درياب، که خسته بي‌سکون افتاده است

درياب، که خسته بي‌سکون افتاده است شاعر : فخرالدين عراقي شايد که بپرسي و دلم شاد کني درياب، که خسته بي‌سکون افتاده است هرگز بت من روي به کس ننموده است چون مي‌داني که بي تو چون افتاده است؟ آن کس که تو را به راستي بستوده است اين گفت و مگوي مردمان بيهوده است معشوقه و عشق عاشقان يک نفس است او نيز حکايت از کسي بشنوده است با هم نفسي گر نفسي بنشيني رو هم نفسي جو، که جهان يک نفس است دل رفت بر کسي که بي‌ماش خوش است مجموع حيات عمر آن يک نفس است...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
درياب، که خسته بي‌سکون افتاده است
درياب، که خسته بي‌سکون افتاده است
درياب، که خسته بي‌سکون افتاده است

شاعر : فخرالدين عراقي

شايد که بپرسي و دلم شاد کنيدرياب، که خسته بي‌سکون افتاده است
هرگز بت من روي به کس ننموده استچون مي‌داني که بي تو چون افتاده است؟
آن کس که تو را به راستي بستوده استاين گفت و مگوي مردمان بيهوده است
معشوقه و عشق عاشقان يک نفس استاو نيز حکايت از کسي بشنوده است
با هم نفسي گر نفسي بنشينيرو هم نفسي جو، که جهان يک نفس است
دل رفت بر کسي که بي‌ماش خوش استمجموع حيات عمر آن يک نفس است
جان مي‌طلبد، نمي‌دهم روزي چندغم خوش نبود، وليک غمهاش خوش است
عشق تو، که سرمايه‌ي اين درويش استجان را محلي نيست، تقاضاش خوش است
شوري است، که از ازل مرا در سر بودز اندازه‌ي هر هوس‌پرستي بيش است
شوقي، که چو گل دل شکفاند، عشق استکاري است، که تا ابد مرا در پيش است
مهري، که تو را از تو رهاند، عشق استذهني، که رموز عشق داند، عشق است
بيمار توام، روي توام درمان استلطفي، که تو را بدو رساند، عشق است
بشتاب، که جانم به لب آمد بي‌توجان داروي عاشقان رخ جانان است
اين دوره‌ي سالوس، که نتوان دانستدرياب مرا، که بيش نتوان دانست
خاکي شو و کبر را ز خود بيرون کنمي‌باش به ناموس، که نتوان دانست
پرسيدم از آن کسي که برهان دانست:پاي همه مي‌بوس، که نتوان دانست
بگشاد زبان و گفت: اي آصف رايکان کيست که او حقيقت جان دانست؟
کرديم هر آن حيله که عقل آن دانستاين منطق طير است، سليمان دانست
ره مي‌نبريم و هم طمع مي نبريمتا راه توان به وصل جانان دانست
چشمم ز غم عشق تو خون باران استنتوان دانست، بو که نتوان دانست
از دوستي تو بر دلم باري نيستجان در سر کارت کنم، اين بار آن است
اول قدم از عشق سر انداختن استمحروم شدم ز خدمتت، بار آن است
اول اين است و آخرش داني چيست؟جان باختن است و با بلا ساختن است
از گلشن جان بي‌خبري، خار اين استخود را ز خودي خود بپرداختن است
از جهل بدان، گر تو يکي ده گرديميلت به طبيعت است، دشوار اين است
با حکم خدايي، که قضايش اين استدر هستي حق نيست شوي، کار اين است
ايزد به کدامين گنهم داد جزا؟مي‌ساز، دلا، مگر رضايش اين است
هر چند که دل را غم عشق آيين استتوبه ز گناهي، که جزايش اين است
من معترفم که شاهد دل معني استچشم است که آفت دل مسکين است
ايزد، که جهان در کنف قدرت اوستاما چه کنم؟ که چشم صورت بين است
