که از گزند تو مردم هنوز مي‌نالند

که از گزند تو مردم هنوز مي‌نالند شاعر : سعدي نگفتمت که چو زنبور زشتخوي مباش که از گزند تو مردم هنوز مي‌نالند نفس ظالم، مثال زنبورست که چون پرت نبود پاي در سرت مالند صبر کن تا بيوفتد روزي که جهانش ز دست مي‌نالند آسيا سنگ ده هزار مني که همه پاي بر سرش مالند ليکن از زير به زبر بردن به دور مرد از کمر بگردانند بدين الحان داودي عجب نيست به هزار آدميش نتوانند خداي اين حافظان ناخوش آواز که مرغان هوا حيران بمانند چو نيکبخت شدي ايمن از...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
که از گزند تو مردم هنوز مي‌نالند
که از گزند تو مردم هنوز مي‌نالند
که از گزند تو مردم هنوز مي‌نالند

شاعر : سعدي

نگفتمت که چو زنبور زشتخوي مباشکه از گزند تو مردم هنوز مي‌نالند
نفس ظالم، مثال زنبورستکه چون پرت نبود پاي در سرت مالند
صبر کن تا بيوفتد روزيکه جهانش ز دست مي‌نالند
آسيا سنگ ده هزار منيکه همه پاي بر سرش مالند
ليکن از زير به زبر بردنبه دور مرد از کمر بگردانند
بدين الحان داودي عجب نيستبه هزار آدميش نتوانند
خداي اين حافظان ناخوش آوازکه مرغان هوا حيران بمانند
چو نيکبخت شدي ايمن از حسود مباشبيامرزاد اگر ساکن بخوانند
چو دستشان نرسد لاجرم به نيکي خويشکه خار ديده‌ي بدبخت نيکبختانند
رسم و آيين پادشاهانستبدي کنند به جاي تو هر چه بتوانند
وز پس عهد او وفاداريکه خردمند را عزيز کنند
نشان آخر عهد و زوال ملک ويستبا خردمندزاده نيز کنند
به دست خويش مکن خانگاه خود ويرانکه در مصالح بيچارگان نظر نکند
آنکه در حضرت بيچون تو قربي داردکه دشمنان تو با تو ازين بتر نکند
وآنکه در نامه‌ي او خامه‌ي بدبختي تستگر جهاني به هم آيد به بعيدش نکنند
دامن آلوده اگر خود حکمت گويدگر همه خلق بکوشند سعيدش نکنند
وآنکه پاکيزه رود گر بنشيند خاموشبه سخن گفتن زيباش بدان به نشوند
آدمي‌سان و نيک محضر باشهمه از سيرت زيباش نصيحت شنوند
تو به عقل از دواب ممتازيتا تو را بر دواب فضل نهند
تا نگويي که عاملان حريصورنه ايشان به قوت از تو بهند
کانچه در مملکت بيفزايندنيک‌خواهان دولت شاهند
راحت از مال وي به خلق رساناز ثناي جميل مي‌کاهند
رحمت صفت خداي باقيستتا همه عمر و دولتش خواهند
گر جرم و خطاي ما نباشدو آن را که خداي برگزيند
هيچ فرصت وراي آن مطلبپس عفو تو بر کجا نشيند؟
تا نميرد يکي به ناکاميکه کسي مرگ دشمنان بيند
تو هم ايمن مباش و غره مشوديگري دوستکام ننشيند
شادکامي مکن که دشمن مردکه فلک هيچ دوست نگزيند
الحق امناي مال ايتاممرغ، دانه يکان يکان چيند
هرگز زن و مرد و کفر و اسلامهمچون تو حلال‌زاده بايند
اطفال عزيز نازپروردنفس از تو خبيث‌تر نزايند
طفلان تو را پدر بميراداز دست تو دست بر خدايند
ناکسان را فراستيست عظيمتا جور وصي بيازمايند
چون دو کس مشورت برند به همگرچه تاريک طبع و بدخويند
امير ما عسل از دست خلق مي‌نخوردگويند اين عيب من همي گويند
عجب که در عسل از زهر مي‌کند پرهيزکه زهر در قدح انگبين تواند بود
چه گنجها بنهادند و ديگري برداشتحذر نمي‌کند از تير آه زهرآلود
به تازيانه‌ي مرگ از سرش به در کردندچه رنجها بکشيدند و ديگري آسود
نفس که نفس برو تکيه مي‌کند بادستکه سلطنت به سر تازيانه مي‌فرمود
خواهي از دشمن نادان که گزندت نرسدبه وقت مرگ بداند که باد مي‌پيمود
کهن سخت که بر سنگ صلابت راندرفق پيش آر و مدارا و تواضع کن و جود
متکلف به نغمه در قرآننتواند که لطافت نکند با داود
آن يکي خسر آن دگر باشدحق بيازرد و خلق را بربود
ناخوش‌آواز اگر دراز کشدمايه وقتي زيان و وقتي سود
مرغ جايي که علف بيند و چيند گرددنه خداوندي خلق ازو خشنود
سفله گو روي مگردان که اگر قارونستمرد صاحبنظر آنجا که وفا بيند و جود
هزار سال به اميد تو توانم بودکس ازو چشم ندارد کرم نامعهود
اگر مراد نيابم مرا اميد بسستاگر مراد برآيد هنوز باشد زود
هر که بر روي زمين مهلت عيشي داردنه هر که رفت رسيد و نه هر که گفت شنود
کشتي آرام نگيرد که بود بر سر آباي بسا روز که در زير زمين خواهد بود
اگر ملازم خاک در کسي باشيتا جهان بر سر آبست چنين خواهد بود
ز بهر نعمت دنيا که خاک بر سر اوچو آستانه نديم خسيت بايد بود
هزار سال تنعم کني بدان نرسدبرين مثال که گفتم بسيت بايد بود
نگر تا نبيني ز ظلم شهيکه يک زمان به مراد کسيت بايد بود
ازيرا که ديديم کز بد بترکه از ظلم او سينه‌ها چاک بود
چو شد روز آمد شب تيره رنگبسي اندرين عالم خاک بود
روز قالي فشاندنست امروزچو جمشيد بگذشت ضحاک بود
چون مگس در سراي گرد آمدتا غبار از ميان ما برود
هر که ناخوانده آيد از در قومخوان نبايد نهاد تا برود
گر خردمند از اوباش جفايي بيندنيک باشد که ناشتا برود
سنگ بي‌قيمت اگر کاسه‌ي زرين بشکستتا دل خويش نيازارد و درهم نشود
هر که بيني مراد و راحت خويشقيمت سنگ نيفزايد و زر کم نشود
و آن ميسر شود به کوشش و رنجاز همه خلق بيشتر خواهد
اي که مي‌خواهي از نگارين کامکه قضا بخشد و قدر خواهد
دختر اندر شکم پسر نشودبا نگارش بگوي اگر خواهد
تيز در ريش کاروانسالارگرچه بابا همي پسر خواهد
اقبال و دولت و شرفت مستدام باديارب کمال عافيتت بر دوام باد
بختت بلند و گردش گيتي به کام بادسال و مهت مبارک و روز و شبت به خير
حشر تو با رسول عليه‌السلام بادفردا که هر کسي به شفيعي زنند دست
همچون تو نيک عاقبت و نيک نام بادفرزند نيکبخت تو نزد خدا و خلق
که بختت با سعادت مقترن بادمرا از بهر ديناري ثنا گفت
که شرم از روي مردانت چو زن بادچو دينارش ندادم لعنتم کرد
دعا و لعنتش بر خويشتن بادبيا تا هر دو با هم هيچ گيريم
بگذشت بسي ز بوستان بادبر تربت دوستان ماضي
سهلست بقاي دوستان بادگر بر سر خاک ما رود نيز
وآنچه پيروزي و بهروزي در آنست آن دهاداي بلند اختر خدايت عمر جاويدان دهاد
بعد از آن بر جمله‌ي فرماندهان فرمان دهادجاودان نفس شريفت بنده‌ي فرمان حق
تا عنان عمر در دستست دستت نان دهادمن بدانم دولت عقبي به نان دادن درست
طاق ايوانت به رفعت بوسه بر کيوان دهادداعيان اندر دعا گويند پيش خسروان
حق تعالي از نعيم آخرت تاوان دهادنعمتي را کز پي مرضات حق دريافتي
دولت تو در ترقي باد و دشمن جان دهاداي مبارک روز هر روزت به کام دوستان
که نود ساله چون پدر گرددپسر نورسيده شايد بود
چارده ساله چون پسر گرددپير فاني طمع مدار که باز
که ز خردي بزرگتر گرددسبزه گر احتمال آن دارد
که دگر باره سبز برگرددغله چون زرد شد اميد نماند
برو بپرس که خسرو ازين ميانه چه بردبيا بگوي که پرويز از زمانه چه خورد
ورين گرفت ممالک به ديگران بسپردگر او گرفت خزاين به ديگران بگذاشت
تا روي آفتاب معفر کنم به گردجوشن بيار و نيزه و بر گستوان ورد
دشمن گمان برد که بترسيدي از نبردگر بردبار باشي و هشيار و نيکمرد
مهمل رها مکن که زمانش بپروردخون دار اگرچه دشمن خردست زينهار
چون پيشتر رود ز سر مرد بگذردتا کعب کودکي بود آغاز چشمه سار
آن قدر عمري که دارد مردم آزاد مرد؟در جهان با مردمان داني که چون بايد گذاشت
في‌المثل گر بگذرد بر دامنش از باد سردکاستينها تر کنند از بهر او از آب گرم
پيريش هم بقا نخواهد کردمرد ديگر جوان نخواهد بود
کاشکي همچنان بماندي زردچون درخت خزان که زرد شود
زو قناعت به ميوه بايد کردملک ايمن درخت بارورست
ميوه يک بار بيش نتوان خوردچون ز بيخش برآورد نادان
کس تيغ بلا زدن نياردآن را که تو دست پيش داري
کس نيست که دست پيش داردما را که تو بي‌گنه بکشتي
به جوانمردي و ادب داردآدمي فضل بر دگر حيوان
هوشمند اين سخن عجب داردگر تو گويي به صورت آدميم
که همين گوش و چشم و لب داردپس تو همتاي نقش ديواري
وگر کني سر تسليم بر زمين داردتو خود جفا نکني بي‌گناه بر بنده
از آنکه سابقه‌ي فضل انگبين داردبه نيشي از مگس نحل برنشايد گشت
همچو ابليس همان طينت ماضي داردديو اگر صومعه داري کند اندر ملکوت
دزد دزدست وگر جامه‌ي قاضي داردناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست
سود، سرمايه به يک بار ببردطمع خام که سودي بکنم
سيل بگرفت و خر و بار ببردخر دعا کرد که بارش ببردند
آب جوي آمد و غلام ببردشد غلامي به جوي کاب آرد
ماهي اين بار رفت و دام ببرددام هر بار ماهي آوردي
بر يک ورق نويس که بر هفت بگذردمن هرگز آب چاه نديدم چنين مداد
از چرم گاو از سپر جفت بگذردني ني ورق چه باشد و کيمخت گوسفند
که نداني کدام بايد کردمر تو را چون دو کار پيش آيد
آنت بر خود حرام بايد کردهر چه در وي مظنه‌ي خطرست
به همانت قيام بايد کردوانکه بي‌خوف و بي‌خطر باشد
دل در جهان مبند که با کس وفا نکردداني که بر نگين سليمان چه نقش بود
با دوستان بخورد و به دشمن رها نکردخرم تني که حاصل عمر عزيز را
چنان تلخ باشد که گويي تبر زدز دست ترشروي خوردن تبرزد
که رويي ببينم که پشتم بلرزدگرم روي با پشت گردد از آن به
به دستت دهد جور سقا نيرزدگدا طبع اگر در تموز آب حيوان
مسلم بود کو قناعت بورزدکسي را فراغ از چنين خلق ديدن
کاين دولت و منصب آن نيرزدروزي به سرش نبشته بودند
يک روزه هلاک جان نيرزدسي ساله توانگري و فرمان
آن عاقبت آن فلان نيرزدديدي که چه کرد عيش و چون مرد
مردن به زه کمان نيرزدصد دور بقا چنانکه ديد
هر چند دلش جواد باشداز دست تهي کرم نيايد
چون اسب نه بر مراد باشدمسکين چه کند سوار چالاک
ز عيب خويش نبايد که بيخبر باشدکسي به حمد و ثناي برادران عزيز
که عيب در نظر دوستان هنر باشدز دشمنان شنو اي دوست تا چه مي‌گويند
و آتش و صعقه پيش و پس باشدگر جهان فتنه گيرد از چپ و راست
چه پريشانيت ز کس باشد؟تو پريشان نکرده‌اي کس را
شبروان را غم از عسس باشدخونيان را بود ز شحنه هراس
که رهاننده‌ي تو بس باشدراستي پيشه گير و ايمن باش
همچو لل که در صدف باشدکاملانند در لباس حقير
کوزه بگذار تا خزف باشداي که در بند آب حيواني
اول انديشه کند مرد که عاقل باشدسخن گفته دگر باز نيايد به دهن
که چرا گفتم و انديشه‌ي باطل باشدتا زماني دگر انديشه نبايد کردن
گرانجان لايق تحسين نباشداگر صد دفتر شيرين بخواني
چو ريش آمد زنخ شيرين نباشدمزاح و خنده کار کودکانست
گرچه در پاي منبري باشدخر به سعي آدمي نخواهد شد
تا به صد سالگي خري باشدو آدمي را که تربيت نکنند
تو مپندار که از سيل دمان انديشدتشنه‌ي سوخته در چشمه‌ي روشن چو رسيد
عقل باور نکند کز رمضان انديشدملحد گرسنه و خانه‌ي خالي و طعام
از دو چشم جوان چرا نچکد؟هيچ داني که آب ديده‌ي پير
آب در خانه‌ي شما نچکدبرف بر بام سالخورده‌ي ماست
شرط يار آنست کز پيوند يارش نگسلددوستان سخت پيمان را ز دشمن باک نيست
چون به هم برتافتي اسفنديارش نگسلدصد هزاران خيط يکتو را نباشد قوتي
به وقت مرگ پشيمان همي خورد سوگندحريف عمر به سر برده در فسوق و فجور
تو خود دگر نتواني به ريش خويش مخندکه توبه کردم و ديگر گنه نخواهم کرد
تو هم از من به ياد دار اين پندياد دارم ز پير دانشمند
نيزبر نفس ديگري مپسندهر چه بر نفس خويش نپسندي
که آب ديده‌ي مظلوم در نور داندبسا بساط خداوند ملک دولت را
که سنگهاي درشت از کمر بگرداندچو قطره قطره‌ي باران خرد بر کهسار
که با ما بر قرار خود بماند؟وفا با هيچکس کردست گيتي
روا داري که نام بد بماند؟چو مي‌داني که جاويدان نماني
نه کسري و دارا و جمشيد ماندنه سام و نريمان و افراسياب
چو کس را نداني که جاويد ماندتو هم دل مبند اي خداوند ملک
به پايان پيري چه اميد ماند؟چو دور جواني خلل مي‌کند
حيوانيست که بالاش به انسان ماندهر که مقصود و مرادش خور و خوابست از عمر
تا چو اين نعمت ظاهر برود آن ماندهر چه داري بده و دولت معني بستان
همه بيگانگانش خويش گردندچو دولت خواهد آمد بنده‌اي را
در و ديوار بر وي نيش گردندچو برگرديد روز نيکبختي
ارباب فنون با همه علمي که بخواندندبسيار برفتند و به جايي نرسيدند
ابليس براندند و برو کفر براندندتوفيق سعادت چو نباشد چه توان کرد؟
مشفق و مهربان يکدگرندتا سگان را وجود پيدا نيست
که تهيگاه يکدگر بدرندلقمه‌اي در ميانشان انداز
بسا خونا که در عالم بريزنداگر خوني نريزد شاه عالم
به زاري تا دگر گرگان گريزندببايد کشت هر يکچند گرگي
تا دل خلق نيک بخراشندنکني دفع ظالم از مظلوم
گوسفندان هلاک مي‌باشندتا تو با صيد گرگ پردازي
گوش بر ناله‌ي حمام کندهر کجا دردمندي از سر شوق
وان تلذذ برو حرام کندچارپايي برآورد آواز
که زفير خر ازدحام کندحيف باشد صفير بلبل را
تا خر آواز خود تمام کندکاش بلبل خموش بنشستي
دزدي بي‌تير و کمان مي‌کندحاکم ظالم به سنان قلم
اين همه بيداد شبان مي‌کندگله ما را گله از گرگ نيست
فهم ندارد که زيان مي‌کندآنکه زيان مي‌رسد از وي به خلق
دزد، که ناطور همان مي‌کندچون نکند رخنه به ديوار باغ
خلاف افکند در ميان دو کسز دور چرخ چه نالي ز فعل خويش بنال


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط