گفتم که چرا صورتت از ديده نهانست

گفتم که چرا صورتت از ديده نهانست شاعر : خواجوي کرماني گفتا که پري را چکنم رسم چنانست گفتم که چرا صورتت از ديده نهانست گفتا مگرت آرزوي ديدن جانست گفتم که نقاب از رخ دلخواه برافکن گفتا که ترا نيز مگر ميل ميانست گفتم همه هيچست اميدم ز کنارت گفتا که مرا همچو دلت تنک دهانست گفتم که جهان بر من دلتنک چه تنگست گفتا که ترا خود ز جهان نقد همانست گفتم که بگو تا بدهم جان گرامي گفتا که گدا بين که چه فرمانش روانست گفتم که بيا تا که روان بر تو فشانم...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گفتم که چرا صورتت از ديده نهانست
گفتم که چرا صورتت از ديده نهانست
گفتم که چرا صورتت از ديده نهانست

شاعر : خواجوي کرماني

گفتا که پري را چکنم رسم چنانستگفتم که چرا صورتت از ديده نهانست
گفتا مگرت آرزوي ديدن جانستگفتم که نقاب از رخ دلخواه برافکن
گفتا که ترا نيز مگر ميل ميانستگفتم همه هيچست اميدم ز کنارت
گفتا که مرا همچو دلت تنک دهانستگفتم که جهان بر من دلتنک چه تنگست
گفتا که ترا خود ز جهان نقد همانستگفتم که بگو تا بدهم جان گرامي
گفتا که گدا بين که چه فرمانش روانستگفتم که بيا تا که روان بر تو فشانم
گفتا که مرا با تو ارادت نه چنانستگفتم که چنانم که مپرس از غم عشقت
گفتا خمش اين کوي خرابات مغانستگفتم که ره کعبه بميخانه کدامست
گفتا برو اي خام هنوزت غم آنستگفتم که چو خواجو نبرم جان ز فراقت


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط