در تابم از دو هندوي آتش پرستشان شاعر : خواجوي کرماني کز دست رفت دنيي و دينم ز دستشان در تابم از دو هندوي آتش پرستشان زانرو که آفتاب بود زير دستشان ز مشک سوده سلسله بر مه نهادهاند مرغول مشگ رنگ دلاويز پستشان برطرف آفتاب چه در خور فتاده است زين بيش نيست حد لطافت که هستشان از حد گذشتهاند بخوبي و لطف از آنک شد پاي بند حلقهي زلف چو سستشان مسکين دلم که بلبل بستان شوق بود آن هندوان کافرآتش پرستشان نعلم نگر که باز برآتش نهادهاند در دادهاند...