سنايي کنون با ضيا و سناست

سنايي کنون با ضيا و سناست شاعر : سنايي غزنوي که بر وي ز سلطان سنت ثناست سنايي کنون با ضيا و سناست همه تهنيت مرحبا مرحباست بدين مدح بر وي ز روح‌القدس همي عالم عقل خواند سزاست اگر خاطرش را به خط خطير که بر وي چنو خواجه‌اي پادشاست که جز عالم عقل نبود بلي سه روح و چهار اسطقسات ماست علي‌بن هيصم که اين هفت حرف سه روحست آن نطق و حس و نماست سه حرفست نامش که در مرتبت که وعظ تو کوران دين را عصاست زه‌اي واعظ صلب همچون کليم همان وعظ بر جان...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سنايي کنون با ضيا و سناست
سنايي کنون با ضيا و سناست
سنايي کنون با ضيا و سناست

شاعر : سنايي غزنوي

که بر وي ز سلطان سنت ثناستسنايي کنون با ضيا و سناست
همه تهنيت مرحبا مرحباستبدين مدح بر وي ز روح‌القدس
همي عالم عقل خواند سزاستاگر خاطرش را به خط خطير
که بر وي چنو خواجه‌اي پادشاستکه جز عالم عقل نبود بلي
سه روح و چهار اسطقسات ماستعلي‌بن هيصم که اين هفت حرف
سه روحست آن نطق و حس و نماستسه حرفست نامش که در مرتبت
که وعظ تو کوران دين را عصاستزه‌اي واعظ صلب همچون کليم
همان وعظ بر جان او اژدهاستبه وعظت اگر مبتدع نگرود
همه ساله چون لام پشتش دوتاستکسي کو الف نيست با آل تو
خرد را و جان را رياست رياستدر اقليم ادراک احياي او
که اين فوق در علم بي‌منتهاستتو فوق همه عالماني به علم
همه صورت و سيرت مصطفاستخصال و جمال تو در چشم عقل
به پيش کمال و کلامت صداستهمه صيت و صوت امامان دين
که فوق تو نقش خيالات ماستتو از فوق و جسم و جهت برتري
همه کنيت و طبعشان بوالوفاستز ديوان خلق تو مر خلق را
که تصحيف آن مصحف اصفياستبه تصحيف آن مذهبم کرده‌اي
تو مهري و از مهر مه را ضياستمرا ماه خواندي درستست از آنک
همه منشا از حضرت «من تشا»ستچگويم که کار همه خلق را
در برترين الاهي رضاستتو داني که بر درگه لايزال
هري کيست کاين نام بر من سزاستبه من مقعد صدق گفتي هري ست
گرش مقعد صدق خواني رواستکه جان و تنم معدن مدح تست
چه جاي خط و شعر چين و ختاستخط و شعر تو ديد چشم و دلم
اگر شعر و خط خواند از وي خطاستنفسهاي روحانيان را کسي
که خود عقل کلي از آن ناشتاستز جزو تو آن شربها خورد جان
بر از آتش و آب و خاک و هواستفلک در شگفت از تو گر چند او
علي هيصم‌ست و علي مرتضاستکه در فضل و در لفظ و در رزم و بزم
مرا هم ز تاييد رسم و قضاستقضاي ثناي چو تو مهتري
ز افضال فضل بن يحيا عطاستمرا اين تفضل که خلق تو کرد
به ممدود و مقصود از وي رواستز سياره‌دان آنکه سياره‌وار
مرا اين شرف از کجا خواست خاستگرم جان ندادي به تشريف خويش
چنين زينت و رتبت و کبرياستکه چون من خسي را ز چون تو کسي
ز دريا فراموش کردن خطاستاگر چند باران ز ابرست ليک
برو بيش ازيرا که او مقتداستثنا و ثواب جزيل و جميل
برين گفته‌ي من فرشته گواستتو داني که از حضرت مصطفا
نه آن زين نه اين زان زماني جداستتو شرعي و او دين و در راه حق
دو دست‌ست الله را هر دو راستتو و او چنانيد کن صدر گفت
ز خاک درت با قباي بقاستمن ار آيم ار ني همي دان که جان
ز تقدير قادر نه تقصير ماستچه تشوير دارم چو دانم که اين
به «ما لم يشا» «لم يکن» عذر خواستچه ترسم چو از جان و ايمان تو
زمين تو خود آسمان دعاستمحالست اينجا دعا کز محل


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط