صبح گاهي سر خوناب جگر بگشاييد

صبح گاهي سر خوناب جگر بگشاييد شاعر : خاقاني ژاله‌ي صبح دم از نرگس تر بگشاييد صبح گاهي سر خوناب جگر بگشاييد گره رشته‌ي تسبيح ز سر بگشاييد دانه دانه گهر اشک بباريد چنانک آب آتش زده چون چاه سقر بگشاييد خاک لب تشنه‌ي خون است و ز سرچشمه‌ي دل روي پرچين شده چون سفره‌ي زر بگشاييد نونو از چشمه‌ي خوناب چو گل تو بر تو ناودان مژه را راه گذر بگشاييد سيل خون از جگر آريد سوي باغ دماغ گر چه زير است رهش سوي زبر بگشاييد از زبر سيل به زير ايد و سيلاب شما...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
صبح گاهي سر خوناب جگر بگشاييد
صبح گاهي سر خوناب جگر بگشاييد
صبح گاهي سر خوناب جگر بگشاييد

شاعر : خاقاني

ژاله‌ي صبح دم از نرگس تر بگشاييدصبح گاهي سر خوناب جگر بگشاييد
گره رشته‌ي تسبيح ز سر بگشاييددانه دانه گهر اشک بباريد چنانک
آب آتش زده چون چاه سقر بگشاييدخاک لب تشنه‌ي خون است و ز سرچشمه‌ي دل
روي پرچين شده چون سفره‌ي زر بگشاييدنونو از چشمه‌ي خوناب چو گل تو بر تو
ناودان مژه را راه گذر بگشاييدسيل خون از جگر آريد سوي باغ دماغ
گر چه زير است رهش سوي زبر بگشاييداز زبر سيل به زير ايد و سيلاب شما
سرخي خون ز سياهي بصر بگشاييدچون سياهي عنب کب دهد سرخ، شما
زمهريري ز لب ابله‌ور بگشاييدتف خون کز مژه بر لب زد و لب آبله کرد
برکه‌ي اشک نمک را چو جگر بگشاييدرخ نمک زار شد از اشک و ببست از تف آه
چنبر اين فلک شعبده‌گر بگشاييدبر وفاي دل من ناله برآريد چنانک
بر من اين ششدر ايام مگر بگشاييدچون دو شش جمع برآييد چو ياران مسيح
بام خم‌خانه‌ي نيلي به تبر بگشاييددل کبود است چو نيل فلک ار بتوانيد
تا نبينم که دهان از پي خور بگشاييدزين دو نان فلک ار خوانچه‌ي دو نان بينيد
نه به خوان ريزه‌ي اين خوانچه‌ي زر بگشاييداز طرب روزه بگيريد وز خون‌ريز سرشک
مهره‌ي پشت جهان يک ز دگر بگشاييدبه جهان پشت مبنديد و به يک صدمت آه
ره سوي گريه کزو نيست گذر بگشاييدگريه گر سوي مژه راه نيابد مژه را
راه آتل سوي قندز به خزر بگشاييدگر سوي قندز مژگان نرسد آتل اشک
مشکل غصه که جان راست ز بر بگشاييدلوح عبرت که خرد راست به کف برخوانيد
راه آن حامله را وقت سحر بگشاييدلعبت چشم به خونين بچگان حامله شد
هشت گوش سر آن بر بط کر بگشاييدگر به ناهيد رسانيد چو کرناي خروش
گوش ماهي را هم راه خبر بگشاييدور بگرييد به درد از دم درياي سرشک
لب ز بيم رصد غم به حذر بگشاييدغم رصد وار ز لب باج نفس مي‌گيرد
سر اين بار غم عمر شکر بگشاييدبه غم تازه شماييد مرا يار کهن
اين ببنديد به جهد آن به اثر بگشاييدخون گشاد از دل و شد در جگرم سده ببست
خون ز رگ‌هاي دل وسوسه گر بگشاييدآگهيد از رگ جانم که چه خون مي‌ريزد
رگ خون همچو رگ آب شجر بگشاييدنه کميد از شجر رز که گشايد رگ آب
آه اگر ششدره‌ي دور قمر بگشاييددست‌خون است در اين قمره‌ي خاکل که منم
