که آن سخن به زبان قلم نيايد راست | | ميان يک دله ياران بسي حکايتهاست |
که جان من ز غم عاشقي بخواهد کاست | | چه دانم و چه نمايم؟ چه گويم و چه کنم؟ |
بادات خدا در همه احوال نصير | | فرزند عزيز، قرةالعين کبير |
ميکن نظري درو ولي ياد بگير | | بپذير به يادگار اين نسخه ز من |
اما چه توان کرد؟ چنين بد تقدير | | ميخواست پدر که با تو باشد همه عمر |
چرا هميشه شکايت کني ز دست فراق؟ | | به طعنه گفت مرا دوستي که: اي زراق |
نشان عشق نداري، چه لافي از عشاق؟ | | وصال يار نبودت فراق را چه کني؟ |
جواب من ز سر صدق، بيريا و نفاق: | | بسي بگفت ازينگونه، گفتمش: بشنو |
به هيچ يار نيم در جهان به جان مشتاق | | تو گير خود که نبوده است هيچ يار مرا |
به گوش دل نشنيدم خطاب اهل وفاق | | خيال چهرهي خوبان نديد چشم دلم |
مرا نه بس که به هند اوفتادهام ز عراق؟ | | گرفتم اين همه طامات و زرق تلبيس است |
خبر من به مولتان برسان | | گر چه بيماري اي نسيم سحر |
به بزرگان خردهدان برسان | | ورچه در خورد نيست خدمت من |
سخن من بدان زبان برسان | | به زباني که بيدلان گويند |
صبح گاهي به گلستان برسان | | خبر از حال من بدان ديده |
بامدادان به ارغوان برسان | | نغمهي ارغنون نالهي من |
بندگيهاي بيکران برسان | | به جناب بزرگ قدوهي دين |
يک به يک ميکنم، بيان برسان | | ور نداني که: من چه ميگويم |
نتوان داد، شرح آن برسان | | اشتياقم به خدمتش چندانک |
پس بگوش جهانيان برسان | | شکر احسان او ز من بشنو |
دود سوزم به آسمان برسان | | سوختم ز آتش جدايي او |
دادم اينک به تو روان، برسان | | آن دم از من نماند جز نفسي |
سخن من به گوش جان برسان | | جان شيرينم اوست، ميداني |
خبر من بدان جنان برسان | | دل پاکش جنان پر طرب است |
به من شيفته روان برسان | | ور جوابي دهد تو را کرمش |
نامهي دوست مهربان برسان | | به من دلشده، اگر بتوان |
هان، نسيمي به بوستان برسان | | بوستان دلم فراق بسوخت |
به من زار ناتوان برسان | | اثري از نسيم خاک درش |
يارب آن قدوه را بر آن برسان | | هر سعادت، که نيست برتر از آن |
شادي آن به کاممان برسان | | بهر آن تربيت که دل خواهد |
دوستدارانش چاکران برسان | | چون عراقي صد هزارت بنده |
بدم با بخت هم کاسه، بدم با کام همزانو | | دريغا روزگار خوش که من در جنب ميمونت |
عسيالايام ان يرجعن قوما کالذي کانوا | | رسم گويي در آن حضرت دگرباره من مسکين |
همي گويم به صد زاري، سر ادبار بر زانو | | دريغا روزگار ما و آن ايام در مهرش |
عسيالايام ان يرجعن قوما کالذي کانوا | | چو ياد آرم من از ايشان به هر ساعت همي گويم: |
لبم پر خنده، با ياران و با احباب همزانو | | چو ياد آرم از آن ساعت که خرم طبع بنشستم |
عسيالايام ان يرجعن قوما کالذي کانوا | | بر آرم آه سوز از دل، به صد زاري و پس گويم: |
چون که امروز بهترک هستي | | راحت دوستان عمادالدين |
يا نه از دست رنج وارستي | | در کف محنت خودي امروز؟ |
يا چو ماهي فتاده در شستي؟ | | همچو ماهي بر آسمان نشاط |
از قدح هاي عشق سرمستي؟ | | يا بهانه است اينهمه، خود تو |
تا تو در خانه شاد ننشستي | | خاطر دوستانت غمگين است |
هر چه زودتر که جمله را خستي | | مرهمي ساز بهر خستهدلان |