برادر دو بودند از يک پدر | | شنيدم که در مرزي از باختر |
نکو روي و دانا و شمشيرزن | | سپهدار و گردن کش و پيلتن |
طلبکار جولان و ناورد يافت | | پدر هر دو را سهمگن مرد يافت |
به هر يک پسر، زان نصيبي بداد | | برفت آن زمين را دو قسمت نهاد |
به پيکار شمشير کين برکشند | | مبادا که بر يکدگر سر کشند |
به جان آفرين جان شيرين سپرد | | پدر بعد ازان، روزگاري شمرد |
وفاتش فرو بست دست عمل | | اجل بگسلاندش طناب امل |
که بي حد و مر بود گنج و سپاه | | مقرر شد آن مملکت بر دو شاه |
گرفتند هر يک، يکي راه پيش | | به حکم نظر در به افتاد خويش |
يکي ظلم تا مال گرد آورد | | يکي عدل تا نام نيکو برد |
درم داد و تيمار درويش خورد | | يکي عاطفت سيرت خويش کرد |
شب از بهر درويش، شب خانه ساخت | | بنا کرد و نان داد و لشکر نواخت |
چنان کز خلايق به هنگام عيش | | خزاين تهي کرد و پر کرد جيش |
چو شيراز در عهد بوبکر سعد | | برآمد همي بانگ شادي چو رعد |
که شاخ اميدش برومند باد | | خديو خردمند فرخ نهاد |
پسنديده پي بود و فرخنده خوي | | حکايت شنو کودک نامجوي |
ثناگوي حق بامدادان و شام | | ملازم به دلداري خاص و عام |
که شه دادگر بود و درويش سير | | در آن ملک قارون برفتي دلير |
نگويم که خاري که برگ گلي | | نيامد در ايام او بر دلي |
نهادند سر بر خطش سروران | | سرآمد به تاييد ملک از سران |
بيفزود بر مرد دهقان خراج | | دگر خواست کافزون کند تخت و تاج |
بلا ريخت بر جان بيچارگان | | طمع کرد در مال بازارگان |
خردمند داند که ناخوب کرد | | به اميد بيشي نداد و نخورد |
پراگنده شد لشکر از عاجزي | | که تا جمع کرد آن زر از گر بزي |
که ظلم است در بوم آن بيهنر | | شنيدند بازارگانان خبر |
زراعت نيامد، رعيت بسوخت | | بريدند ازان جا خريد و فروخت |
بناکام دشمن بر او دست يافت | | چو اقبالش از دوستي سربتافت |
سم اسب دشمن ديارش بکند | | ستيز فلک بيخ و بارش بکند |
خراج از که خواهد چو دهقان گريخت؟ | | وفا در که جويد چو پيمان گسيخت؟ |
که باشد دعاي بدش در قفا؟ | | چه نيکي طمع دارد آن بيصفا |
نکرد آنچه نيکانش گفتند کن | | چو بختش نگون بود در کاف کن |
تو برخور که بيدادگر برنخورد | | چه گفتند نيکان بدان نيکمرد؟ |
که در عدل بود آنچه در ظلم جست | | گمانش خطا بود و تدبير سست |
خداوند بستان نگه کرد و ديد | | يکي بر سر شاخ، بن ميبريد |
نه با من که با نفس خود ميکند | | بگفتا گر اين مرد بد ميکند |
ضعيفان ميفگن به کتف قوي | | نصيحت بجاي است اگر بشنوي |
گدايي که پيشت نيرزد جوي | | که فردا به داور برد خسروي |
مکن دشمن خويشتن، کهتري | | چو خواهي که فردا بوي مهتري |
بگيرد به قهر آن گدا دامنت | | که چون بگذرد بر تو اين سلطنت |
که گر بفگنندت شوي شرمسار | | مکن، پنجه از ناتوانان بدار |
بيفتادن از دست افتادگان | | که زشت است در چشم آزادگان |
به فرزانگي تاج بردند و تخت | | بزرگان روشندل نيکبخت |
وگر راست خواهي ز سعدي شنو | | به دنباله راستان گژ مرو |