هم سيرت آن که دوست داري کس رادو چيز به تو بداد، کان سخت نکوست
در دور شراب و جام و ساقي همه اوستهم صورت آن که کس تو را دارد دوست
گر زانکه به تحقيق نظر خواهي کرددر پرده مخالف و عراقي همه اوست
هر چند کباب دل و چشم تر هستنامي است بدين و آن و باقي همه اوست
تو پنداري که بي تو خواب و خور هست؟هجر تو ز وصل ديگري خوشتر هست
گردنده فلک دلير و دير است که هستبي روي تو خواب و خور کجا در خور هست؟
ياران همه رفتند و نشد دير تهيغرنده بسان شير و دير است که هست
بي آنکه دو ديده بر جمالت نگريستما نيز رويم دير و دير است که هست
بيچاره بمانده‌ام، دريغا! بي تودر آرزوي روي تو خونابه گريست
اندر ره عشق دي و کي پيدا نيستبيچاره کسي که بي تواش بايد زيست
مردان رهش ز خويش پوشيده روندمستان شده‌اند و هيچ مي پيدا نيست
اي دوست بيا، که بي تو آرامم نيستزان بر سر کوي عشق پي پيدا نيست
کام دل و آرزوي من ديدن توستدر بزم طرب بي‌تو مي و جامم نيست
دل سوختگان را خبر از عشق تو نيستجز ديدن روي تو دگر کامم نيست
در هر دو جهان نيک نظر کرد دلممشتاق هوا را اثر از عشق تو نيست
رخ عرضه کنيم، گوي: اين زر سره نيستزان هيچ مقام برتر از عشق تو نيست
دل نپسندي، که مايه‌ي ناسره استجان پيش کشيم، گوي، گوهر سره نيست
عشق تو ز عالم هيولاني نيستهر مايه که قلب است عجب گر سره نيست!
ما را به تو اتصال روحاني هستسوداي تو حد عقل انساني نيست
ديشب دل من خيال تو مهمان داشتسهل است گر اتفاق جسماني نيست
از آب دو ديده شربتي پيش آوردبر خوان تکلف جگري بريان داشت
افسوس! که ايام جواني بگذشتبيچاره خجل گشت وليکن آن داشت
تشنه به کنار جوي چندان خفتمسرمايه‌ي عيش جاوداني بگذشت
دردا! که دلم خبر ز دلدار نيافتکز جوي من آب زندگاني بگذشت
عمري به اميد حلقه زد بر در اواز گلبن وصل تو بجز خار نيافت
عالم ز لباس شاديم عريان يافتچون حلقه برون در، دگر بار نيافت
هر شام که بگذشت مرا غمگين ديدبا ديده‌ي پر خون و دل بريان يافت
زنجير سر زلف تو تاب از چه گرفت؟هر صبح که خنديد مرا گريان يافت
چون هيچ کسي برگ گلي بر تو نزدو آن چشم خمارين تو خواب از چه گرفت؟
در عشق توام واقعه بسيار افتادسر تا قدمت بوي گلاب از چه گرفت؟
عيسي چو رخت بديد دل شيدا شدليکن نه بدين سان که ازين بار افتاد
چون سايه‌ي دوست بر زمين مي‌افتداز خرقه و سجاده به زنار افتاد
اي ديده، تو کام خويش، باري، بستانبر خاک رهم ز رشک کين مي‌افتد
غم گرد دل پر هنران مي‌گرددروزيت که فرصتي چنين مي‌افتد
زنهار! که قطب فلک دايره‌وارشادي همه بر بي‌خبران مي‌گردد
از بخت به فريادم و از چرخ به درددر ديده‌ي صاحب‌نظران مي‌گردد
اي دل، ز پي وصال چندين بمگردوز گردش روزگار رخ چون گل زرد
گر من روزي ز خدمتت گشتم فردشادي نخوري وليک غم بايد خورد
جانا، به يکي گناه از بنده مگردصد بار دلم از آن پشيماني خورد
نرگس، که ز سيم بر سر افسر داردمن آدميم، گنه نخست آدم کرد
در دست عصايي ز زمرد داردبا ديده‌ي کور باد در سر دارد
حسنت به ازل نظر چو در کارم کردکوري به نشاط شب مکرر دارد
من خفته بدم به ناز در کتم عدمبنمود جمال و عاشق زارم کرد
دل در غم تو بسي پريشاني کردحسن تو به دست خويش بيدارم کرد
دور از تو نماند در جگر آب مراحال دل من چنان که مي‌داني کرد
بازم غم عشق يار در کار آورداز بسکه دو چشمم گهرافشاني کرد
هر سال بهار ما گل آوردي بارغم در دل من، بين، که چه گل بار آورد؟
دل در طلبت هر دو جهان مي‌بازدامسال بجاي گل همه خار آورد
ماننده‌ي پروانه، که بر شمع زندوز هر دو جهان سود و زيان مي‌بازد
آنجا که تويي عقل کجا در تو رسد؟بر عين تو جان خود چنان مي‌بازد
گويند: ثناي هر کسي برتر ازوستخود زشت بود که عقل ما در تو رسد
مسکين دل من! که بي‌سرانجام بماندتو برتر از آني که ثنا در تو رسد
در آرزوي يار بسي سودا پختدر بزم طرب بي مي و بي‌جام بماند
از روز وجودم شفقي بيش نماندسوداش بپخت و آرزو خام بماند
از دفتر عمرم سبقي باقي نيستوز گلشن جانم ورقي بيش نماند
يک عالم از آب و گل بپرداخته‌انددرياب، که از من رمقي بيش نماند
خود گويند راز و خود مي‌شنوندخود را به ميان ما در انداخته‌اند
در سابقه چون قرار عالم دادندزين آب و گلي بهانه بر ساخته‌اند
زان قاعده و قرار، کان دور افتادمانا که نه بر مراد آدم دادند
زان پيش که اين چرخ معلا کردندني بيش به کس دهند و ني کم دادند
جامي ز مي عشق تو بر ما کردندوز آب و گل اين نقش معما کردند
بي روي تو عاشقت رخ گل چه کند؟صبر و خرد ما همه يغما کردند
آن کس که ز جام عشق تو سرمست استبي بوي خوشت به بوي سنبل چه کند؟
هر کتب خرد، که هست، اگر برخوانندانصاف بده، به مستي مل چه کند؟
صندوقچه‌ي سر قدم بس عجب استدر پرده‌ي اسرار شدن نتوانند
قومي هستند، کز کله موزه کننددر بند و گشادش همه سرگردانند
قومي دگرند ازين عجب‌تر ما راقومي ديگر، که روزه هر روزه کنند
در کوي تو عاشقان درآيند و روندهر شب به فلک روند و دريوزه کنند
ما بر در تو چو خاک مانديم مقيمخون جگر از ديده گشايند و روند
ملک دو جهان را به طلبکار دهندورنه دگران چو باد آيند و روند
بويي که صبا ز کوي جانان آوردوين سود و زيان را به خريدار دهند
دل جز به دو زلف مشکبارش ندهندوقت سحر آن را به من زار دهند
در بارگه وصل، جلالش مي‌گفت:جان جز به دو لعل آبدارش ندهند
در بند گره‌گشاي مي‌بايد بوداين سر که نه عاشق است بارش ندهند
يک سال و هزار سال مي‌بايد زيستره گم شده، رهنماي مي‌بايد بود
مازار کسي، کز تو گزيرش نبوديک جاي و هزار جاي مي‌بايد بود
بخشاي بر آن کسي، که هر شب تا روزجز بندگي تو در ضميرش نبود
اي جان من، از دل خبرت نيست، چه سود؟جز آب دو ديده دستگيرش نبود
جز حرص و هوي، که بر تو غالب شده استدر عالم جان رهگذرت نيست، چه سود؟
حاشا! که دل از خاک درت دور شودانديشه‌ي چيز دگرت نيست، چه سود؟
اين ديده‌ي تاريک من آخر روزييا جان ز سر کوي تو مهجور شود
دل ديدن رويت به دعا مي‌خواهداز خاک قدم‌هاي تو پر نور شود
هستند شکرلبان درين ملک بسيوصلت به تضرع از خدا مي‌خواهد
اي از کرمت مصلح و مفسد به اميدليکن دل ديوانه تو را مي‌خواهد
