مسيحيت و معناى زندگى (2)
نويسنده:فيليپ ال. كويين ، محمدرضا بيات
بنابراين، از ديدگاه مسيحيان اهداف خداوند براى زندگى انسان شامل چيزهايى مانند لذت از رؤيت سعيده خداوند در زندگى پس از مرگ و اطاعت در برابر اوامر محبت آميز خداوند در اين زندگى است. از مسيحيان خواسته شده است تا اهداف خداوند بريا زندگى انسان را هدف اساسى در زندگى خود قرار دهند و در جهت تحقق آنها عمل كنند. از آن جا كه خداوند خير كامل است، اهداف او براى زندگى انسان بى گمان از ارزش مثبت برخوردار خواهد بود. بدين سان، مسيحيانى كه اهداف الاهى براى زندگى انسان را اهداف خويش قرار مى دهند و با شور و علاقه براى رسيدن به آنها كار مى كنند سه شرط ضرورى براى معناى مثبت در يك زندگى انسانى را برآورده مى سازند. بى ترديد، اگر خدا يا زندگى پس از مرگ وجود نداشته باشد برخى از اين اهداف مانند رؤيت سعيده خداوند، برخلاف آنچه مسيحيان باور دارند، دست يافتنى نيست. اما از آن جا كه مسيحيان چنين اهدافى را دست يافتنى مى دانند، مى توانند آن اهداف را از خويش بدانند و بدين طريق شروط ضرورىِ معناى مثبت در يك زندگى انسانى را برآورده سازند.
شايد تذكرى درباره اين كه از چه حيث پاسخ ساده كتاب تعاليم دينى بالتيمور درباره اهداف خداوند براى زندگى انسان گمراه كننده است، لازم باشد. مسيحيان نبايد گمان كنند كه خداوند در آفرينش عالم صرفاً اهدافى براى انسان ها در اين عالم و نجات آنها داشته است. برنامه مقدر الاهى، كُل آفرينش را دربرمى گيرد و بى ترديد مشتمل بر اهدافى براى بسيارى از بخش هاى غيرانسانى عالم است. در داستان آفرينشِ كتاب مقدس، خداوند به انسان ها «تسلط بر ماهيان دريا و پرندگان آسمان و بهايم و بر تمامى زمين و همه حشراتى كه بر زمين مى خزند، مى دهد» (پيدايش 26:1). اما من تصور نمى كنم كه مسيحيان و ديگر خداگروان عطيه تسلط بر ماهيان دريا و... را جوازى از سوى خداوند بر سوءاستفاده از طبيعت بدانند. بهتر است از منظر الاهى به تدبير طبيعت بنگريم. بنابراين، مسيحيان بايد آماده باشند تا، به عنوان بخشى از خدمت خود به خداوند در زندگى اين جهان، خود و عمل خويش را بر طبق اهداف الاهى براى بخش هاى غيرانسانى طبيعت قرار دهند تا آن جا كه بتوانند به چنين اهدافى پى ببرند يا حدس و گمان هاى معقولى را درباره آنها فراهم آورند.
اين بحث تاكنون برخى شروط لازم برخوردارى زندگى انسان از معناى مثبت را ارائه كرده است. برخى از اين شروط بر اساس ارزش ها و برخى ديگر بر اساس اهداف مشخص شده اند. طبيعى است كه از خود بپرسيم كه چگونه نگاه هاى ارزش گروانه و غايت گروانه درباره معناى زندگى انسان مى توانند با هم هماهنگ شوند. يك پيشنهاد جالب و باارزش اين است كه شروط ارزش گروانه و غايت گروانه براى برخوردارى زندگى انسان از معناى مثبت به طور جداگانه ضرورى و به طور مشترك كافى است. اما من از رويكردى نسبتاً متفاوت درباره مشكل هماهنگ كردن نگاه هاى ارزش گروانه و غايت گروانه حمايت مى كنم. اگرچه من نمى دانم چگونه اين مطلب را اثبات كنم ولى گمان مى كنم كه شروط ارزش گروانه و غايت گروانه از نظر مفهوم دو نوع معناى متمايزند، و لذا من معتقدم كه زندگى انسان مى تواند داراى بيش از يك نوع معنا باشد. به نظر من ممكن است كه زندگى انسان قبل از مرگ قطعاً برخوردار از معناى مثبت ارزش گروانه و فاقد معناى مثبت غايت گروانه باشد و نيز ممكن است كه زندگى انسان قبل از مرگ قطعاً فاقد معناى مثبت ارزش گروانه و واجد معناى مثبت غايت گروانه باشد. بنابراين، حس و شهود من درباره اين مطالب مرا در طبقه بندى معناى زندگى انسان نسبت به وجود يك معيار تمايزدهنده و نه يكى كننده آنها ترغيب مى كند. لذا من طرح زير را درباره هماهنگ ساختن دو نگاه متفاوت درباره معناى زندگى پيشنهاد مى كنم.
