اي ديدنت آسايش و خنديدنت آفت
اي ديدنت آسايش و خنديدنت آفت
شاعر : سعدي
گوي از همه خوبان بربودي به لطافت اي ديدنت آسايش و خنديدنت آفت وي قطره باران بهاري به نظافت اي صورت ديباي خطايي به نکويي سلطان خيالت بنشاندي به خلافت هر ملک وجودي که به شوخي بگرفتي وي ماه درافشان نظري از رافت اي سرو خرامان گذري از در رحمت ترسم هوسم بيش کند بعد مسافت گويند برو تا برود صحبتت از دل در دولت خاقان نتوان کرد خلافت اي عقل نگفتم که تو در عشق نگنجي با روي تو نيکو نبود مه به اضافت با قد تو زيبا نبود سرو به نسبت بايد که ز مرگش نبود هيچ مخافت آن را که دلارام دهد وعده کشتن باشد که يکي دوست بيايد به ضيافت صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود درويش نبايد که برنجد به ظرافت شمشير ظرافت بود از دست عزيزان دريا در و مرجان بود و هول و مخافت سعدي چو گرفتار شدي تن به قضا ده