شد موي سفيد و من رها کرده نيموز رحمت تو به بندگان داده نويد
ياري که نکو بخشد و بد بخشايددر نامه‌ي خود بجاي يک موي سفيد
روي تو نکوست، من بدانم خوشدلگر ناز کند و گر نوازد شايد
عالم ز لباس شاديم عريان ديدکز روي نکو بجز نکويي نايد
هر شام، که بگذشت مرا غمگين يافتبا ديده‌ي گريان و دل بريان ديد
اين عمر، که برده‌اي تو بي‌يار بسرهر صبح، که خنديد مرا گريان ديد
جانا، بنشين و ماتم خود مي‌دارناکرده دمي بر در دلدار گذر
افتاد مرا با سر زلفين تو کارکان رفت که آيد ز تو کاري ديگر
دل در سر زلفين تو گم کردستمديوانه شدم، به حال خويشم بگذار
انديشه‌ي عشقت دم سرد آرد بارجوياي دل خودم، مرا با تو چه کار؟
از اشک، رخم ز خاک نمناک‌تر استتخم هجرت ز ميوه درد آرد بار
در واقعه‌ي مشکل ايام نگرهر خار، که رويد گل زرد آرد بار
ترسم که به بوي دانه در دام شويجامي است تو را عقل، در آن جام نگر
اي در طلب تو عالمي در شر و شوراي دوست، همه دانه مبين دام نگر
اي با همه در حديث و گوش همه کرنزديک تو درويش و توانگر همه عور
اندر همه عمر خود شبي وقت نمازوي با همه در حضور و چشم همه کور
برداشت ز رخ نقاب و مي گفت مرا:آمد بر من خيال معشوق فراز
دل ز آرزوي تو بي‌قرار است هنوزباري، بنگر، که از که مي‌ماني باز؟
ديده به جمالت ارچه روشن شد، ليکجان در طلبت بر سر کار است هنوز
بيزار شد از من شکسته همه کسهم بر سر آن گريه‌ي زار است هنوز
فرياد رسي ندارم، اي جان و جهانمن مانده‌ام اکنون و همان لطف تو بس
اي دل، سر و کار با کريم است، مترسدر جمله جهان بجز تو، فريادم رس
زاندم که ز نزديک تو دور افتادمبا ياد تو، اي دوست، همي بودم خوش
گفتن به تو راز، آرزو مي‌کندمآن وصل تو باز، آرزو مي‌کندم
شب‌هاي دراز، آرزو مي‌کندمخفتن ببرت به ناز تا روز سپيد
در من نظري کن، که ز هر بد بترمبي روي تو، اي دوست، به جان در خطرم
کز لطف تو من اميد هرگز نبرمجانا، تو بيک بارگي از من بمبر
جوياي توام، اگر نپرسي خبرمدل نزد تو است، اگر چه دوري ز برم
در کوزه تو را بينم اگر آب خورمخالي نشود خيالت از چشم ترم
جان تحفه‌ي آن زلف چو شستت آرمدل پيشکش نرگس مستت آرم
در پاي که افتم که به دستت آرم؟سرگردانم ز هجر، معلومم نيست
اي صبح، مدم، که عيش باقي دارمامشب نظري به روي ساقي دارم
با همدم روح هم وثاقي دارمشايد که بر افلاک زنم خيمه، از آنک
از کرده و ناکرده و نيک و بد مالطفش چو خداييش قديم است، مترس
اي دل، قلم نقش معما مي‌باشبي سود و زيان است، چه بيم است؟ مترس
ماننده‌ي پرگار به گرد سر خويشفراش سراپرده‌ي سودا مي‌باش
امشب چو جمال داده‌اي خب مي‌باشمي‌گرد و به طبع پاي بر جا مي‌باش
اي شب، چو من از تو روز خود يافته‌اممه طلعت و گل رخ و شکرلب مي‌باش
آمد به سر کوي تو مسکين درويشتا صبح قيامت بدمد شب مي‌باش
بگذار که در پاي تو اندازد سربا چشم پرآب و با دل پاره‌ي ريش
در دل همه خار غم شکستيم دريغ!کو بي‌رخ خوب تو ندارد سر خويش
عمري به اميد يار برديم بسروز دست غم عشق نرستيم دريغ!
حاشا! که کند دل به دگر جا منزلبا يار دمي خوش ننشستيم دريغ!
