نگفتمت که چو زنبور زشتخوي مباش | | که از گزند تو مردم هنوز مينالند |
نفس ظالم، مثال زنبورست | | که چون پرت نبود پاي در سرت مالند |
صبر کن تا بيوفتد روزي | | که جهانش ز دست مينالند |
آسيا سنگ ده هزار مني | | که همه پاي بر سرش مالند |
ليکن از زير به زبر بردن | | به دور مرد از کمر بگردانند |
بدين الحان داودي عجب نيست | | به هزار آدميش نتوانند |
خداي اين حافظان ناخوش آواز | | که مرغان هوا حيران بمانند |
چو نيکبخت شدي ايمن از حسود مباش | | بيامرزاد اگر ساکن بخوانند |
چو دستشان نرسد لاجرم به نيکي خويش | | که خار ديدهي بدبخت نيکبختانند |
رسم و آيين پادشاهانست | | بدي کنند به جاي تو هر چه بتوانند |
وز پس عهد او وفاداري | | که خردمند را عزيز کنند |
نشان آخر عهد و زوال ملک ويست | | با خردمندزاده نيز کنند |
به دست خويش مکن خانگاه خود ويران | | که در مصالح بيچارگان نظر نکند |
آنکه در حضرت بيچون تو قربي دارد | | که دشمنان تو با تو ازين بتر نکند |
وآنکه در نامهي او خامهي بدبختي تست | | گر جهاني به هم آيد به بعيدش نکنند |
دامن آلوده اگر خود حکمت گويد | | گر همه خلق بکوشند سعيدش نکنند |
وآنکه پاکيزه رود گر بنشيند خاموش | | به سخن گفتن زيباش بدان به نشوند |
آدميسان و نيک محضر باش | | همه از سيرت زيباش نصيحت شنوند |
تو به عقل از دواب ممتازي | | تا تو را بر دواب فضل نهند |
تا نگويي که عاملان حريص | | ورنه ايشان به قوت از تو بهند |
کانچه در مملکت بيفزايند | | نيکخواهان دولت شاهند |
راحت از مال وي به خلق رسان | | از ثناي جميل ميکاهند |
رحمت صفت خداي باقيست | | تا همه عمر و دولتش خواهند |
گر جرم و خطاي ما نباشد | | و آن را که خداي برگزيند |
هيچ فرصت وراي آن مطلب | | پس عفو تو بر کجا نشيند؟ |
تا نميرد يکي به ناکامي | | که کسي مرگ دشمنان بيند |
تو هم ايمن مباش و غره مشو | | ديگري دوستکام ننشيند |
شادکامي مکن که دشمن مرد | | که فلک هيچ دوست نگزيند |
الحق امناي مال ايتام | | مرغ، دانه يکان يکان چيند |
هرگز زن و مرد و کفر و اسلام | | همچون تو حلالزاده بايند |
اطفال عزيز نازپرورد | | نفس از تو خبيثتر نزايند |
طفلان تو را پدر بميراد | | از دست تو دست بر خدايند |
ناکسان را فراستيست عظيم | | تا جور وصي بيازمايند |
چون دو کس مشورت برند به هم | | گرچه تاريک طبع و بدخويند |
امير ما عسل از دست خلق مينخورد | | گويند اين عيب من همي گويند |
عجب که در عسل از زهر ميکند پرهيز | | که زهر در قدح انگبين تواند بود |
چه گنجها بنهادند و ديگري برداشت | | حذر نميکند از تير آه زهرآلود |
به تازيانهي مرگ از سرش به در کردند | | چه رنجها بکشيدند و ديگري آسود |
نفس که نفس برو تکيه ميکند بادست | | که سلطنت به سر تازيانه ميفرمود |
خواهي از دشمن نادان که گزندت نرسد | | به وقت مرگ بداند که باد ميپيمود |
کهن سخت که بر سنگ صلابت راند | | رفق پيش آر و مدارا و تواضع کن و جود |
متکلف به نغمه در قرآن | | نتواند که لطافت نکند با داود |
آن يکي خسر آن دگر باشد | | حق بيازرد و خلق را بربود |
ناخوشآواز اگر دراز کشد | | مايه وقتي زيان و وقتي سود |
مرغ جايي که علف بيند و چيند گردد | | نه خداوندي خلق ازو خشنود |
سفله گو روي مگردان که اگر قارونست | | مرد صاحبنظر آنجا که وفا بيند و جود |