(م ـ الف)[29] زندگى انسان برخوردار از معناى مثبت ارزش گروانه است اگر و تنها اگر: آن زندگى داراى ارزش واقعى مثبت باشد و آن زندگى روى هم رفته براى شخصى كه آن را مى گذراند خوب باشد;
(م ـ غ)[30] زندگى انسان برخوردار از معناى غايت گروانه مثبت است اگر و تنها اگر: آن زندگى داراى برخى اهداف باشد كه صاحبِ آن زندگى، آنها را غيرپيش پاافتاده و قابل دسترسى بشمارد; اين اهداف داراى ارزش مثبت باشند; آن زندگى همچنين برخوردار از اعمالى باشد كه به سمت دست يابى به اين اهداف قرار داده شده باشند و با شور و اشتياقى به جا آورده شوند;
(م ـ ك)[31] زندگى انسان معناى كامل مثبتى دارد اگر و تنها اگر آن زندگى برخوردار از هم معناى ارزش گروانه مثبت باشد و هم برخوردار از معناى غايت گروانه مثبت.
تااينجا استدلال من اين بود كه مسيحيان و خداگروان ديگر با پوياسازى آموزه هاى سنتى يا اصلاح شده آفرينش و نجات مى توانند ادعا كنند كه زندگى انسان ها هم برخوردار از معناى ارزش گروانه مثبت است و هم داراى معناى غايت گروانه مثبت. بنابراين، خداگروى جهان بينى خوشبينانه اى را ارائه مى كند كه زندگى انسان ها در آن مى تواند داراى معناى كامل و مثبتى باشد. امّا من تصور مى كنم كه خداگروى مسيحى اين مطلب را دست كم با ارائه دو داستانِ مثل هم به شيوه اى خاصّ عرضه كرده است. وظيفه نهايى من اين است كه چيزى درباره يكنواختى روايت مسيحى از معانى زندگى انسان بگويم.
در زمان خود ما در دوران پس از پوزيتيويسم، احتمالا اين استدلال بسيار شتاب آلود و آشفته بنظر مى رسد و لذا نتيجه متقاعدكننده اى در پى نخواهد داشت. مطمئناً زندگى انسان به خودى خود يك متن يا يك گفتار نيست، امّا از حوادثى كه زندگى انسان را شكل مى دهند مى توان حكايت كرد و حكايت هاى زندگى انسان ها سرشت زبانى معنادارى دارند. به علاوه، تاريخ انسان مى تواند موضوع يك فراداستانِ زبانى معنادار باشد. البته چنين نيست كه تمام داستان هاى زندگى انسان ها حاكى از برخوردارى آنها از معناى مثبت به يكى از معانى اى كه در بالا بيان شد، باشند. مثلا يك حكايت ممكن است زندگى انسان را بر اساس «قصه اى به تصوير كشد كه حاكى از هيچ چيز نيست و آن را يك احمق گفته و مملو از سر و صدا و هيجان است. يا ممكن است يك حكايت زندگى انسانى را توصيف كند كه فاقد معناى مثبت به معناى سه گانه اى كه در فصل قبل بيان شد، باشد. با وجود اين، برخى داستان ها زندگى انسان هايى را مطرح مى كنند كه از اين معانى سه گانه برخوردارند. داستان هاى انجيل از زندگى عيسى شرح زندگى انسانى است كه براى مسيحيان اهميت خاصّى دارد.
اگر سخن اخير نيكولاس ولترسترف[41] همين مطلب را بر اساس تفاوت فاحشى كه ميان ستايش كردن از مسيح و تشبه به مسيح مى نهد، توضيح مى دهد.
بر طبق سخن آنتى كليماكوس،[44] وى به همدلى رسيده باشند.
نكته اى كه از اين مطلب استفاده مى شود اين است كه پيروان مسيح آمادگى تحمل درد و رنج را داشته باشند، همانطور كه مسيح درد و رنج را تحمل كرد. آنتى كليماكوس مى گويد كه مسيح آزادانه خواست تا انسانى بى آلايش باشد; زيرا او «خواست تا بيان كند كه حقيقتِ مسيح بايد از چه چيز رنج ببرد و بايد در هر نسلى از چه چيز رنج ببرد. بنابراين، پيروان مسيح بايد تحمل درد و رنجى شبيه درد و رنج مسيح را بخواهند. آنتى كليماكوس لوازم اين سخن را توضيح مى دهد: «رنج بردنى كه تا حدّى شبيه به رنج بردن مسيح است به اين نيست كه از سَرِ شكيبايى امور اجتناب ناپذير را تحمل كنيم، بلكه به اين است كه از شرارت و پليدى مردم رنج ببريم; زيرا انسان به عنوان يك مسيحى يا از آن رو كه مسيحى است مى خواهد و تلاش مى كند تا كارهاى خوب انجام دهد. بنابراين انسان مى تواند با بى توجّهى به تمايل خويش به خوبى ها، از اين درد و رنج دورى بجويد.» امّا از آن جا كه مسيحيان بى توجّهى به خوبى ها را بر نمى تابند، بايد دقيقاً به خاطر سعى و تلاش براى انجام خوبيها با طيب خاطر از شرارت و پليدى مردم رنج ببرند.
آنتى كلايمكوس به طرز مليحى شرح مى دهد كه اگر طيف هاى مختلفى از مردم فرهيخته هم عصر مسيح بودند، چگونه ممكن بود از او برنجند. يك انسان خردمند و فهميده مى تواند بگويد: مسيح درباره آينده خويش چه كرد؟ هيچ. آيا او شغل ثابتى[47] شمرده شوند; آن هم از سوى كسانى كه تصميم گرفته اند تا به اهانت بيشتر از ايمان توجه كنند.
بنابراين، پيروان مسيح بايد به خاطر تلاش براى انجام كارهاى خوب انتظار مصائب رنج آور داشته باشند و اميدوار باشند تا آزاردهنده به حساب آيند. اگر كسى مى خواهد به عنوان يك پيرو به مسيح بپيوندد، بايد آگاهى واقع بينانه از شرايطى داشته باشد كه آيين مريدى بر اساس آن شرايط، تعيين شده است. بر طبق سخن آنتى كلماكوس، آن شرايط به قرار زير است: «درست هم چون يك انسان فقير، خوار، اهانت شده، مسخره شده شويم و حتى اگر ممكن باشد اندكى بيش از اينها. به علاوه، توجه كنيم كه پيرو انسانِ خوارى هستيم كه هر انسان فهميده اى از او مى گريزد.» اگر هيچ يك از پيروان مسيح در معرض چنين رفتارهايى قرار نگيرند حتماً نتيجه اقبال خوشى است كه آنها نمى توانستند روى آن حساب كنند يا انتظار آن را داشته باشند. هيچ يك از كسانى كه صرفاً دوستدار مسيح اند، نمى خواهند بر اساس شرايط فوق به مسيح بپيوندند.
ميان يك پيرو[51] تفسير درباره سرِّ اين دعوت است، مى توان از آن درباره معانى زندگى بخصوص مسيحى درس گرفت. اگر فرض كنيم كه زندگى يك پيرو موفق مسيح، بنابر روايت كركه گارد از يك پيرو موفق، به رغم رنجى كه احتمالا در زندگى او وجود دارد، برخوردار از معناى غايت گروانه مثبت خواهد بود، ظاهراً هيچ مشكلى وجود نخواهد داشت. از نظر كركه گارد، پيرو موفق مسيح كسى است كه علاقه و سعى خود را صرف انجام امور نيك كند. امّا اگر فرض كنيم كه چنين زندگى هايى برخوردار از معناى ارزش گروانه مثبت نيز خواهد بود، با مشكل مواجه مى شويم البته اگر زندگى با مرگ جسم متوقف گردد; زيرا براى صاحبان برخى از اين زندگى ها روشن مى شود كه روى هم رفته زندگى شان خوب نيست. امّا، البته زندگى اين جهانى مسيح، كه با رنج وحشتناك و مرگ خفت آورى پايان يافت، درست به همين مشكل دامن مى زند. امّا اين بخشى از ايمان مسيحى سنتى است كه زندگى مسيح با مرگ جسم او پايان نيافته است بلكه بعد از رستاخيز وى استمرار يافته و تا بازگشت او به بهشت استمرار خواهد يافت و بدين جهت زندگى او روى هم رفته خوب است. شبيه زندگى خود مسيح، زندگى حداقل پيروان موفق مسيح، بنابه روايت كركه گارد از پيرو موفق، روى هم رفته براى آنها نيز خوب است. تنها اگر آنها در وراى مرگ به نوعى زندگى پس از مرگ قائل باشند به نظر مى رسد براى كسب معناى ارزش گروانه مثبت و در نتيجه كسب معناى كامل و مثبت براى زندگى تمام يكسانى كه داستان هاى زندگى شان، تا آن جا كه در توان انسان است، با الگو و سرمشق مطرح در داستان هاى انجيل از زندگى مسيح هماهنگ است. بنابر روايت كركه گارد از مفاد چنين هماهنگى، بقاى پس از مرگ ضرورى است.
