با بدان بد باش و با نيکان نکو

با بدان بد باش و با نيکان نکو شاعر : سعدي جاي گل گل باش و جاي خار خار با بدان بد باش و با نيکان نکو بل بترس از مردمان ديوسار ديو با مردم نياميزد مترس دير زود از جان برآرندش دمار هر که دد يا مردم بد پرورد قتل مار افسا نباشد جز به مار با بدان چندانکه نيکويي کني پند من در گوش کن چون گوشوار اي که داري چشم عقل و گوش هوش نشنود قول من الا بختيار نشکند عهد من الا سنگدل حق نبايد گفتن الا آشکار سعديا چندانکه مي‌داني بگوي از ختا باکش نباشد...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
با بدان بد باش و با نيکان نکو
با بدان بد باش و با نيکان نکو
با بدان بد باش و با نيکان نکو

شاعر : سعدي

جاي گل گل باش و جاي خار خاربا بدان بد باش و با نيکان نکو
بل بترس از مردمان ديوسارديو با مردم نياميزد مترس
دير زود از جان برآرندش دمارهر که دد يا مردم بد پرورد
قتل مار افسا نباشد جز به ماربا بدان چندانکه نيکويي کني
پند من در گوش کن چون گوشواراي که داري چشم عقل و گوش هوش
نشنود قول من الا بختيارنشکند عهد من الا سنگدل
حق نبايد گفتن الا آشکارسعديا چندانکه مي‌داني بگوي
از ختا باکش نباشد وز تتارهر کرا خوف و طمع در کار نيست
باد تا باشد بقاي روزگاردولت نوئين اعظم شهريار
انکيانو سرور عالي تبارخسرو عادل امير نامور
من جواهر مي‌کنم بر وي نثارديگران حلوا به طرغو آورند
من دعايي مي‌کنم درويش‌وارپادشاهان را ثنا گويند و مدح
وز بقاي عمر برخوردار داريارب الهامش به نيکويي بده
در کنارت باد و دشمن بر کنارجاودان از دور گيتي کام دل
دل به دنيا درنبندد هوشياربس بگرديد و بگردد روزگار
پيش از آن کز تو نيايد هيچ کاراي که دستت مي‌رسد کاري بکن
رستم و رويينه‌تن اسفندياراينکه در شهنامه‌هاآورده‌اند
کز بسي خلقست دنيا يادگارتا بدانند اين خداوندان ملک
هيچ نگرفتيم از ايشان اعتباراينهمه رفتند و ماي شوخ چشم
وقت ديگر طفل بودي شيرخواراي که وقتي نطفه بودي بي‌خبر
سرو بالايي شدي سيمين عذارمدتي بالا گرفتي تا بلوغ
فارس ميدان و صيد و کارزارهمچنين تا مرد نام‌آور شدي
وينچه بيني هم نماند بر قرارآنچه ديدي بر قرار خود نماند
خاک خواهد بودن و خاکش غباردير و زود اين شکل و شخص نازنين
ور نچيند خود فرو ريزد ز بارگل بخواهد چيد بي‌شک باغبان
تخت و بخت و امر و نهي و گير و داراينهمه هيچست چون مي‌بگذرد
به کزو ماند سراي زرنگارنام نيکو گر بماند ز آدمي
يا کجا رفت آنکه با ما بود پار؟سال ديگر را که مي‌داند حساب؟
خفته اندر کله‌ي سر سوسمارخفتگان بيچاره در خاک لحد
اي برادر سيرت زيبا بيارصورت زيباي ظاهر هيچ نيست
من بگويم گر بداري استوارهيچ داني تا خرد به يا روان
ورنه جان در کالبد دارد حمارآدمي را عقل بايد در بدن
گردش گيتي زمام اختيارپيش از آن کز دست بيرونت برد
خرمني مي‌بايدت، تخمي بکارگنج خواهي، در طلب رنجي ببر
خرده از خردان مسکين درگذارچون خداوندت بزرگي داد و حکم
زيردستان را هميشه نيک دارچون زبردستيت بخشيد آسمان
زينهاري را به جان ده زينهارعذرخواهان را خطاکاري ببخش
دوست دارد بندگان حقگزارشکر نعمت را نکويي کن که حق
فضل او فضليست بيرون از شمارلطف او لطفيست بيرون از عدد
شکر يک نعمت نگويي از هزارگر به هر مويي زباني باشدت
تا بماند نام نيکت پايدارنام نيک رفتگان ضايع مکن
گاهي اندر خمر و گاهي در خمارملک بانان را نشايد روز و شب
تا همه کارت برآرد کردگارکام درويشان و مسکينان بده
تا رود نامت به نيک در دياربا غريبان لطف بي‌اندازه کن
گر جهان لشکر بگيرد غم مدارزور بازو داري و شمشير تيز
وز دعاي مردم پرهيزگاراز درون خستگان انديشه کن
سخت گيرد ظالمان را در حصارمنجنيق آه مظلومان به صبح


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.