شبي که راه هم آه آتش افشان را شاعر : خواجوي کرماني ز دود سينه کنم تيره چشم کيوان را شبي که راه هم آه آتش افشان را ز بهر درد فدا کرده است درمان را ببر طبيب صداع از سرم که اين دل ريش که ما ز چشم بيفکندهايم طوفان را مگر حکايت طوفان چو اشک ما بيني نثار خنجر خونريز او کنم جان را بقصد جان من آن کس که ميکشد شمشير ز آب ديده لبالب کند بيابان را عجب نباشد اگر تشنهي جمال حرم بسوزد از نفس آتشين مغيلان را بعزم کعبه چو محمل برون برد مشتاق که...