همچنين مسيحيت قصّه سرنوشت آدمى را از دريچه فرا داستان عظيم تاريخ نجات انسان باز مى گويد. قصه سرنوشت آدمى با آفرينش او به صورت خدا و شبيه او آغاز مى شود. تجسد، كه خداى پسر در آن كاملا انسان مى شود و انسان گناهكار را آزاد مى سازد، واقعه اى سرنوشت ساز است. اين قصّه با وعده آمدن ملكوت خدا به او خود مى رسد. بر سر برخى پرسش ها درباره جزئيات تاريخ نجات در مسيحيان انشعاب پيدا شده است. آيا در نهايت تمام انسان ها نجات خواهند يافت؟ اگر برخى انسان ها نجات نيابند، خدا چنين وضعيتى را براى آنها رقم نزده است؟ امّا چارچوب كلى حكايت، عشق خدا به بشريت و تألمات او را آشكار مى سازد; تألماتى كه خواسته الاهى بوده و در ضمن آنها عشق خدا اظهار شده است. تأكيد داستان بر آنچه خدا براى انسان ها انجام داده، نيز اين نكته را روشن مى سازد كه از نگاه خدا انسان ها مهم اند.
حكايت تاريخ نجات، برخى از اهداف خدا براى تك تك انسان ها و كلا بشريت را آشكار مى سازد. مسيحيان اميدوارند تا خويش را با اين اهداف هم سو سازند و تا آن جا كه شرايط آنها اجازه مى دهد، براى پيشبرد آن اهداف اقدام كنند. بنابراين چنين اهدافى مى تواند از زمره اهدافى باشند كه به زندگى مسيحى معناى ارزش گروانه مثبت مى دهد و در نتيجه كمك مى كنند تا به زندگى مسيحى معناى كامل و مثبت دهند. به يقين، ما مى توانيم بگوييم كه هر مسيحى و در واقع، هر انسانى نقش معنادارى، در اجراى نمايش بزرگ تاريخ نجات دارد; البته اگر ديدگاه مسيحيت درباره تركيب اين نمايش بزرگ حتى تا حدودى درست باشد.
امّا درباره آن كسانى كه هم سويى خويش با اهداف خدا را رد مى كنند، چه بايد بگوييم؟ مرقس 21: 14 به نقل از عيسى مى گويد: «به درستى كه پسر انسان به طورى كه درباره او مكتوب است، رحلت مى كند. ليكن واى بر آن كسى كه پسر انسان به واسطه او تسليم شود، او را بهتر مى بود كه تولد نيافتى.» اگر براى يهوداى اسخريوطى[52] بهتر آن بود كه زاده نمى شد، پس زندگى، روى هم رفته براى او خوى نيست، و در نتيجه فاقد معناى ارزش گروانه مثبت است. اگر اين نگاه سنتى را بپذيريم كه يهوداى اسخريوطى در حالى از جهان رخت بربست كه در مخالفت با اهداف خدا ثابت و محكم بود و لذا تا ابد در جهنم رنج خواهد بُرد، اين نتيجه گيرى درست خواهد بود كه زندگى او فاقد معناى ارزش گروانه مثبت است. امّا اگر نظريه رستگارى فراگير آدميان را بپذيريم، حتى يهوداى اسخريوطى سرانجام به سوى خدا برخواهد گشت و خويش را با اهداف خدا هم سو خواهد كرد و نجات خواهد يافت. اگر چنين شود، حتى زندگى يهوداى اسخريوطى در نهايت داراى معناى ارزش گروانه مثبت و معناى غايت گروانه مثبت خواهد بود. به هرحال، اين سخن درست نيست كه براى يهوداى اسخريوطى بهتر آن بود كه زاده نمى شد.
تامس نيكل[55] است. او مى گويد: هر گاه از افقى بالا و فارغ از التزام به اين زندگى، بدان دليل كه زندگى توست، و شايد حتى مى توان گفت فارغ از احساس يگانگى است با انسان ها، به سعى و تلاش هايت نظر كنى، نوعى همدلى با فقراى بيچاره را در خود احساس مى كنى و كم و بيش از كاميابى آنها مسرور و از ناكامى هاى آنها دل نگران مى شوى.» امّا نيكل در ادامه مى گويد: «اگر فقراء بيچاره در زندگى دچار ناكامى شوند، چندان اهميتى ندارد و شايد اگر اصلا پا به عرصه وجود نمى گذاشتند هم اهميتى نداشت.» من گمان مى كنم كه مسيحيان به درستى بر جذابيت اين بُعد از ديدگاه آفاقى تأكيد مى كنند. از ديدگاه آنها، ديدگاه آفاقى ديدگاه خداى عالمِ مطلق و خيرخواه مطلق است. ايمان مسيحيان به آنها مى گويد كه انسانيت براى چنين جزايى آن قدر مهمّ است كه او آزادانه تجسد در قالب انسان را بر مى گزيند و رنج مى برد و براى وظيفه اش جان مى دهد.
