به من رسيد نويد وصال دلداران
به من رسيد نويد وصال دلداران
شاعر : خواجوي کرماني
چو کشته را دم عيسي و کشته را باران به من رسيد نويد وصال دلداران گشودهاند سر طبلههاي عطاران چه نکهتست مگر بر گذار باد بهار بود هنوز مرا ميل صحبت ياران به حق صحبت و ياري که چون شوم در خاک بهل که خاک شوم در ره وفاداران چو رفت آب رخم در سر وفاداري که شب چگونه بروز آورند بيداران ترا که بر سر سنجاب خفتهئي چه خبر هزار بار بميرند پيش بيماران ز نرگس تو طبيبان اگر شوند آگاه مگر بدوش برندم ز کوي خماران چنين که بادهي دوشين مرا ز خويش ببرد برو درست نباشد نماز هشياران کسيکه مست بميرد بقول مفتي عشق ز غلغل جرس و نالهي گرفتاران چگونه خواب برد ساکنان هودج را ز بسکه دست برآوردهاند عياران مجال نيست که در شب کسي برآرد سر کسي چگونه دهد نقد خود بطراران دل ار چه روي سپردي بطرهاش خواجو