کشور خراب |
چه آري به اقليم بيگانه روي؟ | | به ملک خودت نيست جز ظلم، خوي |
ز ظلم تو بر يکدگر ظالماند | | رعيت به ظلم تو چون عالماند |
همه با تو در عدل يکدل شوند | | به عدل آر رو! تا که عادل شوند |