گرديده به کس در نگرد عيبي نيستاو را ز رخ که گردد از عشق خجل
خاک سر کوي آن بت مشکين خالکو شاهد ديده است و او شاهد دل
پنهان ز رقيب آمد و در گوشم گفت:مي‌بوسيدم شبي به اميد وصال
در کوي خرابات نه نو آمده‌اممي‌خور غم ما و خاک بر لب ميمال
گر يار مرا کوزه‌کشي فرمايدياري دارم ز بهر او آمده‌ام
اي جان و جهان، تو را ز جان مي‌طلبممن هم به کشيدن سبو آمده‌ام
تو در دل من نشسته‌اي فارغ و منسرگشته تو را گرد جهان مي‌طلبم
عمري است که در کوي خرابي رفتماز تو ز جهانيان نشان مي‌طلبم
کار من سر بسر پريشان شده رادر راه خطا و ناصوابي رفتم
اي يار رخ تو کرده هر دم شادمدرياب، که گر تو درنيابي رفتم
با آنکه خوش آيد از تو، اي يار، جفايک دم رخ تو نمي‌رود از يادم
با اين همه راضيم به دشنام از توليکن هرگز جفا نباشد چو وفا
عيشي نبود چو عيش لولي و گدااز دوست چه دشنام؟ چه نفرين؟ چه دعا؟
پا بر سر جان نهاده، دل کرده فداافکنده کله از سر و نعلين ز پا
اي دوست، به دوستي قرينيم تو رابگذاشته از بهر يکي هر دو سرا
در مذهب عاشقي روا نيست که ما:هر جا که قدم نهي زمينيم تو را
اي دوست، فتاد با تو حالي دل راعالم به تو بينيم و نبينيم تو را
زيبد به جمال تو خود بيارايي دلمگذار ز لطف خويش خالي دل را
سوداي تو کرد لاابالي دل رازيرا که تو بس لايق حالي دل را
هر چند ز چشم زخم دوري، اي بيناييعشق تو فزود غصه حالي دل را
تا با توام، از تو جان دهم آدم رانزديک مني چو در خيال دل را
چون بي‌تو بوم، قوت آنم نبودوز نور تو روشني دهم عالم را
تا ظن نبري که مشکلي نيست مراکز سينه به کام خود برآرم دم را
مشکل‌تر ازين چيست؟ که ايام شبابدر هر نفسي درد دلي نيست مرا
دل بر تو نهم، زنم بدانديشان راضايع شد و هيچ منزلي نيست مرا
گر عمر مرا در سر کار تو شودوز تو نبرم ستيزه‌ي ايشان را
از باده‌ي عشق شد مگر گوهر ما؟عهد تو به ميراث دهم خويشان را
از بسکه همي خوريم مي را بر ميآمد به فغان ز دست ما ساغر ما
اي روي تو آرزوي ديرينه‌ي ماما درسر مي شديم و مي در سر ما
از صيقل آدمي زداييم درونجز مهر تو نيست در دل و سينه‌ي ما
گل صبح دم از باد برآشفت و بريختتا عکس رخت فتد در آيينه‌ي ما
بد عهدي عمر بين، که گل ده روزهبا باد صبا حکايتي گفت و بريخت
عشق تو ز دست ساقيان باده بريختسر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بريخت
بس زاهد خرقه پوش سجاده نشينوز ديده بسي خون دل ساده بريخت
اي جمله‌ي خلق را ز بالا و ز پستکز عشق تو مي بر سر سجاده بريخت
بر درگه عدل تو چه درويش و چه شاه؟آورده ز لطف خويش از نيست به هست
پيري ز خرابات برون آمد مستدر سايه‌ي عفو تو چه هشيار و چه مست؟
گفتا: مي نوش، کاندرين عالم پستدل رفته ز دست و جام مي بر کف دست
گفتم: دل من، گفت که: خون کرده‌ي ماستجز مست کسي ز خويشتن باز نرست
گفتم که: بريز خون من، گفت بروگفتم: جگرم، گفت که: آزرده‌ي ماست
ماييم که بي‌مايي ما مايه‌ي ماستکازاد کسي بود که پرورده‌ي ماست
في‌الجمله عروس غيب همسايه‌ي ماستخود طفل خوديم و عشق ما دايه‌ي ماست