دامى كه مسيحيان بايد از افتادن در آن دورى كنند، پذيرش اين نكته است كه انسانيت مهم ترين چيز يا تنها چيز مهمّ از منظر خدا است. چنين مفروضاتى حاكى از يك انسان گرايى[56] جهانى غرورآميز است. نيكل ادعا مى كند كه عام ترين تأثير ديدگاه افاقى بايد نوعى تواضع باشد; اذعان به اين كه تو اهميتى بيش از اين كه هستى ندارى يا اذعان به اين واقعيت كه چيزى براى تو از اهيمت برخوردار است يا اگر تو كارى انجام دادى يا از چيزى رنج بُردى، آن چيز يا كار خوب يا بد خواهد بود، حاكى از اهميت صرفاً موضعى اين واقعيت است.» مسيحيان بر اين باورند كه انواعى از واقعيت هايى را كه نيكل يادآور شد، بيش از اهميتى صرفاً موضعى دارند و دلايلى بر اين باور خويش دارند.
آنها بايد از تواضع برخوردار باشند تا اذعان كنند كه چنين واقعيت هايى ممكن است به درستى اهميت جهانى كمترى از واقعيت هاى ديگرى داشته باشد كه خدا از آنها آگاه است. به عبارت ديگر، در نگاه معتدل مسيحى، درباره اين كه براى انسان ها چه چيز خوب يا بد است كه انجام دهند يا رنج آن را تحمل كنند، واقعيت ها اهميت جهانى دارند; زيرا خدا به آنها اهميت مى دهد ولى اگر مسيحيان گمان كنند كه خدابه چنين واقعيت هايى بيش از چيزهاى ديگرى كه در جهان آفرينش وجود دارد، اهميت مى دهد، به دليل و شاهد[57]خواهند بود. زندگى هاى انسان و حيات انسانى عموماً از لحاظ آفاقى مهمّ اند. اما در اهميت آنها نبايد مبالغه شود.
و نبايد مسيحيان هم در وثوق به منشأ داستان هايشان درباره معانى زندگى مبالغه كنند. داستان هاى انجيل به تفاسير مجال مى دهند و از نظر تاريخى تفاسيرى مقبول، متنوع و غالباً متعارض دارند. هرگاه تفاسير معقول رو در روى هم قرار مى گيرند، بايد از وثوق به صحت انحصارى هر يك از آنها كاست. علاوه بر اين، اديان ديگر داستان هاى قابل قبولى دارند تا درباره معانى زندگى سخن بگويند، همانطور كه برخى نگرش هاى غيردينى درباره معانى زندگى حرف دارند. با توجه به چالش ميان كثرت گرايى معقول در درون مسيحيت و كثرت گرايى معقول در ميان اديان، مسيحيان بايد به هنگام طرح ادعاهايى درباره معانى زندگى، تواضع معرفتى را پيشه خود سازند. من تصور مى كنم كه مسيحيان مى توانند در اين باور كه داستان هاى مسيحى بهترين داستان درباره معانى زندگى را فراهم مى كنند، بر حق باشند، امّا به باور من، در ادعاى فراهم ساختن داستان كامل معناى زندگى بايد با ترس و لرز قدم برداريم. با اين كه مسيحيت معانى زندگى مسيحيان را برمى آورد، ولى اين مطلب نبايد به مسيحيان چنان تضمينى بدهد كه در آنها گرايش مبتكرانه اى پيدا شود و داستان خويش را از ديگر سرچشمه هاى بصيرت در معانى زندگى جدا و برتر بدانند.[58]
/ج
شايد تذكرى درباره اين كه از چه حيث پاسخ ساده كتاب تعاليم دينى بالتيمور درباره اهداف خداوند براى زندگى انسان گمراه كننده است، لازم باشد. مسيحيان نبايد گمان كنند كه خداوند در آفرينش عالم صرفاً اهدافى براى انسان ها در اين عالم و نجات آنها داشته است. برنامه مقدر الاهى، كُل آفرينش را دربرمى گيرد و بى ترديد مشتمل بر اهدافى براى بسيارى از بخش هاى غيرانسانى عالم است. در داستان آفرينشِ كتاب مقدس، خداوند به انسان ها «تسلط بر ماهيان دريا و پرندگان آسمان و بهايم و بر تمامى زمين و همه حشراتى كه بر زمين مى خزند، مى دهد» (پيدايش 26:1). اما من تصور نمى كنم كه مسيحيان و ديگر خداگروان عطيه تسلط بر ماهيان دريا و... را جوازى از سوى خداوند بر سوءاستفاده از طبيعت بدانند. بهتر است از منظر الاهى به تدبير طبيعت بنگريم. بنابراين، مسيحيان بايد آماده باشند تا، به عنوان بخشى از خدمت خود به خداوند در زندگى اين جهان، خود و عمل خويش را بر طبق اهداف الاهى براى بخش هاى غيرانسانى طبيعت قرار دهند تا آن جا كه بتوانند به چنين اهدافى پى ببرند يا حدس و گمان هاى معقولى را درباره آنها فراهم آورند.
