که جان تو مرغي است نامش نفس؟ | | خبر داري اي استخواني قفس |
دگر ره نگردد به سعي تو صيد | | چو مرغ از قفس رفت و بگسست قيد |
دمي پيش دانا به از عالمي است | | نگه دار فرصت که عالم دمي است |
در آن دم که بگذشت و عالم گذاشت | | سکندر که بر عالمي حکم داشت |
ستانند و مهلت دهندش دمي | | ميسر نبودش کز او عالمي |
نماند بجز نام نيکو و زشت | | برفتند و هرکس درود آنچه کشت |
که ياران برفتند و ما بر رهيم | | چرا دل بر اين کاروانگه نهيم؟ |
نشينند با يکدگر دوستان | | پس از ما همين گل دمد بوستان |
که ننشست با کس که دل بر نکند | | دل اندر دلارام دنيا مبند |
قيامت بيفشاند از موي گرد | | چو در خاکدان لحد خفت مرد |
سر و تن بشويي ز گرد سفر | | نه چون خواهي آمد به شيراز در |
سفر کرد خواهي به شهري غريب | | پس اي خاکسار گنه عن قريب |
ور آلايشي داري از خود بشوي | | بران از دو سرچشمهي ديده جوي |