برقع از رخ برفکن اي لعبت مشکين نقاب شاعر : خواجوي کرماني دردم صبح از شب تاريک بنماي آفتاب برقع از رخ برفکن اي لعبت مشکين نقاب فتنه از چشم تو بيدارست و چشمت مست خواب عالم از لعل تو پر شورست و لعلت پرشکر ديده ميبينم که ميگويد يکايک را جواب هر سالي کن ز دريا ميکنم در باب موج مي فشاند دمبدم بر چهره زردم گلاب هم عفي الله مردم چشمم که با اين ضعف دل روز محشر سر بر آرم از لحد مست و خراب چون بياد نرگس مستت روم در زير خاک من همان در تيره شب مييابم...