درويشي اختيار کني بر توانگري | | اي نفس اگر به ديدهي تحقيق بنگري |
تو نيز با گداي محلت برابري | | اي پادشاه شهر چو وقتت فرا رسد |
نوبت به ديگري بگذاري و بگذري | | گر پنج نوبتت به در قصر ميزنند |
با کس به سر همي نبرد عهد شوهري | | دنيا زنيست عشوهده و دلستان وليک |
اين جرم خاک را که تو امروز بر سري | | آهسته رو که بر سر بسيار مردمست |
ديگر که چشم دارد ازو مهر مادري؟ | | آبستني که اين همه فرزند زاد و کشت |
دل ميبرد به غاليه اندوده چادري | | اين غول روي بستهي کوته نظر فريب |
در چه فکند غمزهي خوبان به ساحري | | هاروت را که خلق جهان سحر ازو برند |
با نفس اگر برآيي دانم که شاطري | | مردي گمان مبر که به پنجه است و زور کتف |
اين بيهنر بمير که از گربه کمتري | | با شير مرديت سگ ابليس صيد کرد |
در ورطهاي که سود ندارد شناوري | | هشدار تا نيفکندت پيروي نفس |
در کار آخرت کني انديشه سرسري | | سر در سر هوا و هوس کردهاي و ناز |
اي بدمعاملت به همه هيچ ميخري | | دنيا به دين خريدنت از بيبصارتيست |
نزديک عارفان حيواني محقري | | تا جان معرفت نکند زنده شخص را |
ور صورتش نمايد زيباتر از پري | | بس آدمي که ديو به زشتي غلام اوست |
نيکونهاد باش که پاکيزه پيکري | | گر قدر خود بداني قدرت فزون شود |
درياب وقت خويش که درياي گوهري | | چندت نياز و آز دواند به بر و بحر |
ليکن چو پرورش بودت دانهي دري | | پيداست قطرهاي که به قيمت کجا رسد |
بشناس قدر خويش که گوگرد احمري | | گر کيمياي دولت جاويدت آرزوست |
کي بر هواي عالم روحانيان پري؟ | | اي مرغ پايبسته به دام هواي نفس |
کاندر طلب چو بال بريده کبوتري | | باز سپيد روضهي انسي چه فايده |
در اوج سدره کوش که فرخنده طايري | | چون بوم بدخبر مفکن سايه بر خراب |
بيدار باش تا پي او راه نسپري | | آن راه دوزخست که ابليس ميرود |
کاندر کمند دشمن آهخته خنجري | | در صحبت رفيق بدآموز همچنان |
راهي به س عاقبت اکنون مخيري | | راهي به سوي عاقبت خير ميرود |
در حلقهاي به صورت و چون حلقه بر دري | | گوشت حديث ميشنود، هوش بيخبر |
چون کبر کردي از همه دونان فروتري | | دعوي مکن که برترم از ديگران به علم |
گر در عمل نکوشي نادان مفسري | | از من بگوي عالم تفسيرگوي را |
با علم اگر عمل نکني شاخ بيبري | | بار درخت علم ندانم مگر عمل |
ورني ددي، به صورت انسان مصوري | | علم آدميتست و جوانمردي و ادب |
وز حب جاه در طلب علم ديگري | | از صد يکي به جاي نياورده شرط علم |
چشم از براي آن بود آخر که بنگري | | هر علم را که کار نبندي چه فايده |
هر نکته را هزار دلايل بياوري | | امروزه غرهاي به فصاحت که در حديث |
گر علتي بگويي و عذري بگستري | | فردا فصيح باشي در موقف حساب |
مر شوي کرده را نبود زيب دختري | | ور صد هزار عذر بخواهي گناه را |
تو بيهنر کجا رسي از نفسپروري | | مردان به سعي و رنج به جايي رسيدهاند |
عارف به ذات شو نه به دلق قلندري | | ترک هواست، کشتي درياي معرفت |
گر بهتري به مال، به گوهر برابري | | در کم ز خويشتن به حقارت نگه مکن |
کون خرت شمارد اگر گاو عنبري | | ور بيهنر به مال کني کبر بر حکيم |
اين هر دو قرن اگر بگرفتي سکندري | | فرمانبر خداي و نگهبان خلق باش |
تا در رضاي خالق بيچون به سر بري | | عمري که ميرود به همه حال جهد کن |
ليکن تو را چه غم که به خواب خوش اندري | | مرگ آنک اژدهاي دمانست پيچ پيچ |
باري ز تنگناي لحد ياد ناوري | | فارغ نشستهاي به فراخاي کام دل |
از سر بنه غرور کيايي و سروري | | باري گرت به گور عزيزان گذربود |
بر هم شکسته صورت بتهاي آزري | | کانجا به دست واقعه بيني خليلوار |
مسکين به خشت بالشي و خاک بستري | | فرق عزيز و پهلوي نازک نهاده تن |
بردند گنج عافيت از کنج صابري | | تسليم شو گر اهل تميزي که عارفان |
طغراي نيکبختي و نيل بداختري | | پيش از من و تو بر رخ جانها کشيدهاند |
روزي نکرد چون نکشد غل مدبري | | آن را که طوق مقبلي اندر ازل خداي |
بيگانگي مورز که در دين برادري | | زنهار پند من پدرانه است گوش گير |
در وقت مرگ اشعث و در گور اغبري | | ننگ از فقير اشعث اغبر مدار از آنک |
دامنکشان سندس خضرند و عبقري | | دامن مکش ز صحبت ايشان که در بهشت |
چون آسمان به زهره و خورشيد و مشتري | | روي زمين به طلعت ايشان منورست |
خواهي ز پادشاه سخن داد شاعري | | در بارگاه خاطر سعدي خرام اگر |
ملک عجم گرفته به تيغ سخننوري | | گه گه خيال در سرم آيد که اين منم |
با کف موسوي چه زند سحر سامري؟ | | بازم نفس فرو رود از هول اهل فضل |
در شهر آبگينه فروشست و جوهري | | شرم آيد از بضاعت بيقيمتم وليک |