شايد که بپرسي و دلم شاد کني | | درياب، که خسته بيسکون افتاده است |
هرگز بت من روي به کس ننموده است | | چون ميداني که بي تو چون افتاده است؟ |
آن کس که تو را به راستي بستوده است | | اين گفت و مگوي مردمان بيهوده است |
معشوقه و عشق عاشقان يک نفس است | | او نيز حکايت از کسي بشنوده است |
با هم نفسي گر نفسي بنشيني | | رو هم نفسي جو، که جهان يک نفس است |
دل رفت بر کسي که بيماش خوش است | | مجموع حيات عمر آن يک نفس است |
جان ميطلبد، نميدهم روزي چند | | غم خوش نبود، وليک غمهاش خوش است |
عشق تو، که سرمايهي اين درويش است | | جان را محلي نيست، تقاضاش خوش است |
شوري است، که از ازل مرا در سر بود | | ز اندازهي هر هوسپرستي بيش است |
شوقي، که چو گل دل شکفاند، عشق است | | کاري است، که تا ابد مرا در پيش است |
مهري، که تو را از تو رهاند، عشق است | | ذهني، که رموز عشق داند، عشق است |
بيمار توام، روي توام درمان است | | لطفي، که تو را بدو رساند، عشق است |
بشتاب، که جانم به لب آمد بيتو | | جان داروي عاشقان رخ جانان است |
اين دورهي سالوس، که نتوان دانست | | درياب مرا، که بيش نتوان دانست |
خاکي شو و کبر را ز خود بيرون کن | | ميباش به ناموس، که نتوان دانست |
پرسيدم از آن کسي که برهان دانست: | | پاي همه ميبوس، که نتوان دانست |
بگشاد زبان و گفت: اي آصف راي | | کان کيست که او حقيقت جان دانست؟ |
کرديم هر آن حيله که عقل آن دانست | | اين منطق طير است، سليمان دانست |
ره مينبريم و هم طمع مي نبريم | | تا راه توان به وصل جانان دانست |
چشمم ز غم عشق تو خون باران است | | نتوان دانست، بو که نتوان دانست |
از دوستي تو بر دلم باري نيست | | جان در سر کارت کنم، اين بار آن است |
اول قدم از عشق سر انداختن است | | محروم شدم ز خدمتت، بار آن است |
اول اين است و آخرش داني چيست؟ | | جان باختن است و با بلا ساختن است |
از گلشن جان بيخبري، خار اين است | | خود را ز خودي خود بپرداختن است |
از جهل بدان، گر تو يکي ده گردي | | ميلت به طبيعت است، دشوار اين است |
با حکم خدايي، که قضايش اين است | | در هستي حق نيست شوي، کار اين است |
ايزد به کدامين گنهم داد جزا؟ | | ميساز، دلا، مگر رضايش اين است |
هر چند که دل را غم عشق آيين است | | توبه ز گناهي، که جزايش اين است |
من معترفم که شاهد دل معني است | | چشم است که آفت دل مسکين است |
ايزد، که جهان در کنف قدرت اوست | | اما چه کنم؟ که چشم صورت بين است |
هم سيرت آن که دوست داري کس را | | دو چيز به تو بداد، کان سخت نکوست |
در دور شراب و جام و ساقي همه اوست | | هم صورت آن که کس تو را دارد دوست |
گر زانکه به تحقيق نظر خواهي کرد | | در پرده مخالف و عراقي همه اوست |
هر چند کباب دل و چشم تر هست | | نامي است بدين و آن و باقي همه اوست |
تو پنداري که بي تو خواب و خور هست؟ | | هجر تو ز وصل ديگري خوشتر هست |
گردنده فلک دلير و دير است که هست | | بي روي تو خواب و خور کجا در خور هست؟ |
ياران همه رفتند و نشد دير تهي | | غرنده بسان شير و دير است که هست |
بي آنکه دو ديده بر جمالت نگريست | | ما نيز رويم دير و دير است که هست |
بيچاره بماندهام، دريغا! بي تو | | در آرزوي روي تو خونابه گريست |
اندر ره عشق دي و کي پيدا نيست | | بيچاره کسي که بي تواش بايد زيست |
مردان رهش ز خويش پوشيده روند | | مستان شدهاند و هيچ مي پيدا نيست |
اي دوست بيا، که بي تو آرامم نيست | | زان بر سر کوي عشق پي پيدا نيست |
کام دل و آرزوي من ديدن توست | | در بزم طرب بيتو مي و جامم نيست |
دل سوختگان را خبر از عشق تو نيست | | جز ديدن روي تو دگر کامم نيست |
در هر دو جهان نيک نظر کرد دلم | | مشتاق هوا را اثر از عشق تو نيست |
رخ عرضه کنيم، گوي: اين زر سره نيست | | زان هيچ مقام برتر از عشق تو نيست |
دل نپسندي، که مايهي ناسره است | | جان پيش کشيم، گوي، گوهر سره نيست |
عشق تو ز عالم هيولاني نيست | | هر مايه که قلب است عجب گر سره نيست! |
ما را به تو اتصال روحاني هست | | سوداي تو حد عقل انساني نيست |
ديشب دل من خيال تو مهمان داشت | | سهل است گر اتفاق جسماني نيست |
از آب دو ديده شربتي پيش آورد | | بر خوان تکلف جگري بريان داشت |
افسوس! که ايام جواني بگذشت | | بيچاره خجل گشت وليکن آن داشت |
تشنه به کنار جوي چندان خفتم | | سرمايهي عيش جاوداني بگذشت |
دردا! که دلم خبر ز دلدار نيافت | | کز جوي من آب زندگاني بگذشت |
عمري به اميد حلقه زد بر در او | | از گلبن وصل تو بجز خار نيافت |
عالم ز لباس شاديم عريان يافت | | چون حلقه برون در، دگر بار نيافت |
هر شام که بگذشت مرا غمگين ديد | | با ديدهي پر خون و دل بريان يافت |
زنجير سر زلف تو تاب از چه گرفت؟ | | هر صبح که خنديد مرا گريان يافت |
چون هيچ کسي برگ گلي بر تو نزد | | و آن چشم خمارين تو خواب از چه گرفت؟ |
در عشق توام واقعه بسيار افتاد | | سر تا قدمت بوي گلاب از چه گرفت؟ |
عيسي چو رخت بديد دل شيدا شد | | ليکن نه بدين سان که ازين بار افتاد |
چون سايهي دوست بر زمين ميافتد | | از خرقه و سجاده به زنار افتاد |
اي ديده، تو کام خويش، باري، بستان | | بر خاک رهم ز رشک کين ميافتد |
غم گرد دل پر هنران ميگردد | | روزيت که فرصتي چنين ميافتد |
زنهار! که قطب فلک دايرهوار | | شادي همه بر بيخبران ميگردد |
از بخت به فريادم و از چرخ به درد | | در ديدهي صاحبنظران ميگردد |
اي دل، ز پي وصال چندين بمگرد | | وز گردش روزگار رخ چون گل زرد |
گر من روزي ز خدمتت گشتم فرد | | شادي نخوري وليک غم بايد خورد |
جانا، به يکي گناه از بنده مگرد | | صد بار دلم از آن پشيماني خورد |
نرگس، که ز سيم بر سر افسر دارد | | من آدميم، گنه نخست آدم کرد |
در دست عصايي ز زمرد دارد | | با ديدهي کور باد در سر دارد |
حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد | | کوري به نشاط شب مکرر دارد |
من خفته بدم به ناز در کتم عدم | | بنمود جمال و عاشق زارم کرد |
دل در غم تو بسي پريشاني کرد | | حسن تو به دست خويش بيدارم کرد |
دور از تو نماند در جگر آب مرا | | حال دل من چنان که ميداني کرد |
بازم غم عشق يار در کار آورد | | از بسکه دو چشمم گهرافشاني کرد |
هر سال بهار ما گل آوردي بار | | غم در دل من، بين، که چه گل بار آورد؟ |
دل در طلبت هر دو جهان ميبازد | | امسال بجاي گل همه خار آورد |
مانندهي پروانه، که بر شمع زند | | وز هر دو جهان سود و زيان ميبازد |
