تا خبر دارم از او بيخبر از خويشتنم شاعر : سعدي با وجودش ز من آواز نيايد که منم تا خبر دارم از او بيخبر از خويشتنم که وجودم همه او گشت و من اين پيرهنم پيرهن ميبدرم دم به دم از غايت شوق برکنم ديده که من ديده از او برنکنم اي رقيب اين همه سودا مکن و جنگ مجوي دشمن و دوست بدانند قياس از سخنم خود گرفتم که نگويم که مرا واقعهايست که نه من در غمش افسانه آن انجمنم در همه شهر فراهم ننشست انجمني من نه آنم که توانم که از او برشکنم برشکست از من...