عزيزي در اقصاي تبريز بود

عزيزي در اقصاي تبريز بود شاعر : سعدي که همواره بيدار و شب خيز بود عزيزي در اقصاي تبريز بود بپيچيد و بر طرف بامي فگند شبي ديد جايي که دزدي کمند ز هر جانبي مرد با چوب خاست کسان را خبر کرد و آشوب خاست ميان خطر جاي بودن نديد چو نامردم آواز مردم شنيد گريز به وقت اختيار آمدش نهيبي از آن گير و دار آمدش که شب دزد بيچاره محروم شد ز رحمت دل پارسا موم شد به راهي دگر پيشباز آمدش به تاريکي از پي فراز آمدش به مردانگي خاک پاي توام که يارا...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عزيزي در اقصاي تبريز بود
عزيزي در اقصاي تبريز بود
عزيزي در اقصاي تبريز بود

شاعر : سعدي

که همواره بيدار و شب خيز بودعزيزي در اقصاي تبريز بود
بپيچيد و بر طرف بامي فگندشبي ديد جايي که دزدي کمند
ز هر جانبي مرد با چوب خاستکسان را خبر کرد و آشوب خاست
ميان خطر جاي بودن نديدچو نامردم آواز مردم شنيد
گريز به وقت اختيار آمدشنهيبي از آن گير و دار آمدش
که شب دزد بيچاره محروم شدز رحمت دل پارسا موم شد
به راهي دگر پيشباز آمدشبه تاريکي از پي فراز آمدش
به مردانگي خاک پاي توامکه يارا مرو کاشناي توام
که جنگاوري بر دو نوع است و بسنديدم به مردانگي چون تو کس
دوم جان به دربردن از کارزاريکي پيش خصم آمدن مردوار
چه نامي که مولاي نام توام؟بدين هر دو خصلت غلام توام
به جايي که مي‌دانمت ره برمگرت راي باشد به حکم کرم
نپندارم آن جا خداوند رختسرايي است کوتاه و در بسته سخت
يکي پاي بر دوش ديگر نهيمکلوخي دو بالاي هم برنهيم
ازان به که گردي تهيدست بازبه چندان که در دستت افتد بساز
کشيدش سوي خانه‌ي خويشتنبه دلداري و چاپلوسي و فن
به کتفش برآمد خداوند هوشجوانمرد شب رو فرو داشت دوش
ز بالا به دامان او در گذاشتبغلطاق و دستار و رختي که داشت
ثواب اي جوانان و ياري و مزدوزان جا برآورد غوغا که دزد
دوان، جامه‌ي پارسا در بغلبه در جست از آشوب دزد دغل
که سرگشته‌اي را برآمد مراددل آسوده شد مرد نيک اعتقاد
ببخشود بر وي دل نيکمردخبيثي که بر کس ترحم نکرد
که نيکي کنند از کرم با بدانعجب نايد از سيرت بخردان
وگرچه بدان اهل نيکي نينددر اقبال نيکان بدان مي‌زيند


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط