هر آدمي که نظر با يکي ندارد و دل

هر آدمي که نظر با يکي ندارد و دل شاعر : سعدي به صورتي ندهد صورتيست لايعقل هر آدمي که نظر با يکي ندارد و دل به هيچ کار نيايد حيات بي‌حاصل اگر همين خور و خوابست حاصل از عمرت هزار حيف بر آن کس که بگذرد غافل از آنکه من به تأمل درو گرفتارم خطا کنند سفيهان و عهده بر عاقل نظر برفت و دل اندر کمند شوق بماند که خط کشيده در اوصاف نيکوان چگل ندانم از چه گلست آن نگار يغمايي چنين بليغ ندانند سحر در بابل بدين کمال ندارند حسن در کشمير نهاده‌اند بر...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
هر آدمي که نظر با يکي ندارد و دل
هر آدمي که نظر با يکي ندارد و دل
هر آدمي که نظر با يکي ندارد و دل

شاعر : سعدي

به صورتي ندهد صورتيست لايعقلهر آدمي که نظر با يکي ندارد و دل
به هيچ کار نيايد حيات بي‌حاصلاگر همين خور و خوابست حاصل از عمرت
هزار حيف بر آن کس که بگذرد غافلاز آنکه من به تأمل درو گرفتارم
خطا کنند سفيهان و عهده بر عاقلنظر برفت و دل اندر کمند شوق بماند
که خط کشيده در اوصاف نيکوان چگلندانم از چه گلست آن نگار يغمايي
چنين بليغ ندانند سحر در بابلبدين کمال ندارند حسن در کشمير
نهاده‌اند بر آتش به نام من فلفلبه خال مشکين بر خد احمرش گويي
فداي پايش اگر قاطعست وگر واصلسر عزيز که سرمايه‌ي وجود منست
ز دوست مگسل و از هرچه در جهان بگسلز هرچه هست گزيرست ناگزير از دوست
مگر تو نيز فرومانده‌اي در اين مشکلدواي درد مرا اي طبيب مي‌نکني
فرو رود که نبينند تخته بر ساحلهزار کشتي بازارگان درين دريا
مرا به روي تو شغليست از جهان شاغلجهانيان به مهمات خويشتن مشغول
که من به قد تو سروي نديده‌ام مايلکه من به حسن تو ماهي نديده‌ام طالع
وگر به تيغ بود در ميان ما فاصلبه دوستي که ندارم ز کيد دشمن باک
که دل نمي‌رود اي ساربان ازين منزلمرا و خار مغيلان به حال خود بگذار
که بار عشق تحمل نمي‌کند محملشتر به جهد و جفا برنمي‌تواند خاست
که در شريعت ما حکم نيست بر قاتلبه خون شعدي اگر تشنه‌اي حلالت باد
ز روزگار مخالف شکايتي با دلتو گوش هوش نکردي که دوش مي‌گفتم
به استعانت دستي توان کشيد از گلکه آب حيرتم از سرگذشت و پاي خلاص
چه گفته‌اند که از مقبلان شوي مقبلچه گفت گفت ندانسته‌اي که هشياران
نه جاي همت عاليست پايه‌ي نازلتو آن نه‌اي که به هر در سرت فرو آيد
که عالمست و به مقدار خويشتن جاهلپناه مي‌برم از جهل عالمي به خداي
به چشم خلق عزيزند و در خداي خجلنظر به عالم صورت مکن که طايفه‌اي
به شرط آنکه ببينند مزرعي قابلبلي درخت نشانند و دانه افشانند
مگر به صاحب ديوان عالم عادلبه هيچ خلق نبايد که قصه پردازي
بدين قدر نتوان گفت مرد را فاضلنه زان سبب که مکاني و منصبي دارد
چو ابر همه عالم به رحمتي شاملازان سبب که دل و دست وي همي باشد
بسي نماند که هر ناقصي شود کاملز بس که اهل هنر را بزرگ کرد و نواخت
که کرد هر صدفي را به للي حاملمثال قطره‌ي باران ابر آذاري
سحاب رأفت و باران رحمت وابلسپهر منصب و تمکين علاء دولت و دين
که مر کدام يکي را بيان کند قائلکه در فضايل او جاي حيرتست و وقوف
وراي آنکه ازو نقل مي‌کند ناقلخبر به نقل شنيديم و مخبرش ديديم
که ذکر حاتم و امثال وي کند باطلکف کريم و عطاي عميم او نه عجب
چنانکه دوست به ديدار دوست مستعجلبه دست‌گيري افتادگان و محتاجان
به رفق باز رود پيش دهشت و اجلچو رعب پايه‌ي عاليش سايه اندازد
چنان شود که منادي کنند بر سائلاميد هست که در عهد جود و انعامش
که همچو بحر محيطست بر جهان سايلکدام سايه ازين موهبت شود محروم
هزار چندان مستوجبست و مستأهلهزار سعدي اگر دايمش ثنا گويد
خداي راست بر افاق نعمتي طايلبه دور عدل تو اي نيک نام نيک انجام
به بوي رحمت فردا عمل کند عاملهمين طريق نگه دار و خير کن کامروز
بپاش دانه‌ي عاجل که برخوري آجلکسي که تخم نکارد چه دخل بردارد؟
خداي عزوجل رزق خلق را کافلتو نيک‌بخت شوي در ميان وگرنه بسست
که در مواجهه گويند راکب و راجلثناي طال بقا هيچ فايدت نکند
دعاي خير کنندت چنانکه در محفلبلي ثناي جميل آن بود که در خلوت
مراد و مطلب دنيا و آخرت حاصلهميشه دولت و بختت رفيق باد و قرين


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.