تا دستها کمر نکني بر ميان دوست شاعر : سعدي بوسي به کام دل ندهي بر دهان دوست تا دستها کمر نکني بر ميان دوست سيبي گزيدن از رخ چون بوستان دوست داني حيات کشته شمشير عشق چيست شوري که در ميان منست و ميان دوست بر ماجراي خسرو و شيرين قلم کشيد خونش بريخت ابروي همچون کمان دوست خصمي که تير کافرش اندر غزا نکشت وان هم براي آن که کنم جان فداي دوست دل رفت و ديده خون شد و جان ضعيف ماند گر کبر و ناز بازنپيچد عنان دوست روزي به پاي مرکب تازي درافتمش ...