جان توجه بروي مهوش کرد جان توجه بروي مهوش کردشاعر : خواجوي کرماني دل تمسک بزلف دلکش کردجان توجه بروي مهوش کردخاک بر دست آب و آتش کردمهر رويش که آب آتش بردهمچو زلفم چرا مشوش کردآنکه کارم چو طره برهم زدبر مه و مشتري کمانکش کردابرويش تا چه شد که پيوستهنسبتش دل بتير آرش کردهر خدنگي که غمزهاش بگشودصفحهي چهره را منقش کردمردم ديدهام بخون جگرخوش نبود آنکه رفت و شب خوش کردروز خواجو بروي او خوش بود