که ريزد برون گنجهاي گهر | | عجب اژدهايي ست کلک دو سر |
ولي کم بود اژدها گنجزاي | | کند اژدها بر در گنج، جاي |
بر او حلقه زد مار انگشت تو | | شد آن اژدها، گنج در مشت تو |
که شد پرگهر دامن روزگار | | چه گوهر فشاناند اين گنج و مار |
ز مفتاح کلکت گشاد سخن | | زهي طبع تو اوستاد سخن! |
به کنج هوان رخت بنهاده بود، | | سخن را که از رونق افتاده بود |
کشيدي به جولانگه گفت و گوي | | تو دادي دگر باره اين آبروي |
کمال سخن از همه بهترست | | که اين مال و جاه ارچه جانپرورست، |
به نقش حقايق، دل آراستم | | ز من اين هنر بس که جان کاستم |
به خون دلاش در بر آوردهام | | بر اين نخل نظمي که پروردهام |
دو عالم مصور در آيينهام | | مصيقل شد آيينهسان سينهام |
ورق شد سيه زين رقم، نامه را | | زبان سوده شد زين سخن، خامه را |
چو باشد، ز گوينده يک حرف بس!» | | چه خوش گفت دانا که: «در خانه کس |
زبان را بدين حرف، کوته کنيم | | همان به که در کوي دل ره کنيم |
نظام ادب نظم سلک تو باد! | | حيات ابد رشح کلک تو باد! |