چون شمع شد وجود من از شمع تفرقه

چون شمع شد وجود من از شمع تفرقه شاعر : فخرالدين عراقي مطلق بود وجود من، ار چه معينم چون شمع شد وجود من از شمع تفرقه آن دم ازو بپرس نگويد که آهنم چون عکس آفتاب در آيينه اوفتد در پيش مرغ همت من دانه‌اي افشان ساقي، بيار دانه‌ي مرغان لامکان پرواز گيرم از خود و از جمله بگذرم تا ز آشيان کون چو سيمرغ بر پرم زان سوي کاينات يکي بال گسترم بگذارم اين قفس، که پر و بال من شکست وز آشيان هفت دري جان برون برم در بوستان بي‌خبري جلوه‌اي کنم سدره مقام...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چون شمع شد وجود من از شمع تفرقه
چون شمع شد وجود من از شمع تفرقه
چون شمع شد وجود من از شمع تفرقه

شاعر : فخرالدين عراقي

مطلق بود وجود من، ار چه معينمچون شمع شد وجود من از شمع تفرقه
آن دم ازو بپرس نگويد که آهنمچون عکس آفتاب در آيينه اوفتد
در پيش مرغ همت من دانه‌اي افشانساقي، بيار دانه‌ي مرغان لامکان
پرواز گيرم از خود و از جمله بگذرمتا ز آشيان کون چو سيمرغ بر پرم
زان سوي کاينات يکي بال گسترمبگذارم اين قفس، که پر و بال من شکست
وز آشيان هفت دري جان برون برمدر بوستان بي‌خبري جلوه‌اي کنم
سدره مقام و کنگره‌ي عرش منظرمشهباز عرشيم، که به پرواز من سزد
در پيش آفتاب ضمير منورمچه عرش و چه ثري؟ که همه ذره‌اي بود
در بحر ژرف بيخودي ار غوطه‌اي خورمنز ذره گردم آگه، نز خود، نه ز آفتاب
آن او بود، نه من، به سوي هيچ ننگرم«سبحاني» آن نفس ز من ار بشنوي بدانک
باري نظاره کن، به خرابات بر گذراي بي‌خبر ز حالت مستان با خبر
بنگر که: وقت کار چه جولان نموده‌اند؟آنان که گوي عشق ز ميدان ربوده‌اند
گوي مرا از خم چوگان ربوده‌اندخود را، چو گوي، در خم چوگان فکنده‌اند
بنگر برش چگونه فراوان دروده‌اندکشت اميد را ز دو چشم آب داده‌اند
بس مرحبا که از لب جانان شنوده‌اندتا سر نهاده‌اند چو پا در ره طلب
آيينه‌ي دل از قبل آن زدوده‌اندهر لحظه ديده‌اند عيان عکس روي دوست
اينان مگر ز طينت انسان نبوده‌اند؟در وسع آدمي نبود آنچه کرده‌اند
آندم بدان که ايشان، ايشان نبوده‌اندآن دم که گفته‌اند «اناالحق» ز بيخودي
کز ما در عدم، همه خود مست زاده‌انددر کوي بيخودي نه کنون پا نهاده‌اند
بر خاک تيره جرعه‌اي ايثار کرده‌اندآن دم که جام باده نگونسار کرده‌اند
خوشتر هزار بار ز گلزار کرده‌انداز رنگ و بوي جرعه يکي مشت خاک را
از درديي سرشته‌ي انوار کرده‌انداين لطف بين که: بي‌غرض اين خاک تيره را
آب و گلي خزانه‌ي اسرار کرده‌انداين بوالعجب رموز نگر کز همه جهان
مستانه خفته را همه بيدار کرده‌انددر صبح دم براي صبوح از نسيم مي
نظارگي خويش به ديدار کرده‌اندچندين هزار عاشق شيدا ز يک نظر
در ضمن آن جمال خود اظهار کرده‌اندنقشي که کرده‌اند درين کارگاه صنع
گوهرشناس بهر گهر نشکند صدفافکند بحر عشق صدف چون به هر طرف
افشاند ابر فيض بر اطراف کن فکانچندين هزار قطره‌ي درياي بي‌کران
هم قطره گشت غرقه و هم کون و هم مکانناگه در آن ميانه يکي موج زد محيط
در بحر قطره را نتوان يافتن نشاندر ساحت قدم نبود کون را اثر
توحيد بي‌مشارکت آنجا شود عيانآنجا نه اسم باشد و نه رسم و نه خبر
او باشد و هم او بود و هيچ اين و آنبنمود چون جمال جلالش ازل، بدانک
نه عرش، نه ثري، نه اشارت، نه ترجمانجمله يکي بود، نبود از دويي خبر
نايد يقين حقيقت توحيد در مياناين قطره‌اي ز قلزم توحيد بيش نيست
روشن کنم ضمير به توحيد ذوالجلالتوحيد لايزال نيايد چو در مقال
بيرون ز گفت و گو صفت لايزال اوبرتر ز چند و چون جبروت جلال او
گرد سرادقات جمال و کمال اونگذاشت و نگذرد نظر هيچ کاملي
ناچيز گشتي از سطوات جلال اوگر نيستي شعاع جمالش، همه جهان
عالم بسوختي ز فروغ جمال اوورنه نقاب نور جمالش شدي جلال
وز قهر لطف تعبيه کرده وصال اواز لطف قهر باز نموده فراق او
در حسرت جمال رخ بي‌مثال اوهر دم هزار عاشق مسکين بداده جان
زنده شده به بوي نسيم شمال اوبس يافته نسيم گلستان ز رافتش
آخر بنال زار سحرگه به کوي اواي بي‌خبر ز نفحه‌ي گلزار بوي او
بر درگه قبول تو آورده‌ام نيازاي بي‌نياز، آمده‌ام بر در تو باز
اميد کز درت نشوم نااميد بازاميدوار بر در لطفت فتاده‌ام
زيرا به دل تويي، که تو دانيش جمله رازدل زان توست، بر سر کويت فکنده‌ام
بازش رهاني از تف هجران جان گدازگر يک نظر کني به دل سوخته جگر
از لطف خويش کار دل خسته‌ام بسازاز کارسازي دل خود عاجز آمده‌ام
زيرا که از نخست بپرورده‌اي به نازخوارش مکن به ذل حجاب خود، اي عزيز
اي دوست، در به روي طفيلي مکن فرازچون بر در تو بار بود دوستانت را
از لطف شاد کن دل غمگينش اي رحيمبخشاي بر عراقي مسکينت، اي کريم
بنمود تيره‌شب رخ خورشيد مه نقابساقي، بيار مي، که فرو رفت آفتاب
کز آسمان جام برآيد صد آفتابمنگر بدان که روز فروشد، تو مي بيار
خوشتر بود بهار خراباتيان خراببنياد عمر اگر چه خراب است، باک نيست
بيدار کن به بوي مي اين خفته را ز خوابياران شدند مست و مرا بخت خفته ماند
وز بند من مرا نرهاند مگر شراببگشا سر قنينه، که در بند مانده‌ام
کواز صور برنکند هم مرا ز خوابخواهم به خواب در شوم از مستي آنچنان
وز شور و عربده همه عالم کنم خرابمستم کن آنچنان که سر از پاي گم کنم
خود بشنود ز خود «لمن الملک» را جوابتا او بود همه، نه جهان ماند و نه من
صافي و درد، هرچه بود، جرعه‌اي بيارساقي، مدار چشم اميدم در انتظار
خود را دمي مگر به خرابات افگنممستم کن آنچنان که ندانم که من منم
زين حقه‌ي دو رنگ جهان مهره برچنمفارغ شوم ز شعبده بازي روزگار
عياروار از خودي خود بر اشکنمقلاش وار بر سر عالم نهم قدم
تا کي چو کرم پيله همي گرد خود تنم؟در تنگناي ظلمت هستي چه مانده‌ام؟
شايد که اين زمانه «انا الشمس» در زنمپيوسته شد، چو شبنم، بودم به آفتاب
گويد هر آينه که: همه مهر روشنمآري چو آفتاب بيفتد در آينه
تا آفتاب غيب درآيد ز روزنمسوي سماع قدس گشايم دريچه‌اي
معذور باشم ار ز «انا الشمس» دم زنمچون پيش آفتاب شوم همچو ذره باز


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما