يکي را به چوگان مه دامغان شاعر : سعدي بزد تا چو طبلش بر آمد فغان يکي را به چوگان مه دامغان بر او پارسايي گذر کرد و گفت شب از بي قراري نيارست خفت گناه آبرويش نبردي به روز به شب گر ببردي بر شحنه، سوز که شبها به درگه برد سوز دل کسي روز محشر نگردد خجل در عذرخواهان نبندد کريم هنوز ار سر صلح داري چه بيم؟ شب توبه تقصير روز گناه ز يزدان دادار داور بخواه عجب گر بيفتي نگيردت دست کريمي که آوردت از نيست هست و گر شرمسار آب حسرت ببار اگر...