زليخا چو گشت از مي عشق مست شاعر : سعدي به دامان يوسف درآويخت دست زليخا چو گشت از مي عشق مست که چون گرگ در يوسف افتاده بود چنان ديو شهوت رضا داده بود بر او معتکف بامدادان و شام بتي داشت بانوي مصر از رخام مبادا که زشت آيدش در نظر در آن لحظه رويش بپوشيد و سر به سر بر ز نفس ستمگاره دست غم آلوده يوسف به کنجي نشست که اي سست پيمان سرکش درآي زليخا دو دستش ببوسيد و پاي به تندي پريشان مکن وقت خوش به سندان دلي روي در هم مکش که برگرد و ناپاکي...