شنيدم که در مرزي از باختر

شنيدم که در مرزي از باختر شاعر : سعدي برادر دو بودند از يک پدر شنيدم که در مرزي از باختر نکو روي و دانا و شمشيرزن سپهدار و گردن کش و پيلتن طلبکار جولان و ناورد يافت پدر هر دو را سهمگن مرد يافت به هر يک پسر، زان نصيبي بداد برفت آن زمين را دو قسمت نهاد به پيکار شمشير کين برکشند مبادا که بر يکدگر سر کشند به جان آفرين جان شيرين سپرد پدر بعد ازان، روزگاري شمرد وفاتش فرو بست دست عمل اجل بگسلاندش طناب امل که بي حد و مر بود گنج و سپاه...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شنيدم که در مرزي از باختر
شنيدم که در مرزي از باختر
شنيدم که در مرزي از باختر

شاعر : سعدي

برادر دو بودند از يک پدرشنيدم که در مرزي از باختر
نکو روي و دانا و شمشيرزنسپهدار و گردن کش و پيلتن
طلبکار جولان و ناورد يافتپدر هر دو را سهمگن مرد يافت
به هر يک پسر، زان نصيبي بدادبرفت آن زمين را دو قسمت نهاد
به پيکار شمشير کين برکشندمبادا که بر يکدگر سر کشند
به جان آفرين جان شيرين سپردپدر بعد ازان، روزگاري شمرد
وفاتش فرو بست دست عملاجل بگسلاندش طناب امل
که بي حد و مر بود گنج و سپاهمقرر شد آن مملکت بر دو شاه
گرفتند هر يک، يکي راه پيشبه حکم نظر در به افتاد خويش
يکي ظلم تا مال گرد آورديکي عدل تا نام نيکو برد
درم داد و تيمار درويش خورديکي عاطفت سيرت خويش کرد
شب از بهر درويش، شب خانه ساختبنا کرد و نان داد و لشکر نواخت
چنان کز خلايق به هنگام عيشخزاين تهي کرد و پر کرد جيش
چو شيراز در عهد بوبکر سعدبرآمد همي بانگ شادي چو رعد
که شاخ اميدش برومند بادخديو خردمند فرخ نهاد
پسنديده پي بود و فرخنده خويحکايت شنو کودک نامجوي
ثناگوي حق بامدادان و شامملازم به دلداري خاص و عام
که شه دادگر بود و درويش سيردر آن ملک قارون برفتي دلير
نگويم که خاري که برگ گلينيامد در ايام او بر دلي
نهادند سر بر خطش سرورانسرآمد به تاييد ملک از سران
بيفزود بر مرد دهقان خراجدگر خواست کافزون کند تخت و تاج
بلا ريخت بر جان بيچارگانطمع کرد در مال بازارگان
خردمند داند که ناخوب کردبه اميد بيشي نداد و نخورد
پراگنده شد لشکر از عاجزيکه تا جمع کرد آن زر از گر بزي
که ظلم است در بوم آن بي‌هنرشنيدند بازارگانان خبر
زراعت نيامد، رعيت بسوختبريدند ازان جا خريد و فروخت
بناکام دشمن بر او دست يافتچو اقبالش از دوستي سربتافت
سم اسب دشمن ديارش بکندستيز فلک بيخ و بارش بکند
خراج از که خواهد چو دهقان گريخت؟وفا در که جويد چو پيمان گسيخت؟
که باشد دعاي بدش در قفا؟چه نيکي طمع دارد آن بي‌صفا
نکرد آنچه نيکانش گفتند کنچو بختش نگون بود در کاف کن
تو برخور که بيدادگر برنخوردچه گفتند نيکان بدان نيکمرد؟
که در عدل بود آنچه در ظلم جستگمانش خطا بود و تدبير سست
خداوند بستان نگه کرد و ديديکي بر سر شاخ، بن مي‌بريد
نه با من که با نفس خود مي‌کندبگفتا گر اين مرد بد مي‌کند
ضعيفان ميفگن به کتف قوينصيحت بجاي است اگر بشنوي
گدايي که پيشت نيرزد جويکه فردا به داور برد خسروي
مکن دشمن خويشتن، کهتريچو خواهي که فردا بوي مهتري
بگيرد به قهر آن گدا دامنتکه چون بگذرد بر تو اين سلطنت
که گر بفگنندت شوي شرمسارمکن، پنجه از ناتوانان بدار
بيفتادن از دست افتادگانکه زشت است در چشم آزادگان
به فرزانگي تاج بردند و تختبزرگان روشندل نيکبخت
وگر راست خواهي ز سعدي شنوبه دنباله راستان گژ مرو


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.