آن دوستي قديم ما چون گشته است؟وين طرفه که همسايه‌ي ما سايه‌ي ماست
از تو خبرم نيست که با ما چونيمانده است به جاي؟ يا دگرگون گشته است؟
در دام غمت دلم زبون افتاده استباري، دل من ز عشق تو خون گشته است
وز نوش لبش حيات باقي دارمامشب نظري بروي ساقي دارم
کين باقي عمر با تو باقي دارمجانا، سخن وداع در باقي کن
با هجر تو چند وثاقي دارم؟اي دوست، بيا، که با تو باقي دارم
زين درد که از درد عراقي دارمدر من نظري کن، که مگر باز رهم
تا جام جهان نماي باقي دارمدر سر هوس شراب و ساقي دارم
با دوست اميد هم وثاقي دارمگر بر در ميخانه روم، شايد، از انک
وز خون جگر شراب خواهي، دارمجانا، ز دل ار کباب خواهي، دارم
چندان که ز ديده آب خواهي دارمبا آنکه ندارم از جهان بر جگر آب
مي‌سوزم و مي‌سازم و دم برنارماندر غم تو نگار، همچون نارم
آکنده به غم چو دانه اندر نارمتا دست به گردن تو اندر نارم
در سايه‌ي لطف لايزالي گيرميارب، به تو در گريختم بپذيرم
تقدير تو کرده‌اي، تو کن تدبيرمکس را گذر از جاده‌ي تقدير تو نيست
از آتش دل چو شمع خوش بگدازمچون قصه‌ي هجران و فراق آغازم
مي‌سوزم و در فراقشان مي‌سازمهر شام که بگذشت مرا غمگين ديد
تا خاک سر کوي تو بر سر پاشمبگذار، اگر چه رندم و اوباشم
در عمر مگر يک نفسي خوش باشمبگذار، که بگذرم به کويت نفسي
وندر پي عاشقان ترش مي‌باشمپيوسته صبور و رنج‌کش مي‌باشم
با آنکه مرا خوش است خوش مي‌باشمدل در دو جهان هيچ نخواهم بستن
وز کرده‌ي خويشتن به دردم، چه کنم؟با نفس خسيس در نبردم، چه کنم؟
با آنکه تو ديدي که چه کردم، چه کنم؟گيرم که به فضل در گزاري گنهم
شرح غمت از پير و جوان مي‌شنومآوازه‌ي حسنت از جهان مي‌شنوم
باري، نامت ز اين و آن مي‌شنومآن بخت ندارم که ببينم رويت
و آسوده کسي ز جان و تن مي‌خواهمآزاده دلي ز خويشتن مي‌خواهم
کاين کار چنان نيست که من مي‌خواهمآن به که چنان شوم که او مي‌خواهد
خاک قدم سگان کوي تو شديمدر عشق تو زارتر ز موي تو شديم
ماييم که بت‌پرست روي تو شديمروي دل هر کسي به روي دگري است
بر سبزه و گل‌خانه فروشي بزنيموقت است که بر لاله خروشي بزنيم
بر مدرسه بگذريم و دوشي بزنيمدفتر به خرابات فرستيم به مي
ننگ همه دوستان و خويشان ماييمامروز به شهر دل پريشان ماييم
گر مي‌طلبي، بيا، که ايشان ماييمرندان و مقامران رسوا شده را
رفتن ببر طبيب بي‌فايده دانچون درد نداري، اي دل سرگردان
چون نيست تو را درد چه جويي درمان؟درمان طلبد کسي که دردي دارد
تاريک‌تر است و مي‌نگيرد نقصانهر دم شب هجران تو، اي جان و جهان
يا نيست شب هجر تو را خود پايان؟يا ديده‌ي بخت من مگر کور شده است؟
باشد که کني درد دلم را درمانهر شب به سر کوي تو آيم به فغان
از پيش سگان کوي خويشم، بمرانگر بر در تو بار نيابم، باري
آخر همه عمر عشوه نتوان دادنتا چند مرا به دست هجران دادن؟
در پيش رخ تو مي‌توان جان دادنرخ باز نماي، تا روان جان بدهم


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط