به رعنائي و خوبي داستاني | | چنين زيبا نگاري دلستاني |
که گوئي عاشق جان و جهان بود | | چنان بر عاشق خود مهربان بود |
نديديم جز از او شيرين زباني | | نبودي با منش جز مهرباني |
به رويش چشم جانم باز بودي | | مدامم خرمي دمساز بودي |
غمش را در ميان جان نگهدار | | به دل گفتم که اي مدهوش بيمار |
به خوبي کس از اين بهتر نيابد | | کزين خوشتر کسي دلبر نيابد |
به وصلش داشتم خوش کار و باري | | بهم خوش بود ما را روزگاري |
زمان در حکم و اقبالم قرين بود | | سعادت يار و بختم همنشين بود |
ز بند هر غمي آزاد بودم | | ز طالع خرم و دلشاد بودم |
فلک مامور و اختر چاکرم بود | | جهان محکوم و دولت ياورم بود |
در آن شادي بجز غم حاصلم نيست | | کنون زان عيش جز خون در دلم نيست |
به دستي باد و دستي خاک دارم | | تني خسته دلي غمناک دارم |