مگر کز خوي نيکان پند گيرند

مگر کز خوي نيکان پند گيرند شاعر : سعدي وز انجام بدان عبرت پذيرند مگر کز خوي نيکان پند گيرند شکم پرکردن از پهلوي درويش حرامش باد بدعهد بدانديش که راحت خواهد اندر رنج مردم شکم پر زهرمارش بود و کژدم کبوتر دانه خواهد هرگز از مور؟ روا دارد کسي با ناتوان زور؟ شکار از چنگ گنجشکان نگيرد اگر عنقا ز بي‌برگي بميرد خواهد، نه مراد خاطر خويش سلطان بايد که خير درويش درويش مراد خود بيابد تا او به مراد خود شتابد هر کسي را هر چه لايق بود داد ...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مگر کز خوي نيکان پند گيرند
مگر کز خوي نيکان پند گيرند
مگر کز خوي نيکان پند گيرند

شاعر : سعدي

وز انجام بدان عبرت پذيرندمگر کز خوي نيکان پند گيرند
شکم پرکردن از پهلوي درويشحرامش باد بدعهد بدانديش
که راحت خواهد اندر رنج مردمشکم پر زهرمارش بود و کژدم
کبوتر دانه خواهد هرگز از مور؟روا دارد کسي با ناتوان زور؟
شکار از چنگ گنجشکان نگيرداگر عنقا ز بي‌برگي بميرد
خواهد، نه مراد خاطر خويشسلطان بايد که خير درويش
درويش مراد خود بيابدتا او به مراد خود شتابد
هر کسي را هر چه لايق بود دادآنکه هفت اقليم عالم را نهاد
هر که را بيني چنان بايد که هستگر توانا بيني ار کوتاه دست
بس خيانتها کزو صادر شوداين که مسکينست اگر قادر شود
تخم گنجشک از زمين برداشتيگربه‌ي محروم اگر پر داشتي
زوال نعمت اندر ناسپاسي استدوام دولت اندر حق شناسيست
بماند بر تو نعمت جاودانياگر فضل خدا بر خود بداني
حرامت باد اگر شکرش نگوييچه ماند از لطف و احسان و نکويي؟
که اغلب خوي مردم بيوفاييستکتاب از دست دادن سست راييست
که پايندان نباشد همچو پابندگرو بستان نه پايندان و سوگند
که آن جسمست و جانش خوي نيکوالا تا ننگري در روي نيکو
همين ترکيب دارد نقش ديواراگر شخص آدمي بودمي به ديدار
که با پيران بي‌قوت بپايدجوان سخت رو در راه بايد
که اي فربه مکن بر لاغران زورچه نيکو گفت در پاي شتر مور
که جهانديده‌تر ز عنقا بودپيري اندر قبيله‌ي ما بود
بعد از آن پشت طاقتش بشکستصد و پنجه بزيست يا صد و شصت
خفت و رنجوريش دراز کشيددست ذوق از طعام باز کشيد
خويشتن در بلا و هر که سرايروز و شب آخ و آخ و ناله و واي
او از آن رنج و ما از آن رنجورگشته صد ره ز جان خويش نفور
مرگ خوشتر که زندگاني تلخنشنيدي حديث خواجه‌ي بلخ
نيست بعد از سپيدي الا گورموي گردد پس از سياهي بور
ما گرفتار و الامان برسدعاقبت پيک جانستان برسد
روز عمرش به تنگ شب ديدمجان سختش به پيش لب ديدم
که به سملت بريم يا به خفيفبارکي گفتمش به خفيه لطيف
بيش زحمت مده صداع گذارگفت خاموش ازين سخن زنهار
راست خواهي نه اين نه آن خواهمابلهم تا هلاک جان خواهم؟
که به مرگم چنين عجول شدي؟مگر از ديدنم ملول شدي
که نه شيراز و روستا تنگستمي‌روم گر تو را ز من ننگست
رفتم اينک بيار کفش و عصابسم اين جايگه صباح و مسا
رفت و منزل به ديگران پرداختاو درين گفت و تن ز جان پرداخت
مي‌شنيدم که زير لب مي‌گفتاندر آن دم که چشمهاش بخفت
رخت بي‌اختيار بر بستماي دريغا که دير ننشستم
هرگز آب حيات بس نکندآرزوي زوال کس نکند
برين نعمت که نعمت نيست ما راسپاس و شکر بي‌پايان خدا را
مزيد ظلم و تأکيد ضلالستبسا مالا که بر مردم وبالست
به از سرپنجگي و زور باطلمفاصل مرتخي و دست عاطل
نه زنبورم که از دستم بنالندمن آن مورم که در پايم بمالند
که زور مردم آزاري ندارمکجا خود شکر اين نعمت گزارم
حکايت نامه‌ي ضحاک و جم راحديث پادشاهان عجم را
نشايد کرد ضايع خيره ايامبخواند هوشمند نيکفرجام


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.