آنجا که تويي عقل کجا در تو رسد؟ | | بر عين تو جان خود چنان ميبازد |
گويند: ثناي هر کسي برتر ازوست | | خود زشت بود که عقل ما در تو رسد |
مسکين دل من! که بيسرانجام بماند | | تو برتر از آني که ثنا در تو رسد |
در آرزوي يار بسي سودا پخت | | در بزم طرب بي مي و بيجام بماند |
از روز وجودم شفقي بيش نماند | | سوداش بپخت و آرزو خام بماند |
از دفتر عمرم سبقي باقي نيست | | وز گلشن جانم ورقي بيش نماند |
يک عالم از آب و گل بپرداختهاند | | درياب، که از من رمقي بيش نماند |
خود گويند راز و خود ميشنوند | | خود را به ميان ما در انداختهاند |
در سابقه چون قرار عالم دادند | | زين آب و گلي بهانه بر ساختهاند |
زان قاعده و قرار، کان دور افتاد | | مانا که نه بر مراد آدم دادند |
زان پيش که اين چرخ معلا کردند | | ني بيش به کس دهند و ني کم دادند |
جامي ز مي عشق تو بر ما کردند | | وز آب و گل اين نقش معما کردند |
بي روي تو عاشقت رخ گل چه کند؟ | | صبر و خرد ما همه يغما کردند |
آن کس که ز جام عشق تو سرمست است | | بي بوي خوشت به بوي سنبل چه کند؟ |
هر کتب خرد، که هست، اگر برخوانند | | انصاف بده، به مستي مل چه کند؟ |
صندوقچهي سر قدم بس عجب است | | در پردهي اسرار شدن نتوانند |
قومي هستند، کز کله موزه کنند | | در بند و گشادش همه سرگردانند |
قومي دگرند ازين عجبتر ما را | | قومي ديگر، که روزه هر روزه کنند |
در کوي تو عاشقان درآيند و روند | | هر شب به فلک روند و دريوزه کنند |
ما بر در تو چو خاک مانديم مقيم | | خون جگر از ديده گشايند و روند |
ملک دو جهان را به طلبکار دهند | | ورنه دگران چو باد آيند و روند |
بويي که صبا ز کوي جانان آورد | | وين سود و زيان را به خريدار دهند |
دل جز به دو زلف مشکبارش ندهند | | وقت سحر آن را به من زار دهند |
در بارگه وصل، جلالش ميگفت: | | جان جز به دو لعل آبدارش ندهند |
در بند گرهگشاي ميبايد بود | | اين سر که نه عاشق است بارش ندهند |
يک سال و هزار سال ميبايد زيست | | ره گم شده، رهنماي ميبايد بود |
مازار کسي، کز تو گزيرش نبود | | يک جاي و هزار جاي ميبايد بود |
بخشاي بر آن کسي، که هر شب تا روز | | جز بندگي تو در ضميرش نبود |
اي جان من، از دل خبرت نيست، چه سود؟ | | جز آب دو ديده دستگيرش نبود |
جز حرص و هوي، که بر تو غالب شده است | | در عالم جان رهگذرت نيست، چه سود؟ |
حاشا! که دل از خاک درت دور شود | | انديشهي چيز دگرت نيست، چه سود؟ |
اين ديدهي تاريک من آخر روزي | | يا جان ز سر کوي تو مهجور شود |
دل ديدن رويت به دعا ميخواهد | | از خاک قدمهاي تو پر نور شود |
هستند شکرلبان درين ملک بسي | | وصلت به تضرع از خدا ميخواهد |
اي از کرمت مصلح و مفسد به اميد | | ليکن دل ديوانه تو را ميخواهد |
شد موي سفيد و من رها کرده نيم | | وز رحمت تو به بندگان داده نويد |
ياري که نکو بخشد و بد بخشايد | | در نامهي خود بجاي يک موي سفيد |
روي تو نکوست، من بدانم خوشدل | | گر ناز کند و گر نوازد شايد |
عالم ز لباس شاديم عريان ديد | | کز روي نکو بجز نکويي نايد |
هر شام، که بگذشت مرا غمگين يافت | | با ديدهي گريان و دل بريان ديد |
اين عمر، که بردهاي تو بييار بسر | | هر صبح، که خنديد مرا گريان ديد |
جانا، بنشين و ماتم خود ميدار | | ناکرده دمي بر در دلدار گذر |
افتاد مرا با سر زلفين تو کار | | کان رفت که آيد ز تو کاري ديگر |
دل در سر زلفين تو گم کردستم | | ديوانه شدم، به حال خويشم بگذار |
انديشهي عشقت دم سرد آرد بار | | جوياي دل خودم، مرا با تو چه کار؟ |
از اشک، رخم ز خاک نمناکتر است | | تخم هجرت ز ميوه درد آرد بار |
در واقعهي مشکل ايام نگر | | هر خار، که رويد گل زرد آرد بار |
ترسم که به بوي دانه در دام شوي | | جامي است تو را عقل، در آن جام نگر |
اي در طلب تو عالمي در شر و شور | | اي دوست، همه دانه مبين دام نگر |
اي با همه در حديث و گوش همه کر | | نزديک تو درويش و توانگر همه عور |
اندر همه عمر خود شبي وقت نماز | | وي با همه در حضور و چشم همه کور |
برداشت ز رخ نقاب و مي گفت مرا: | | آمد بر من خيال معشوق فراز |
دل ز آرزوي تو بيقرار است هنوز | | باري، بنگر، که از که ميماني باز؟ |
ديده به جمالت ارچه روشن شد، ليک | | جان در طلبت بر سر کار است هنوز |
بيزار شد از من شکسته همه کس | | هم بر سر آن گريهي زار است هنوز |
فرياد رسي ندارم، اي جان و جهان | | من ماندهام اکنون و همان لطف تو بس |
اي دل، سر و کار با کريم است، مترس | | در جمله جهان بجز تو، فريادم رس |
زاندم که ز نزديک تو دور افتادم | | با ياد تو، اي دوست، همي بودم خوش |
گفتن به تو راز، آرزو ميکندم | | آن وصل تو باز، آرزو ميکندم |
شبهاي دراز، آرزو ميکندم | | خفتن ببرت به ناز تا روز سپيد |
در من نظري کن، که ز هر بد بترم | | بي روي تو، اي دوست، به جان در خطرم |
کز لطف تو من اميد هرگز نبرم | | جانا، تو بيک بارگي از من بمبر |
جوياي توام، اگر نپرسي خبرم | | دل نزد تو است، اگر چه دوري ز برم |
در کوزه تو را بينم اگر آب خورم | | خالي نشود خيالت از چشم ترم |
جان تحفهي آن زلف چو شستت آرم | | دل پيشکش نرگس مستت آرم |
در پاي که افتم که به دستت آرم؟ | | سرگردانم ز هجر، معلومم نيست |
اي صبح، مدم، که عيش باقي دارم | | امشب نظري به روي ساقي دارم |
با همدم روح هم وثاقي دارم | | شايد که بر افلاک زنم خيمه، از آنک |
از کرده و ناکرده و نيک و بد ما | | لطفش چو خداييش قديم است، مترس |
اي دل، قلم نقش معما ميباش | | بي سود و زيان است، چه بيم است؟ مترس |
مانندهي پرگار به گرد سر خويش | | فراش سراپردهي سودا ميباش |
امشب چو جمال دادهاي خب ميباش | | ميگرد و به طبع پاي بر جا ميباش |
اي شب، چو من از تو روز خود يافتهام | | مه طلعت و گل رخ و شکرلب ميباش |
آمد به سر کوي تو مسکين درويش | | تا صبح قيامت بدمد شب ميباش |
بگذار که در پاي تو اندازد سر | | با چشم پرآب و با دل پارهي ريش |
در دل همه خار غم شکستيم دريغ! | | کو بيرخ خوب تو ندارد سر خويش |
عمري به اميد يار برديم بسر | | وز دست غم عشق نرستيم دريغ! |
حاشا! که کند دل به دگر جا منزل | | با يار دمي خوش ننشستيم دريغ! |
گرديده به کس در نگرد عيبي نيست | | او را ز رخ که گردد از عشق خجل |
خاک سر کوي آن بت مشکين خال | | کو شاهد ديده است و او شاهد دل |
