که تو حق را به نور حق شناسي | | مکن بر نعمت حق ناسپاسي |
وليکن خاک مييابد ز خور تاب | | جز او معروف و عارف نيست درياب |
هواي تاب مهر و نور خورشيد | | عجب نبود که ذره دارد اميد |
کز آنجا باز داني اصل فکرت | | به ياد آور مقام و حال فطرت |
که بود آخر که آن ساعت «بلي» گفت | | «الست بربکم» ايزد که را گفت |
به دل در قصهي ايمان نوشتند | | در آن روزي که گلها ميسرشتند |
هر آن چيزي که ميخواهي بداني | | اگر آن نامه را يک ره بخواني |
ولي کردي به ناداني فراموش | | تو بستي عقد عهد بندگي دوش |
که يادت آورد از عهد اول | | کلام حق بدان گشته است منزل |
در اينجا هم تواني ديدنش باز | | اگر تو ديدهاي حق را به آغاز |
که تا ذاتش تواني ديد فردا | | صفاتش را ببين امروز اينجا |
برو بنيوش «لاتهدي» ز قرآن | | وگرنه رنج خود ضايع مگردان |