هزار سال به اميد تو توانم بود | | کس ازو چشم ندارد کرم نامعهود |
اگر مراد نيابم مرا اميد بسست | | اگر مراد برآيد هنوز باشد زود |
هر که بر روي زمين مهلت عيشي دارد | | نه هر که رفت رسيد و نه هر که گفت شنود |
کشتي آرام نگيرد که بود بر سر آب | | اي بسا روز که در زير زمين خواهد بود |
اگر ملازم خاک در کسي باشي | | تا جهان بر سر آبست چنين خواهد بود |
ز بهر نعمت دنيا که خاک بر سر او | | چو آستانه نديم خسيت بايد بود |
هزار سال تنعم کني بدان نرسد | | برين مثال که گفتم بسيت بايد بود |
نگر تا نبيني ز ظلم شهي | | که يک زمان به مراد کسيت بايد بود |
ازيرا که ديديم کز بد بتر | | که از ظلم او سينهها چاک بود |
چو شد روز آمد شب تيره رنگ | | بسي اندرين عالم خاک بود |
روز قالي فشاندنست امروز | | چو جمشيد بگذشت ضحاک بود |
چون مگس در سراي گرد آمد | | تا غبار از ميان ما برود |
هر که ناخوانده آيد از در قوم | | خوان نبايد نهاد تا برود |
گر خردمند از اوباش جفايي بيند | | نيک باشد که ناشتا برود |
سنگ بيقيمت اگر کاسهي زرين بشکست | | تا دل خويش نيازارد و درهم نشود |
هر که بيني مراد و راحت خويش | | قيمت سنگ نيفزايد و زر کم نشود |
و آن ميسر شود به کوشش و رنج | | از همه خلق بيشتر خواهد |
اي که ميخواهي از نگارين کام | | که قضا بخشد و قدر خواهد |
دختر اندر شکم پسر نشود | | با نگارش بگوي اگر خواهد |
تيز در ريش کاروانسالار | | گرچه بابا همي پسر خواهد |
اقبال و دولت و شرفت مستدام باد | | يارب کمال عافيتت بر دوام باد |
بختت بلند و گردش گيتي به کام باد | | سال و مهت مبارک و روز و شبت به خير |
حشر تو با رسول عليهالسلام باد | | فردا که هر کسي به شفيعي زنند دست |
همچون تو نيک عاقبت و نيک نام باد | | فرزند نيکبخت تو نزد خدا و خلق |
که بختت با سعادت مقترن باد | | مرا از بهر ديناري ثنا گفت |
که شرم از روي مردانت چو زن باد | | چو دينارش ندادم لعنتم کرد |
دعا و لعنتش بر خويشتن باد | | بيا تا هر دو با هم هيچ گيريم |
بگذشت بسي ز بوستان باد | | بر تربت دوستان ماضي |
سهلست بقاي دوستان باد | | گر بر سر خاک ما رود نيز |
وآنچه پيروزي و بهروزي در آنست آن دهاد | | اي بلند اختر خدايت عمر جاويدان دهاد |
بعد از آن بر جملهي فرماندهان فرمان دهاد | | جاودان نفس شريفت بندهي فرمان حق |
تا عنان عمر در دستست دستت نان دهاد | | من بدانم دولت عقبي به نان دادن درست |
طاق ايوانت به رفعت بوسه بر کيوان دهاد | | داعيان اندر دعا گويند پيش خسروان |
حق تعالي از نعيم آخرت تاوان دهاد | | نعمتي را کز پي مرضات حق دريافتي |
دولت تو در ترقي باد و دشمن جان دهاد | | اي مبارک روز هر روزت به کام دوستان |
که نود ساله چون پدر گردد | | پسر نورسيده شايد بود |
چارده ساله چون پسر گردد | | پير فاني طمع مدار که باز |
که ز خردي بزرگتر گردد | | سبزه گر احتمال آن دارد |
که دگر باره سبز برگردد | | غله چون زرد شد اميد نماند |
برو بپرس که خسرو ازين ميانه چه برد | | بيا بگوي که پرويز از زمانه چه خورد |
ورين گرفت ممالک به ديگران بسپرد | | گر او گرفت خزاين به ديگران بگذاشت |
تا روي آفتاب معفر کنم به گرد | | جوشن بيار و نيزه و بر گستوان ورد |
دشمن گمان برد که بترسيدي از نبرد | | گر بردبار باشي و هشيار و نيکمرد |
مهمل رها مکن که زمانش بپرورد | | خون دار اگرچه دشمن خردست زينهار |
چون پيشتر رود ز سر مرد بگذرد | | تا کعب کودکي بود آغاز چشمه سار |
آن قدر عمري که دارد مردم آزاد مرد؟ | | در جهان با مردمان داني که چون بايد گذاشت |
فيالمثل گر بگذرد بر دامنش از باد سرد | | کاستينها تر کنند از بهر او از آب گرم |
پيريش هم بقا نخواهد کرد | | مرد ديگر جوان نخواهد بود |
کاشکي همچنان بماندي زرد | | چون درخت خزان که زرد شود |
زو قناعت به ميوه بايد کرد | | ملک ايمن درخت بارورست |
ميوه يک بار بيش نتوان خورد | | چون ز بيخش برآورد نادان |
کس تيغ بلا زدن نيارد | | آن را که تو دست پيش داري |
کس نيست که دست پيش دارد | | ما را که تو بيگنه بکشتي |
به جوانمردي و ادب دارد | | آدمي فضل بر دگر حيوان |
هوشمند اين سخن عجب دارد | | گر تو گويي به صورت آدميم |
که همين گوش و چشم و لب دارد | | پس تو همتاي نقش ديواري |
وگر کني سر تسليم بر زمين دارد | | تو خود جفا نکني بيگناه بر بنده |
از آنکه سابقهي فضل انگبين دارد | | به نيشي از مگس نحل برنشايد گشت |
همچو ابليس همان طينت ماضي دارد | | ديو اگر صومعه داري کند اندر ملکوت |
دزد دزدست وگر جامهي قاضي دارد | | ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست |
سود، سرمايه به يک بار ببرد | | طمع خام که سودي بکنم |
سيل بگرفت و خر و بار ببرد | | خر دعا کرد که بارش ببردند |
آب جوي آمد و غلام ببرد | | شد غلامي به جوي کاب آرد |
ماهي اين بار رفت و دام ببرد | | دام هر بار ماهي آوردي |
بر يک ورق نويس که بر هفت بگذرد | | من هرگز آب چاه نديدم چنين مداد |
از چرم گاو از سپر جفت بگذرد | | ني ني ورق چه باشد و کيمخت گوسفند |
که نداني کدام بايد کرد | | مر تو را چون دو کار پيش آيد |
آنت بر خود حرام بايد کرد | | هر چه در وي مظنهي خطرست |
به همانت قيام بايد کرد | | وانکه بيخوف و بيخطر باشد |
دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد | | داني که بر نگين سليمان چه نقش بود |
با دوستان بخورد و به دشمن رها نکرد | | خرم تني که حاصل عمر عزيز را |
چنان تلخ باشد که گويي تبر زد | | ز دست ترشروي خوردن تبرزد |
که رويي ببينم که پشتم بلرزد | | گرم روي با پشت گردد از آن به |
به دستت دهد جور سقا نيرزد | | گدا طبع اگر در تموز آب حيوان |
مسلم بود کو قناعت بورزد | | کسي را فراغ از چنين خلق ديدن |
کاين دولت و منصب آن نيرزد | | روزي به سرش نبشته بودند |
يک روزه هلاک جان نيرزد | | سي ساله توانگري و فرمان |
آن عاقبت آن فلان نيرزد | | ديدي که چه کرد عيش و چون مرد |
مردن به زه کمان نيرزد | | صد دور بقا چنانکه ديد |
هر چند دلش جواد باشد | | از دست تهي کرم نيايد |
چون اسب نه بر مراد باشد | | مسکين چه کند سوار چالاک |
ز عيب خويش نبايد که بيخبر باشد | | کسي به حمد و ثناي برادران عزيز |
که عيب در نظر دوستان هنر باشد | | ز دشمنان شنو اي دوست تا چه ميگويند |
و آتش و صعقه پيش و پس باشد | | گر جهان فتنه گيرد از چپ و راست |
چه پريشانيت ز کس باشد؟ | | تو پريشان نکردهاي کس را |
شبروان را غم از عسس باشد | | خونيان را بود ز شحنه هراس |
که رهانندهي تو بس باشد | | راستي پيشه گير و ايمن باش |
همچو لل که در صدف باشد | | کاملانند در لباس حقير |
کوزه بگذار تا خزف باشد | | اي که در بند آب حيواني |
اول انديشه کند مرد که عاقل باشد | | سخن گفته دگر باز نيايد به دهن |
که چرا گفتم و انديشهي باطل باشد | | تا زماني دگر انديشه نبايد کردن |
گرانجان لايق تحسين نباشد | | اگر صد دفتر شيرين بخواني |
چو ريش آمد زنخ شيرين نباشد | | مزاح و خنده کار کودکانست |
گرچه در پاي منبري باشد | | خر به سعي آدمي نخواهد شد |
تا به صد سالگي خري باشد | | و آدمي را که تربيت نکنند |
تو مپندار که از سيل دمان انديشد | | تشنهي سوخته در چشمهي روشن چو رسيد |
عقل باور نکند کز رمضان انديشد | | ملحد گرسنه و خانهي خالي و طعام |
از دو چشم جوان چرا نچکد؟ | | هيچ داني که آب ديدهي پير |
آب در خانهي شما نچکد | | برف بر بام سالخوردهي ماست |
شرط يار آنست کز پيوند يارش نگسلد | | دوستان سخت پيمان را ز دشمن باک نيست |
چون به هم برتافتي اسفنديارش نگسلد | | صد هزاران خيط يکتو را نباشد قوتي |
به وقت مرگ پشيمان همي خورد سوگند | | حريف عمر به سر برده در فسوق و فجور |
تو خود دگر نتواني به ريش خويش مخند | | که توبه کردم و ديگر گنه نخواهم کرد |
تو هم از من به ياد دار اين پند | | ياد دارم ز پير دانشمند |
نيزبر نفس ديگري مپسند | | هر چه بر نفس خويش نپسندي |
که آب ديدهي مظلوم در نور داند | | بسا بساط خداوند ملک دولت را |
که سنگهاي درشت از کمر بگرداند | | چو قطره قطرهي باران خرد بر کهسار |
که با ما بر قرار خود بماند؟ | | وفا با هيچکس کردست گيتي |
روا داري که نام بد بماند؟ | | چو ميداني که جاويدان نماني |
نه کسري و دارا و جمشيد ماند | | نه سام و نريمان و افراسياب |
چو کس را نداني که جاويد ماند | | تو هم دل مبند اي خداوند ملک |
به پايان پيري چه اميد ماند؟ | | چو دور جواني خلل ميکند |
حيوانيست که بالاش به انسان ماند | | هر که مقصود و مرادش خور و خوابست از عمر |
تا چو اين نعمت ظاهر برود آن ماند | | هر چه داري بده و دولت معني بستان |
همه بيگانگانش خويش گردند | | چو دولت خواهد آمد بندهاي را |
در و ديوار بر وي نيش گردند | | چو برگرديد روز نيکبختي |
ارباب فنون با همه علمي که بخواندند | | بسيار برفتند و به جايي نرسيدند |
ابليس براندند و برو کفر براندند | | توفيق سعادت چو نباشد چه توان کرد؟ |
مشفق و مهربان يکدگرند | | تا سگان را وجود پيدا نيست |
که تهيگاه يکدگر بدرند | | لقمهاي در ميانشان انداز |
بسا خونا که در عالم بريزند | | اگر خوني نريزد شاه عالم |
به زاري تا دگر گرگان گريزند | | ببايد کشت هر يکچند گرگي |
تا دل خلق نيک بخراشند | | نکني دفع ظالم از مظلوم |
گوسفندان هلاک ميباشند | | تا تو با صيد گرگ پردازي |
گوش بر نالهي حمام کند | | هر کجا دردمندي از سر شوق |
وان تلذذ برو حرام کند | | چارپايي برآورد آواز |
که زفير خر ازدحام کند | | حيف باشد صفير بلبل را |
تا خر آواز خود تمام کند | | کاش بلبل خموش بنشستي |
دزدي بيتير و کمان ميکند | | حاکم ظالم به سنان قلم |
اين همه بيداد شبان ميکند | | گله ما را گله از گرگ نيست |
فهم ندارد که زيان ميکند | | آنکه زيان ميرسد از وي به خلق |
دزد، که ناطور همان ميکند | | چون نکند رخنه به ديوار باغ |
خلاف افکند در ميان دو کس | | ز دور چرخ چه نالي ز فعل خويش بنال |