پنهان ز رقيب آمد و در گوشم گفت: | | ميبوسيدم شبي به اميد وصال |
در کوي خرابات نه نو آمدهام | | ميخور غم ما و خاک بر لب ميمال |
گر يار مرا کوزهکشي فرمايد | | ياري دارم ز بهر او آمدهام |
اي جان و جهان، تو را ز جان ميطلبم | | من هم به کشيدن سبو آمدهام |
تو در دل من نشستهاي فارغ و من | | سرگشته تو را گرد جهان ميطلبم |
عمري است که در کوي خرابي رفتم | | از تو ز جهانيان نشان ميطلبم |
کار من سر بسر پريشان شده را | | در راه خطا و ناصوابي رفتم |
اي يار رخ تو کرده هر دم شادم | | درياب، که گر تو درنيابي رفتم |
با آنکه خوش آيد از تو، اي يار، جفا | | يک دم رخ تو نميرود از يادم |
با اين همه راضيم به دشنام از تو | | ليکن هرگز جفا نباشد چو وفا |
عيشي نبود چو عيش لولي و گدا | | از دوست چه دشنام؟ چه نفرين؟ چه دعا؟ |
پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدا | | افکنده کله از سر و نعلين ز پا |
اي دوست، به دوستي قرينيم تو را | | بگذاشته از بهر يکي هر دو سرا |
در مذهب عاشقي روا نيست که ما: | | هر جا که قدم نهي زمينيم تو را |
اي دوست، فتاد با تو حالي دل را | | عالم به تو بينيم و نبينيم تو را |
زيبد به جمال تو خود بيارايي دل | | مگذار ز لطف خويش خالي دل را |
سوداي تو کرد لاابالي دل را | | زيرا که تو بس لايق حالي دل را |
هر چند ز چشم زخم دوري، اي بينايي | | عشق تو فزود غصه حالي دل را |
تا با توام، از تو جان دهم آدم را | | نزديک مني چو در خيال دل را |
چون بيتو بوم، قوت آنم نبود | | وز نور تو روشني دهم عالم را |
تا ظن نبري که مشکلي نيست مرا | | کز سينه به کام خود برآرم دم را |
مشکلتر ازين چيست؟ که ايام شباب | | در هر نفسي درد دلي نيست مرا |
دل بر تو نهم، زنم بدانديشان را | | ضايع شد و هيچ منزلي نيست مرا |
گر عمر مرا در سر کار تو شود | | وز تو نبرم ستيزهي ايشان را |
از بادهي عشق شد مگر گوهر ما؟ | | عهد تو به ميراث دهم خويشان را |
از بسکه همي خوريم مي را بر مي | | آمد به فغان ز دست ما ساغر ما |
اي روي تو آرزوي ديرينهي ما | | ما درسر مي شديم و مي در سر ما |
از صيقل آدمي زداييم درون | | جز مهر تو نيست در دل و سينهي ما |
گل صبح دم از باد برآشفت و بريخت | | تا عکس رخت فتد در آيينهي ما |
بد عهدي عمر بين، که گل ده روزه | | با باد صبا حکايتي گفت و بريخت |
عشق تو ز دست ساقيان باده بريخت | | سر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بريخت |
بس زاهد خرقه پوش سجاده نشين | | وز ديده بسي خون دل ساده بريخت |
اي جملهي خلق را ز بالا و ز پست | | کز عشق تو مي بر سر سجاده بريخت |
بر درگه عدل تو چه درويش و چه شاه؟ | | آورده ز لطف خويش از نيست به هست |
پيري ز خرابات برون آمد مست | | در سايهي عفو تو چه هشيار و چه مست؟ |
گفتا: مي نوش، کاندرين عالم پست | | دل رفته ز دست و جام مي بر کف دست |
گفتم: دل من، گفت که: خون کردهي ماست | | جز مست کسي ز خويشتن باز نرست |
گفتم که: بريز خون من، گفت برو | | گفتم: جگرم، گفت که: آزردهي ماست |
ماييم که بيمايي ما مايهي ماست | | کازاد کسي بود که پروردهي ماست |
فيالجمله عروس غيب همسايهي ماست | | خود طفل خوديم و عشق ما دايهي ماست |
آن دوستي قديم ما چون گشته است؟ | | وين طرفه که همسايهي ما سايهي ماست |
از تو خبرم نيست که با ما چوني | | مانده است به جاي؟ يا دگرگون گشته است؟ |
در دام غمت دلم زبون افتاده است | | باري، دل من ز عشق تو خون گشته است |
وز نوش لبش حيات باقي دارم | | امشب نظري بروي ساقي دارم |
کين باقي عمر با تو باقي دارم | | جانا، سخن وداع در باقي کن |
با هجر تو چند وثاقي دارم؟ | | اي دوست، بيا، که با تو باقي دارم |
زين درد که از درد عراقي دارم | | در من نظري کن، که مگر باز رهم |
تا جام جهان نماي باقي دارم | | در سر هوس شراب و ساقي دارم |
با دوست اميد هم وثاقي دارم | | گر بر در ميخانه روم، شايد، از انک |
وز خون جگر شراب خواهي، دارم | | جانا، ز دل ار کباب خواهي، دارم |
چندان که ز ديده آب خواهي دارم | | با آنکه ندارم از جهان بر جگر آب |
ميسوزم و ميسازم و دم برنارم | | اندر غم تو نگار، همچون نارم |
آکنده به غم چو دانه اندر نارم | | تا دست به گردن تو اندر نارم |
در سايهي لطف لايزالي گيرم | | يارب، به تو در گريختم بپذيرم |
تقدير تو کردهاي، تو کن تدبيرم | | کس را گذر از جادهي تقدير تو نيست |
از آتش دل چو شمع خوش بگدازم | | چون قصهي هجران و فراق آغازم |
ميسوزم و در فراقشان ميسازم | | هر شام که بگذشت مرا غمگين ديد |
تا خاک سر کوي تو بر سر پاشم | | بگذار، اگر چه رندم و اوباشم |
در عمر مگر يک نفسي خوش باشم | | بگذار، که بگذرم به کويت نفسي |
وندر پي عاشقان ترش ميباشم | | پيوسته صبور و رنجکش ميباشم |
با آنکه مرا خوش است خوش ميباشم | | دل در دو جهان هيچ نخواهم بستن |
وز کردهي خويشتن به دردم، چه کنم؟ | | با نفس خسيس در نبردم، چه کنم؟ |
با آنکه تو ديدي که چه کردم، چه کنم؟ | | گيرم که به فضل در گزاري گنهم |
شرح غمت از پير و جوان ميشنوم | | آوازهي حسنت از جهان ميشنوم |
باري، نامت ز اين و آن ميشنوم | | آن بخت ندارم که ببينم رويت |
و آسوده کسي ز جان و تن ميخواهم | | آزاده دلي ز خويشتن ميخواهم |
کاين کار چنان نيست که من ميخواهم | | آن به که چنان شوم که او ميخواهد |
خاک قدم سگان کوي تو شديم | | در عشق تو زارتر ز موي تو شديم |
ماييم که بتپرست روي تو شديم | | روي دل هر کسي به روي دگري است |
بر سبزه و گلخانه فروشي بزنيم | | وقت است که بر لاله خروشي بزنيم |
بر مدرسه بگذريم و دوشي بزنيم | | دفتر به خرابات فرستيم به مي |
ننگ همه دوستان و خويشان ماييم | | امروز به شهر دل پريشان ماييم |
گر ميطلبي، بيا، که ايشان ماييم | | رندان و مقامران رسوا شده را |
رفتن ببر طبيب بيفايده دان | | چون درد نداري، اي دل سرگردان |
چون نيست تو را درد چه جويي درمان؟ | | درمان طلبد کسي که دردي دارد |
تاريکتر است و مينگيرد نقصان | | هر دم شب هجران تو، اي جان و جهان |
يا نيست شب هجر تو را خود پايان؟ | | يا ديدهي بخت من مگر کور شده است؟ |
باشد که کني درد دلم را درمان | | هر شب به سر کوي تو آيم به فغان |
از پيش سگان کوي خويشم، بمران | | گر بر در تو بار نيابم، باري |
آخر همه عمر عشوه نتوان دادن | | تا چند مرا به دست هجران دادن؟ |
در پيش رخ تو ميتوان جان دادن | | رخ باز نماي، تا روان جان بدهم |