اين بحث تاكنون برخى شروط لازم برخوردارى زندگى انسان از معناى مثبت را ارائه كرده است. برخى از اين شروط بر اساس ارزش ها و برخى ديگر بر اساس اهداف مشخص شده اند. طبيعى است كه از خود بپرسيم كه چگونه نگاه هاى ارزش گروانه و غايت گروانه درباره معناى زندگى انسان مى توانند با هم هماهنگ شوند. يك پيشنهاد جالب و باارزش اين است كه شروط ارزش گروانه و غايت گروانه براى برخوردارى زندگى انسان از معناى مثبت به طور جداگانه ضرورى و به طور مشترك كافى است. اما من از رويكردى نسبتاً متفاوت درباره مشكل هماهنگ كردن نگاه هاى ارزش گروانه و غايت گروانه حمايت مى كنم. اگرچه من نمى دانم چگونه اين مطلب را اثبات كنم ولى گمان مى كنم كه شروط ارزش گروانه و غايت گروانه از نظر مفهوم دو نوع معناى متمايزند، و لذا من معتقدم كه زندگى انسان مى تواند داراى بيش از يك نوع معنا باشد. به نظر من ممكن است كه زندگى انسان قبل از مرگ قطعاً برخوردار از معناى مثبت ارزش گروانه و فاقد معناى مثبت غايت گروانه باشد و نيز ممكن است كه زندگى انسان قبل از مرگ قطعاً فاقد معناى مثبت ارزش گروانه و واجد معناى مثبت غايت گروانه باشد. بنابراين، حس و شهود من درباره اين مطالب مرا در طبقه بندى معناى زندگى انسان نسبت به وجود يك معيار تمايزدهنده و نه يكى كننده آنها ترغيب مى كند. لذا من طرح زير را درباره هماهنگ ساختن دو نگاه متفاوت درباره معناى زندگى پيشنهاد مى كنم.
(م ـ الف)[29] زندگى انسان برخوردار از معناى مثبت ارزش گروانه است اگر و تنها اگر: آن زندگى داراى ارزش واقعى مثبت باشد و آن زندگى روى هم رفته براى شخصى كه آن را مى گذراند خوب باشد;
(م ـ غ)[30] زندگى انسان برخوردار از معناى غايت گروانه مثبت است اگر و تنها اگر: آن زندگى داراى برخى اهداف باشد كه صاحبِ آن زندگى، آنها را غيرپيش پاافتاده و قابل دسترسى بشمارد; اين اهداف داراى ارزش مثبت باشند; آن زندگى همچنين برخوردار از اعمالى باشد كه به سمت دست يابى به اين اهداف قرار داده شده باشند و با شور و اشتياقى به جا آورده شوند;
(م ـ ك)[31] زندگى انسان معناى كامل مثبتى دارد اگر و تنها اگر آن زندگى برخوردار از هم معناى ارزش گروانه مثبت باشد و هم برخوردار از معناى غايت گروانه مثبت.
تااينجا استدلال من اين بود كه مسيحيان و خداگروان ديگر با پوياسازى آموزه هاى سنتى يا اصلاح شده آفرينش و نجات مى توانند ادعا كنند كه زندگى انسان ها هم برخوردار از معناى ارزش گروانه مثبت است و هم داراى معناى غايت گروانه مثبت. بنابراين، خداگروى جهان بينى خوشبينانه اى را ارائه مى كند كه زندگى انسان ها در آن مى تواند داراى معناى كامل و مثبتى باشد. امّا من تصور مى كنم كه خداگروى مسيحى اين مطلب را دست كم با ارائه دو داستانِ مثل هم به شيوه اى خاصّ عرضه كرده است. وظيفه نهايى من اين است كه چيزى درباره يكنواختى روايت مسيحى از معانى زندگى انسان بگويم.
يكنواختى در داستان: دو حكايت مسيحى
در زمان خود ما در دوران پس از پوزيتيويسم، احتمالا اين استدلال بسيار شتاب آلود و آشفته بنظر مى رسد و لذا نتيجه متقاعدكننده اى در پى نخواهد داشت. مطمئناً زندگى انسان به خودى خود يك متن يا يك گفتار نيست، امّا از حوادثى كه زندگى انسان را شكل مى دهند مى توان حكايت كرد و حكايت هاى زندگى انسان ها سرشت زبانى معنادارى دارند. به علاوه، تاريخ انسان مى تواند موضوع يك فراداستانِ زبانى معنادار باشد. البته چنين نيست كه تمام داستان هاى زندگى انسان ها حاكى از برخوردارى آنها از معناى مثبت به يكى از معانى اى كه در بالا بيان شد، باشند. مثلا يك حكايت ممكن است زندگى انسان را بر اساس «قصه اى به تصوير كشد كه حاكى از هيچ چيز نيست و آن را يك احمق گفته و مملو از سر و صدا و هيجان است. يا ممكن است يك حكايت زندگى انسانى را توصيف كند كه فاقد معناى مثبت به معناى سه گانه اى كه در فصل قبل بيان شد، باشد. با وجود اين، برخى داستان ها زندگى انسان هايى را مطرح مى كنند كه از اين معانى سه گانه برخوردارند. داستان هاى انجيل از زندگى عيسى شرح زندگى انسانى است كه براى مسيحيان اهميت خاصّى دارد.
اگر سخن اخير نيكولاس ولترسترف[41] همين مطلب را بر اساس تفاوت فاحشى كه ميان ستايش كردن از مسيح و تشبه به مسيح مى نهد، توضيح مى دهد.
بر طبق سخن آنتى كليماكوس،[44] وى به همدلى رسيده باشند.
نكته اى كه از اين مطلب استفاده مى شود اين است كه پيروان مسيح آمادگى تحمل درد و رنج را داشته باشند، همانطور كه مسيح درد و رنج را تحمل كرد. آنتى كليماكوس مى گويد كه مسيح آزادانه خواست تا انسانى بى آلايش باشد; زيرا او «خواست تا بيان كند كه حقيقتِ مسيح بايد از چه چيز رنج ببرد و بايد در هر نسلى از چه چيز رنج ببرد. بنابراين، پيروان مسيح بايد تحمل درد و رنجى شبيه درد و رنج مسيح را بخواهند. آنتى كليماكوس لوازم اين سخن را توضيح مى دهد: «رنج بردنى كه تا حدّى شبيه به رنج بردن مسيح است به اين نيست كه از سَرِ شكيبايى امور اجتناب ناپذير را تحمل كنيم، بلكه به اين است كه از شرارت و پليدى مردم رنج ببريم; زيرا انسان به عنوان يك مسيحى يا از آن رو كه مسيحى است مى خواهد و تلاش مى كند تا كارهاى خوب انجام دهد. بنابراين انسان مى تواند با بى توجّهى به تمايل خويش به خوبى ها، از اين درد و رنج دورى بجويد.» امّا از آن جا كه مسيحيان بى توجّهى به خوبى ها را بر نمى تابند، بايد دقيقاً به خاطر سعى و تلاش براى انجام خوبيها با طيب خاطر از شرارت و پليدى مردم رنج ببرند.
آنتى كلايمكوس به طرز مليحى شرح مى دهد كه اگر طيف هاى مختلفى از مردم فرهيخته هم عصر مسيح بودند، چگونه ممكن بود از او برنجند. يك انسان خردمند و فهميده مى تواند بگويد: مسيح درباره آينده خويش چه كرد؟ هيچ. آيا او شغل ثابتى[47] شمرده شوند; آن هم از سوى كسانى كه تصميم گرفته اند تا به اهانت بيشتر از ايمان توجه كنند.
بنابراين، پيروان مسيح بايد به خاطر تلاش براى انجام كارهاى خوب انتظار مصائب رنج آور داشته باشند و اميدوار باشند تا آزاردهنده به حساب آيند. اگر كسى مى خواهد به عنوان يك پيرو به مسيح بپيوندد، بايد آگاهى واقع بينانه از شرايطى داشته باشد كه آيين مريدى بر اساس آن شرايط، تعيين شده است. بر طبق سخن آنتى كلماكوس، آن شرايط به قرار زير است: «درست هم چون يك انسان فقير، خوار، اهانت شده، مسخره شده شويم و حتى اگر ممكن باشد اندكى بيش از اينها. به علاوه، توجه كنيم كه پيرو انسانِ خوارى هستيم كه هر انسان فهميده اى از او مى گريزد.» اگر هيچ يك از پيروان مسيح در معرض چنين رفتارهايى قرار نگيرند حتماً نتيجه اقبال خوشى است كه آنها نمى توانستند روى آن حساب كنند يا انتظار آن را داشته باشند. هيچ يك از كسانى كه صرفاً دوستدار مسيح اند، نمى خواهند بر اساس شرايط فوق به مسيح بپيوندند.
