خبر داري اي استخواني قفس

خبر داري اي استخواني قفس شاعر : سعدي که جان تو مرغي است نامش نفس؟ خبر داري اي استخواني قفس دگر ره نگردد به سعي تو صيد چو مرغ از قفس رفت و بگسست قيد دمي پيش دانا به از عالمي است نگه دار فرصت که عالم دمي است در آن دم که بگذشت و عالم گذاشت سکندر که بر عالمي حکم داشت ستانند و مهلت دهندش دمي ميسر نبودش کز او عالمي نماند بجز نام نيکو و زشت برفتند و هرکس درود آنچه کشت که ياران برفتند و ما بر رهيم چرا دل بر اين کاروانگه نهيم؟ نشينند...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خبر داري اي استخواني قفس
خبر داري اي استخواني قفس
خبر داري اي استخواني قفس

شاعر : سعدي

که جان تو مرغي است نامش نفس؟خبر داري اي استخواني قفس
دگر ره نگردد به سعي تو صيدچو مرغ از قفس رفت و بگسست قيد
دمي پيش دانا به از عالمي استنگه دار فرصت که عالم دمي است
در آن دم که بگذشت و عالم گذاشتسکندر که بر عالمي حکم داشت
ستانند و مهلت دهندش دميميسر نبودش کز او عالمي
نماند بجز نام نيکو و زشتبرفتند و هرکس درود آنچه کشت
که ياران برفتند و ما بر رهيمچرا دل بر اين کاروانگه نهيم؟
نشينند با يکدگر دوستانپس از ما همين گل دمد بوستان
که ننشست با کس که دل بر نکنددل اندر دلارام دنيا مبند
قيامت بيفشاند از موي گردچو در خاکدان لحد خفت مرد
سر و تن بشويي ز گرد سفرنه چون خواهي آمد به شيراز در
سفر کرد خواهي به شهري غريبپس اي خاکسار گنه عن قريب
ور آلايشي داري از خود بشويبران از دو سرچشمه‌ي ديده جوي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط