قوي دستگه بود و سرمايهدار | | بلند اختري نام او بختيار |
زرش همچو گندم به پيمانه بود | | به کوي گدايان درش خانه بود |
دلش بيش سوزد به داغ نياز | | چو درويش بيند توانگر بناز |
شبانگه چو رفتش تهيدست، پيش | | زني جنگ پيوست با شوي خويش |
چو زنبور سرخت جز اين نيش نيست | | که کس چون تو بدبخت، درويش نيست |
که آخر نيم قحبهي رايگان | | بياموز مردي ز همسايگان |
چرا همچو ايشان نه اي نيکبخت؟ | | کسان را زر و سيم و ملک است و رخت |
چو طبل از تهيگاه خالي خروش | | برآورد صافي دل صوف پوش |
به سرپنجه دست قضا بر مپيچ | | که من دست قدرت ندارم به هيچ |
که من خويشتن را کنم بختيار | | نکردند در دست من اختيار |