صبح تا آستين برافشانده است

صبح تا آستين برافشانده است شاعر : خاقاني دامن عنبر تر افشانده است صبح تا آستين برافشانده است برگشاده است و عنبر افشانده است مگر آن عقد عنبرينه‌ي شب و آتش از روي خنجر افشانده است روز يک اسبه بر قضا رانده است بر جهان خرمن زر افشانده است نعل آن نقره خنگ او از برق همه در خاک خاور افشانده است رقعه‌ها داشت چرخ بر چهره گوئي آن مهره‌ها بر افشانده است نقش شب پنج با يک افتاده است زانکه ديري است تا پر افشانده است مرغ صبح از سماع بس کرده است...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
صبح تا آستين برافشانده است
صبح تا آستين برافشانده است
صبح تا آستين برافشانده است

شاعر : خاقاني

دامن عنبر تر افشانده استصبح تا آستين برافشانده است
برگشاده است و عنبر افشانده استمگر آن عقد عنبرينه‌ي شب
و آتش از روي خنجر افشانده استروز يک اسبه بر قضا رانده است
بر جهان خرمن زر افشانده استنعل آن نقره خنگ او از برق
همه در خاک خاور افشانده استرقعه‌ها داشت چرخ بر چهره
گوئي آن مهره‌ها بر افشانده استنقش شب پنج با يک افتاده است
زانکه ديري است تا پر افشانده استمرغ صبح از سماع بس کرده است
از گلو عقد گوهر افشانده استبلبله در سماع مرغ آسا
در گلوگاه ساغر افشانده استساقي آن عنبرين کمند امروز
تا کمند معنبر افشانده استابرش آفتاب بسته‌ي اوست
کز سر زخمه شکر افشانده استگوش‌ها پر نواي داودي است
خوش نمک در برابر افشانده استنان زرين چرخ ديده است ابر
نمک خوش چه در خورد افشانده استنان زرين به ماهي آمد باز
نمک بسته بي مر افشانده استدر زمستان نمک نبندد و ابر
که بر آفاق زيور افشانده استنو عروسي است صورت نوروز
پيش بانوي کشور افشانده استگنج نوروز هر چه گوهر داشت
درسم اسبش افسر افشانده استصفوة الدين که شه سوار فلک
بر سرش سعد اصغر افشانده استجفت خاقان اکبر آنکه سپهر
جان بران مشتري فر افشانده استمريم مشتري فر است که عقل
هر چه طوبي به نوبر افشانده استتحفه‌ي بزم اوست مريم وار
مال و جان بر پيمبر افشانده استآن خديجه است کز ارادت حق
بهر کعبه سر و زر افشانده استوان زبيده است کز سعادت بخت
نه فلک هفت اختر افشانده استبر سر هشت خلد مجلس او
بر زمين پر اخضر افشانده استروز نو چون کبوتر زرين
هر پري کاين کبوتر افشانده استبهر آگين چار بالش اوست
خاک بر بخل منکر افشانده استجود معروف او به آب حيات
بانوي ملک پرور افشانده استژاله‌ي نعمت از هواي سخا
بانوي عدل‌گستر افشانده استتخم اقبال در زمين بقا
شعله در ديو کافر افشانده استگوئي از آتش شهاب فلک
بر پلنگان صفدر افشانده استسهم درگاه او خدنگ وبال
بر رخ خلد انور افشانده استنور ايمان او خوي خجلت
زان سر کلک لاغر افشانده استوقت توقيع، نوش داروي جان
هر چه آن مار اسمر افشانده استبر عدو زهر و بر ولي مهره است
بر سر بوالمظفر افشانده استدولت بانوان نثار ظفر
بر کلاه برادر افشانده استهمت بانوان جواهر سعد
آستين بر دو پيکر افشانده استدولت او که پيکر شرف است
دست بر چار گوهر افشانده استهمت او که گوهري گهر است
زيور هر سه دختر افشانده استنعش در پاي چار دختر او
قرع‌ها سعد اکبر افشانده استاز پي آن پسر که خواهد بود
کز نفس مشک اذفر افشانده استفال سعد است گفت خاقاني


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.