مطلق بود وجود من، ار چه معينم | | چون شمع شد وجود من از شمع تفرقه |
آن دم ازو بپرس نگويد که آهنم | | چون عکس آفتاب در آيينه اوفتد |
در پيش مرغ همت من دانهاي افشان | | ساقي، بيار دانهي مرغان لامکان |
پرواز گيرم از خود و از جمله بگذرم | | تا ز آشيان کون چو سيمرغ بر پرم |
زان سوي کاينات يکي بال گسترم | | بگذارم اين قفس، که پر و بال من شکست |
وز آشيان هفت دري جان برون برم | | در بوستان بيخبري جلوهاي کنم |
سدره مقام و کنگرهي عرش منظرم | | شهباز عرشيم، که به پرواز من سزد |
در پيش آفتاب ضمير منورم | | چه عرش و چه ثري؟ که همه ذرهاي بود |
در بحر ژرف بيخودي ار غوطهاي خورم | | نز ذره گردم آگه، نز خود، نه ز آفتاب |
آن او بود، نه من، به سوي هيچ ننگرم | | «سبحاني» آن نفس ز من ار بشنوي بدانک |
باري نظاره کن، به خرابات بر گذر | | اي بيخبر ز حالت مستان با خبر |
بنگر که: وقت کار چه جولان نمودهاند؟ | | آنان که گوي عشق ز ميدان ربودهاند |
گوي مرا از خم چوگان ربودهاند | | خود را، چو گوي، در خم چوگان فکندهاند |
بنگر برش چگونه فراوان درودهاند | | کشت اميد را ز دو چشم آب دادهاند |
بس مرحبا که از لب جانان شنودهاند | | تا سر نهادهاند چو پا در ره طلب |
آيينهي دل از قبل آن زدودهاند | | هر لحظه ديدهاند عيان عکس روي دوست |
اينان مگر ز طينت انسان نبودهاند؟ | | در وسع آدمي نبود آنچه کردهاند |
آندم بدان که ايشان، ايشان نبودهاند | | آن دم که گفتهاند «اناالحق» ز بيخودي |
کز ما در عدم، همه خود مست زادهاند | | در کوي بيخودي نه کنون پا نهادهاند |
بر خاک تيره جرعهاي ايثار کردهاند | | آن دم که جام باده نگونسار کردهاند |
خوشتر هزار بار ز گلزار کردهاند | | از رنگ و بوي جرعه يکي مشت خاک را |
از درديي سرشتهي انوار کردهاند | | اين لطف بين که: بيغرض اين خاک تيره را |
آب و گلي خزانهي اسرار کردهاند | | اين بوالعجب رموز نگر کز همه جهان |
مستانه خفته را همه بيدار کردهاند | | در صبح دم براي صبوح از نسيم مي |
نظارگي خويش به ديدار کردهاند | | چندين هزار عاشق شيدا ز يک نظر |
در ضمن آن جمال خود اظهار کردهاند | | نقشي که کردهاند درين کارگاه صنع |
گوهرشناس بهر گهر نشکند صدف | | افکند بحر عشق صدف چون به هر طرف |
افشاند ابر فيض بر اطراف کن فکان | | چندين هزار قطرهي درياي بيکران |
هم قطره گشت غرقه و هم کون و هم مکان | | ناگه در آن ميانه يکي موج زد محيط |
در بحر قطره را نتوان يافتن نشان | | در ساحت قدم نبود کون را اثر |
توحيد بيمشارکت آنجا شود عيان | | آنجا نه اسم باشد و نه رسم و نه خبر |
او باشد و هم او بود و هيچ اين و آن | | بنمود چون جمال جلالش ازل، بدانک |
نه عرش، نه ثري، نه اشارت، نه ترجمان | | جمله يکي بود، نبود از دويي خبر |
نايد يقين حقيقت توحيد در ميان | | اين قطرهاي ز قلزم توحيد بيش نيست |
روشن کنم ضمير به توحيد ذوالجلال | | توحيد لايزال نيايد چو در مقال |
بيرون ز گفت و گو صفت لايزال او | | برتر ز چند و چون جبروت جلال او |
گرد سرادقات جمال و کمال او | | نگذاشت و نگذرد نظر هيچ کاملي |
ناچيز گشتي از سطوات جلال او | | گر نيستي شعاع جمالش، همه جهان |
عالم بسوختي ز فروغ جمال او | | ورنه نقاب نور جمالش شدي جلال |
وز قهر لطف تعبيه کرده وصال او | | از لطف قهر باز نموده فراق او |
در حسرت جمال رخ بيمثال او | | هر دم هزار عاشق مسکين بداده جان |
زنده شده به بوي نسيم شمال او | | بس يافته نسيم گلستان ز رافتش |
آخر بنال زار سحرگه به کوي او | | اي بيخبر ز نفحهي گلزار بوي او |
بر درگه قبول تو آوردهام نياز | | اي بينياز، آمدهام بر در تو باز |
اميد کز درت نشوم نااميد باز | | اميدوار بر در لطفت فتادهام |
زيرا به دل تويي، که تو دانيش جمله راز | | دل زان توست، بر سر کويت فکندهام |
بازش رهاني از تف هجران جان گداز | | گر يک نظر کني به دل سوخته جگر |
از لطف خويش کار دل خستهام بساز | | از کارسازي دل خود عاجز آمدهام |
زيرا که از نخست بپروردهاي به ناز | | خوارش مکن به ذل حجاب خود، اي عزيز |
اي دوست، در به روي طفيلي مکن فراز | | چون بر در تو بار بود دوستانت را |
از لطف شاد کن دل غمگينش اي رحيم | | بخشاي بر عراقي مسکينت، اي کريم |
بنمود تيرهشب رخ خورشيد مه نقاب | | ساقي، بيار مي، که فرو رفت آفتاب |
کز آسمان جام برآيد صد آفتاب | | منگر بدان که روز فروشد، تو مي بيار |
خوشتر بود بهار خراباتيان خراب | | بنياد عمر اگر چه خراب است، باک نيست |
بيدار کن به بوي مي اين خفته را ز خواب | | ياران شدند مست و مرا بخت خفته ماند |
وز بند من مرا نرهاند مگر شراب | | بگشا سر قنينه، که در بند ماندهام |
کواز صور برنکند هم مرا ز خواب | | خواهم به خواب در شوم از مستي آنچنان |
وز شور و عربده همه عالم کنم خراب | | مستم کن آنچنان که سر از پاي گم کنم |
خود بشنود ز خود «لمن الملک» را جواب | | تا او بود همه، نه جهان ماند و نه من |
صافي و درد، هرچه بود، جرعهاي بيار | | ساقي، مدار چشم اميدم در انتظار |
خود را دمي مگر به خرابات افگنم | | مستم کن آنچنان که ندانم که من منم |
زين حقهي دو رنگ جهان مهره برچنم | | فارغ شوم ز شعبده بازي روزگار |
عياروار از خودي خود بر اشکنم | | قلاش وار بر سر عالم نهم قدم |
تا کي چو کرم پيله همي گرد خود تنم؟ | | در تنگناي ظلمت هستي چه ماندهام؟ |
شايد که اين زمانه «انا الشمس» در زنم | | پيوسته شد، چو شبنم، بودم به آفتاب |
گويد هر آينه که: همه مهر روشنم | | آري چو آفتاب بيفتد در آينه |
تا آفتاب غيب درآيد ز روزنم | | سوي سماع قدس گشايم دريچهاي |
معذور باشم ار ز «انا الشمس» دم زنم | | چون پيش آفتاب شوم همچو ذره باز |