مداراي دشمن به از کارزار | | همي تا برآيد به تدبير کار |
به نعمت ببايد در فتنه بست | | چو نتوان عدو را به قوت شکست |
به تعويذ احسان زبانش ببند | | گر انديشه باشد ز خصمت گزند |
که احسان کند کند، دندان تيز | | عدو را بجاي خسک در بريز |
که با غالبان چاره زرق است و لوس | | چو دستي نشايد گزيدن، ببوس |
که اسفنديارش نجست از کمند | | به تدبير رستم درآيد به بند |
پس او را مدارا چنان کن که دوست | | عدو را به فرصت توان کند پوست |
که از قطره سيلاب ديدم بسي | | حذر کن ز پيکار کمتر کسي |
که دشمن اگرچه زبون، دوست به | | مزن تا تواني بر ابرو گره |
کسي کش بود دشمن از دوست بيش | | بود دشمنش تازه و دوست ريش |
که نتوان زد انگشت با نيشتر | | مزن با سپاهي ز خود بيشتر |
نه مردي است بر ناتوان زور کرد | | وگر زو تواناتري در نبرد |
به نزديک من صلح بهتر که جنگ | | اگر پيل زوري وگر شير چنگ |
حلال است بردن به شمشير دست | | چو دست از همه حيلتي در گسست |
وگر جنگ جويد عنان بر مپيچ | | اگر صلح خواهد عدو سر مپيچ |
تو را قدر و هيبت شود يک، هزار | | که گروي ببندد در کارزار |
نخواهد به حشر از تو داور حساب | | ور او پاي جنگ آورد در رکاب |
که با کينه ور مهرباني خطاست | | تو هم جنگ را باش چون کينه خاست |
فزون گرددش کبر و گردن کشي | | چو با سفله گويي به لطف و خوشي |
برآر از نهاد بدانديش گرد | | به اسبان تازي و مردان مرد |
به تندي و خشم و درشتي مکوش | | و گر مي برآيد به نرمي و هوش |
نبايد که پرخاش جويي دگر | | چو دشمن به عجز اندر آمد ز در |
ببخشاي و از مکرش انديشه کن | | چو زنهار خواهد کرم پيشه کن |
که کارآزموده بود سالخورد | | ز تدبير پير کهن بر مگرد |
جوانان به نيروي و پيران به راي | | در آرند بنياد رويين ز پاي |
چه داني کران را که باشد ظفر؟ | | بينديش در قلب هيجا مفر |
به تنها مده جان شيرين به باد | | چو بيني که لشکر ز هم دست داد |
وگر در ميان لبس دشمن بپوش | | اگر بر کناري به رفتن بکوش |
چو شب شد در اقليم دشمن مايست | | وگر خود هزاري و دشمن دويست |
چو پانصد به هيبت بدرد زمين | | شب تيره پنجه سوار از کمين |
حذر کن نخست از کمينگاهها | | چو خواهي بريدن به شب راهها |
بماند، بزن خيمه بر جايگاه | | ميان دو لشکر چو يک روزه راه |
ور افراسياب است مغزش برآر | | گر او پيشدستي کند غم مدار |
سر پنجهي زورمندش نماند | | نداني که لشکر چو يک روزه راند |
که نادان ستم کرد بر خويشتن | | تو آسوده بر لشکر مانده زن |
که بازش نيايد جراحت به هم | | چو دشمن شکستي بيفگن علم |
نبايد که دور افتي از ياوران | | بسي در قفاي هزيمت مران |
بگيرند گردت به زوبين و تيغ | | هوابيني از گرد هيجا چو ميغ |
که خالي بماند پس پشت شاه | | به دنبال غارت نراند سپاه |
که خالي بماند پس پشت شاه | | سپه را نگهباني شهريار |