يار ما را گر غمي از يار نبود گو مباش
يار ما را گر غمي از يار نبود گو مباش
شاعر : خواجوي کرماني
ور من غمخوار را غمخوار نبود گو مباش يار ما را گر غمي از يار نبود گو مباش گر طبيبي را غم از بيمار نبود گو مباش ما چنين بيمار و او از درد ما فارغ ولي گر نسيم نافهي تاتار نبود گو مباش در جهان تاتار زلفش عنبر افشاني کند چون سر از دستم شد ار دستار نبود گو مباش گر جهان بي يار باشد من جهانم از جهان کاش بودي شادي ار دينار نبود گو مباش شادي از دينار باشد نيک بختانرا وليک ور درين کارش غم از انکار نبود گو مباش گر بدانائي دلم اقرار نارد گوميار گر مقامم بر در خمار نبود گو مباش منکه از جام مي لعل تو مست افتادهام از سر بازار اگر بيزار نبود گو مباش هر که را بازاريي بيزار کرد از عقل و دين مي پرستي گر ز مي هشيار نبود گو مباش گر ز مي نبود شکيبم يک نفس عيبم مکن در ديارم گر ز من ديار نبود گو مباش چون مرا در دير جام باده دايم دايرست چون تو هستي گر ز من آثار نبود گو مباش گر غمت گرد از من خاکي برآرد گو برآر عود اگر در طبلهي عطار نبود گو مباش زين صفت کانفاس خواجو مشک بيزي ميکند