بند اين ساحر هاروت سير بگشاييدسحر چرخ از دو قواره‌ي مه و خور خوابم بست
مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشاييدهمه هم خوابه و هم‌درد دل تنگ منيد
ور ببيند رگ جانش به سهر بگشاييدنه نه چشمم پس ازين خواب مبيناد به خواب
نيک بد رنگ شدم، بند خطر بگشاييدخواب بد ديدم وز بوي خطرناکي خواب
سر اين آتش و آن باغ به بر بگشاييدآتشي ديدم کو باغ مرا سوخت به خواب
رمز تعبير ز آيات و سو بگشاييدگر ندانيد که تعبير کنيد آتش و باغ
رفت فرزند شما زيور و فر بگشاييدآري آتش اجل و باغ به بر فرزند است
همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشاييدنازنينان منا مرد چراغ دل من
شد جگر چشمه‌ي خون چشم عبر بگشاييدخبر مرگ جگر گوشه‌ي من گوش کنيد
تا ز طوفان مژه خون مدر بگشاييداشک داود بباريد پس از نوحه‌ي نوح
موج خون خاست در بهو و طرز بگشاييدباد غم جست در لهو و طرب بربنديد
رگ مرغان ز سر سرو و خضر بگشاييدسر سر باغچه و لب لب برکه بکنيد
نارسيده گل و ناپخته ثمر بگشاييدگلشن آتش بزنيد و ز سر گلبن و شاخ
نخل مومين را هم برگ ز بر بگشاييدنخل بستان و ترج سر ايوان ببريد
بند آن مائده آراي بطر بگشاييدخوان غم را پر طاووس مگس ران به چه کار
طوق مشک از گلوي قمري نر بگشاييدتيغ سيم از دهن طوطي گويا بکنيد
گوش بر نوحه‌ي زاغان به حضر بگشاييدبلبل نغمه‌گر از باغ طرب شد به سفر
گريه از چشم ني تيز نگر بگشاييدگيسوي چنگ و رگ بازوي بر بط ببريد
حجر از بهو و ستاره ز حجر بگشاييدمسند از تخت و مخده ز نمط برگيريد
هر چه آرايش طاق است ز بر بگشاييدگر چه غم خانه‌ي ما را نه حجر ماند و نه بهو
طوق و دستارچه‌ي اسب و ستر بگشاييدجيب و گيسوي و شاقان و بتان باز کنيد
ساخت از پشت سياهان اغر بگشاييدپرده بر روي سپيدان سمنبر بدريد
چشمه از چشم گوزنان چو شمر بگشاييدکرته بر قد غزالان چو قبا بشکافيد
وز حمايل زر و از جيب درر بگشاييداز کله قوقه و از صدره علم برگيريد
حلي از خنجر و کوکب ز سپر بگشاييدصورت از دفتر و حلي ز قلم محو کنيد
هم به شنگرف مژه روي صور بگشاييدصور ايوان از دود جگر تيره کنيد
بر نظاره ز در و بام مفر بگشاييددر دار الکتب و بام دبستان بکنيد
بن اجزاي مقالات و سمر بگشاييدسر انگشت قلم زن چو قلم بشکافيد
جوهر نظم ز هر سلک غرر بگشاييدعبهر نثر ز هر شاخ نکت باز کنيد
زو معماي غم من به فکر بگشاييدنسخه‌ي رخ همه عجم و نقط است از خط اشک
خون بگرييد چو بر هرسه نظر بگشاييدمادر ار شد قلم و لوح و دواتش بشکست
ديده‌ي بينش اين حال ضرر بگشاييدمن رسالات و دواوين و کتب سوخته‌ام
وار شيداه کنان راه نفر بگشاييدپاي ناخوانده رسيد و نفر مويه گران
راه بدهيد و به روي همه در بگشاييددشمنان را که چنين سوخته دارندم حال
چون درآيند ره از پيش حشر بگشاييددوستاني که وفاشان ز ازل داشته‌ام


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.