شهري به فتنه شد که فلاني از آن ماست

شهري به فتنه شد که فلاني از آن ماست شاعر : خاقاني ما عشق باز صادق و او عشق دان ماست شهري به فتنه شد که فلاني از آن ماست وانجا که پاي اوست سر و سجده زان ماست آنجا که دست ماست درو حلقه زان اوست مرغي است پر بريده که از آشيان ماست هر دل که زير سايه‌ي زلفش نشان دهند گردون درم خريد سگ پاسبان ماست تا بر درش به داغ سگي نامزد شديم سلطان عقل هندوي جان بر ميان ماست با ترک تاز شحنه‌ي عشقش ميان جان کز گاز بر کناره‌ي لعلت نشان ماست پيغام دادمش که نشاني...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهري به فتنه شد که فلاني از آن ماست
شهري به فتنه شد که فلاني از آن ماست
شهري به فتنه شد که فلاني از آن ماست

شاعر : خاقاني

ما عشق باز صادق و او عشق دان ماستشهري به فتنه شد که فلاني از آن ماست
وانجا که پاي اوست سر و سجده زان ماستآنجا که دست ماست درو حلقه زان اوست
مرغي است پر بريده که از آشيان ماستهر دل که زير سايه‌ي زلفش نشان دهند
گردون درم خريد سگ پاسبان ماستتا بر درش به داغ سگي نامزد شديم
سلطان عقل هندوي جان بر ميان ماستبا ترک تاز شحنه‌ي عشقش ميان جان
کز گاز بر کناره‌ي لعلت نشان ماستپيغام دادمش که نشاني بدان نشان
اين هجر کافر تو که آفت رسان ماستمگذار کاتشي شده بر جان ما زند
خاقانيا مترس که جان تو جان ماستهم خود ز روي لطف جوابم نوشت و گفت
اقبال پهلوان عجم دايگان ماستما طفل وار سر زده و مرده مادريم
مير اجل نظاره‌ي احوال دان ماستما بيدقيم و مات عري گشته شاه ما
انصاف تاج بخش کيان ميزبان ماستشروان و باي ظلم گرفته است و قحط عدل
کز عدل او مبشر مهدي زمان ماستعادل همام دولت و دين مرزبان ملک
دولت زبان گشاد که اين مرزبان ماستدين لاف زد زمانک اسفاهدار گفت
کاندر رکاب تو ملکان هم عنان ماستدولت به گوش عزم تو اين رمز گفته است
ملت درست پهلو ازين پهلوان ماستاسلام فخر کرد به دور همام و گفت
کاين سعدها ز مهتر صاحب قران ماستنازند روشنان فلک در قران سعد
کاين صلح ما ز مير سپهر آستان ماستلافند مادران گهر در مزاج صلح
برداشت آن حجاب که بند روان ماستتا مير حاجب افسر حجاب روزگار
نعمان روزگار طفيلي خوان ماستما زله خوار مائده‌ي مير حاجبيم
تا نفخ صور صور دوم در دهان ماستاز مدحتش که زنده کن دوستان اوست
تاييد مير باد که حرز امان ماستخصم ار بزرجمهري يا فسردگي کند
چون کيقباد قادر و نوشين روان ماستما را چه باک مزدک و بيم بزرجمهر
کاقبال مير بدرقه‌ي کاروان ماستما کاروان گنج روان را روان کنيم
کز مغز کرکسان فلک استخوان ماستبخت همام گفت که ما را هماي دان
بريان شود که بابزن او سنان ماسترمح همام گفت که عنقا ز زخم ما
در معرکه زبان ظفر ترجمان ماستتيغ همام گفت که ما اعجمي تنيم
تا طاق گنج خانه‌ي نصرت کمان ماستتيز همام گفت که ما اژدها سريم
مفلوج گشته کوه ز زور و توان ماسترخش همام گفت که ما باد صرصريم
نقرس گرفته باد ز زخم گران ماستگرز همام گفت که ما کوه آهنيم
ما در ضمان خلق و خدا در ضمان ماستعدل همام گفت که ما حرز امتيم
کز هشت چشم چار ملک ديده بان ماستراي همام گفت که ما حصن دولتيم
همت محيط ما و سخا آسمان ماستدست همام گفت که ما ابر رحمتيم
کو خاص گلستان خواص بنان ماستآن بلبل هماي فر زاغ فرق بين
کز نام پهلوان عجم داغ ران ماستروز و شب است ابلق دو رنگ و گفته‌اند
دستارچه‌ي معنبر و برگستوان ماستپرز پلاس آخور خاص همام دين
مهلان او تهمتن توران ستان ماستکيخسرو است شاه و همام است زال زر
فرزند او که فرخ علي کامران ماستما امتيم و شاه رسول است و او عمر
هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماستاي مرزبان کشور پنجم که درگهت
پيرانه سر وجود تو بخت جوان ماستبعد از هزار دور تو را يافت چرخ و گفت
کامروز عرش را همه رشک از مکان ماستاز خاک درگهت به مکاني رسيده‌ايم
تو دير زي که دولت تو غم نشان ماستگر جان ما به مرگ منوچهر غم زده است
پس اعتقاد رافضيان رسم و سان ماستگر معتقدتر از تو شنيديم هيچ مير
منديل حيض سگ صفتان طيلسان ماستگر شيردل از تو شناسيم هيچ مرد
شايد که جان عنصري اشعار خوان ماستمحمود همتي تو و ما مدح خوان تو
تا طبع ما و سينه‌ي ما و روان ماستمداح توست و مخلص توست و مريد توست
بر دعوي وفاق تو کاندر نهان ماستهر چند اين قصيده گواهي است راست گوي
غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماستاخلاص و صدق و منقبه داريم و خود نداشت
معلوم صد هزار يقين در گمان ماستما را گمان فتد که بماني هزار سال
وز مدحتت مبارکي دودمان ماستنوروز را به خدمت صدرت مبارکي است
وين تازگي ز بهر صلاح جهان ماستمنشور حاجبي و اميريت تازه گشت
آمين پس از دعا مدد جاودان ماستگوئيم جاودانت بقاباد و اين دعاست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.