اي که پنجاه رفت و در خوابي
اي که پنجاه رفت و در خوابي
شاعر : سعدي
مگر اين پنج روزه دريابي اي که پنجاه رفت و در خوابي شرم بادت که قطرهي آبي تا کي اين باد کبر و آتش خشم شيخ بودي و همچنان شابي کهل گشتي و همچنان طفلي ميرود تير چرخ پرتابي تو به بازي نشسته و ز چپ و راست ننشيند فلک ز قصابي تا درين گله گوسفندي هست خانهاي در ممر سيلابي تو چراغي نهاده بر ره باد ور به حسن آفتاب و مهتابي گر به رفعت سپهر و کيواني ور به مغرب رسي به جلابي ور به مشرق روي به سياحي ور به شوخي چو برف بشتابي ور به مردي ز باد درگذري ور به نيروي ابن خطابي ور به تمکين ابن عفاني ور به قوت عديل سهرابي ور به نعمت شريک قاروني زر صامت کني به قلابي ور ميسر شود که سنگ سياه نتواني که دست برتابي ملکالموت را به حيله و زور گل بريزد به وقت سيرابي منتهاي کمال، نقصانست نه سزاوار کبر و اعجابي تو که مبدا و مرجعت اينست اي که سر بر کنار احبابي خشت بالين گور ياد آور اي که در خوابگاه سنجابي خفتنت زير خاک خواهد بود تو مگر مردهاي نه در خوابي بانگ طبلت نميکند بيدار که تو لرزان برو چو سيمايي بس خلايق فريفتست اين سيم که تو پيچان برو چو لبلابي بس جهان ديده اين درخت قديم بر سر ما سپهر دولابي بس بگرديد و بس بخواهد گشت نه مکرم به جاه و انسابي تو مميز به عقل و ادراکي نه به دنيا و ملک و اسبابي تو به دين ارجمند و نيکونام گر بپوشد خريست عتابي ابلهي صد عتابي خارا گر همين صورتي و القابي نقش ديوار خانهاي تو هنوز تشنه بر زهر همچو جلابي اي مريد هواي نفس حريص که تو در اصل جوهري نابي قيمت خويشتن خسيس مکن که عجب در ميان غرقابي دست و پايي بزن به چاره و جهد چاره هم توبتست و شعابي عهدهاي شکسته را چه طريق جز به مستغفري و اوابي به در بينياز نتوان رفت لاجرم بينصيب ازين بابي تو در خلق ميزني شب و روز که به يک روح در دو محرابي کي دعاي تو مستجاب کند تو کرم کن که رب اربابي يارب از جنس ما چه خير آيد سترپوش و کريم و توابي غيب دان و لطيف و بيچوني چون تو در نفس خود نمييابي سعديا راستي ز خلق مجوي تو چو کودک هنوز لعابي جاي گريهست بر مصيبت پير در تکاپوي عيب اصحابي با همه عيب خويشتن شب و روز بيعمل مدعي و کذابي گر همه علم عالمت باشد به اضافت چو کرم شبتابي پيش مردان آفتاب صفت تو نه پيري که طفل کتابي پير بودي و ره ندانستي