حکايت کند ز ابن عبدالعزيز | | يکي از بزرگان اهل تميز |
فرو مانده در قيمتش جوهري | | که بودش نگيني بر انگشتري |
دري بود در روشنايي چو روز | | به شب گفتي از جرم گيتي فروز |
که شد بدر سيماي مردم هلال | | قضا را درآمد يکي خشک سال |
خود آسوده بودن مروت نديد | | چو در مردم آرام و قوت نديد |
کيش بگذرد آب نوشين به حلق | | چو بيند کسي زهر در کام خلق |
که رحم آمدش بر غريب و يتيم | | بفرمود و بفروختندش به سيم |
به درويش و مسکين و محتاج داد | | به يک هفته نقدش به تاراج داد |
که ديگر به دستت نيايد چنان | | فتادند در وي ملامت کنان |
فرو ميدويدش به عارض چو شمع | | شنيدم که ميگفت و باران دمع |
دل شهري از ناتواني فگار | | که زشت است پيرايه بر شهريار |
نشايد دل خلقي اندوهگين | | مرا شايد انگشتري بينگين |
گزيند بر آرايش خويشتن | | خنک آن که آسايش مرد و زن |
به شادي خويش از غم ديگران | | نکردند رغبت هنر پروران |
نپندارم آسوده خسبد فقير | | اگر خوش بخسبد ملک بر سرير |
بخسبند مردم به آرام و ناز | | وگر زنده دارد شب دير تاز |
اتابک ابوبکر بن سعد راست | | بحمدالله اين سيرت و راه راست |
نبيند مگر قامت مهوشان | | کس از فتنه در پارس ديگر نشان |
که در مجلسي ميسرودند دوش | | يکي پنج بيتم خوش آمد به گوش |
که آن ماهرويم در آغوش بود | | مرا راحت از زندگي دوش بود |
بدو گفتم اي سرو پيش تو پست | | مر او را چو ديدم سر از خواب مست |
چو گلبن بخند و چو بلبل بگوي | | دمي نرگس از خواب نوشين بشوي |
بيا و مي لعل نوشين بيار | | چه ميخسبي اي فتنه روزگار؟ |
مرا فتنه خواني و گويي مخفت | | نگه کرد شوريده از خواب و گفت |
نبيند دگر فتنه بيدار کس | | در ايام سلطان روشن نفس |