ميان يك پيرو[51] تفسير درباره سرِّ اين دعوت است، مى توان از آن درباره معانى زندگى بخصوص مسيحى درس گرفت. اگر فرض كنيم كه زندگى يك پيرو موفق مسيح، بنابر روايت كركه گارد از يك پيرو موفق، به رغم رنجى كه احتمالا در زندگى او وجود دارد، برخوردار از معناى غايت گروانه مثبت خواهد بود، ظاهراً هيچ مشكلى وجود نخواهد داشت. از نظر كركه گارد، پيرو موفق مسيح كسى است كه علاقه و سعى خود را صرف انجام امور نيك كند. امّا اگر فرض كنيم كه چنين زندگى هايى برخوردار از معناى ارزش گروانه مثبت نيز خواهد بود، با مشكل مواجه مى شويم البته اگر زندگى با مرگ جسم متوقف گردد; زيرا براى صاحبان برخى از اين زندگى ها روشن مى شود كه روى هم رفته زندگى شان خوب نيست. امّا، البته زندگى اين جهانى مسيح، كه با رنج وحشتناك و مرگ خفت آورى پايان يافت، درست به همين مشكل دامن مى زند. امّا اين بخشى از ايمان مسيحى سنتى است كه زندگى مسيح با مرگ جسم او پايان نيافته است بلكه بعد از رستاخيز وى استمرار يافته و تا بازگشت او به بهشت استمرار خواهد يافت و بدين جهت زندگى او روى هم رفته خوب است. شبيه زندگى خود مسيح، زندگى حداقل پيروان موفق مسيح، بنابه روايت كركه گارد از پيرو موفق، روى هم رفته براى آنها نيز خوب است. تنها اگر آنها در وراى مرگ به نوعى زندگى پس از مرگ قائل باشند به نظر مى رسد براى كسب معناى ارزش گروانه مثبت و در نتيجه كسب معناى كامل و مثبت براى زندگى تمام يكسانى كه داستان هاى زندگى شان، تا آن جا كه در توان انسان است، با الگو و سرمشق مطرح در داستان هاى انجيل از زندگى مسيح هماهنگ است. بنابر روايت كركه گارد از مفاد چنين هماهنگى، بقاى پس از مرگ ضرورى است.
همچنين مسيحيت قصّه سرنوشت آدمى را از دريچه فرا داستان عظيم تاريخ نجات انسان باز مى گويد. قصه سرنوشت آدمى با آفرينش او به صورت خدا و شبيه او آغاز مى شود. تجسد، كه خداى پسر در آن كاملا انسان مى شود و انسان گناهكار را آزاد مى سازد، واقعه اى سرنوشت ساز است. اين قصّه با وعده آمدن ملكوت خدا به او خود مى رسد. بر سر برخى پرسش ها درباره جزئيات تاريخ نجات در مسيحيان انشعاب پيدا شده است. آيا در نهايت تمام انسان ها نجات خواهند يافت؟ اگر برخى انسان ها نجات نيابند، خدا چنين وضعيتى را براى آنها رقم نزده است؟ امّا چارچوب كلى حكايت، عشق خدا به بشريت و تألمات او را آشكار مى سازد; تألماتى كه خواسته الاهى بوده و در ضمن آنها عشق خدا اظهار شده است. تأكيد داستان بر آنچه خدا براى انسان ها انجام داده، نيز اين نكته را روشن مى سازد كه از نگاه خدا انسان ها مهم اند.
حكايت تاريخ نجات، برخى از اهداف خدا براى تك تك انسان ها و كلا بشريت را آشكار مى سازد. مسيحيان اميدوارند تا خويش را با اين اهداف هم سو سازند و تا آن جا كه شرايط آنها اجازه مى دهد، براى پيشبرد آن اهداف اقدام كنند. بنابراين چنين اهدافى مى تواند از زمره اهدافى باشند كه به زندگى مسيحى معناى ارزش گروانه مثبت مى دهد و در نتيجه كمك مى كنند تا به زندگى مسيحى معناى كامل و مثبت دهند. به يقين، ما مى توانيم بگوييم كه هر مسيحى و در واقع، هر انسانى نقش معنادارى، در اجراى نمايش بزرگ تاريخ نجات دارد; البته اگر ديدگاه مسيحيت درباره تركيب اين نمايش بزرگ حتى تا حدودى درست باشد.
امّا درباره آن كسانى كه هم سويى خويش با اهداف خدا را رد مى كنند، چه بايد بگوييم؟ مرقس 21: 14 به نقل از عيسى مى گويد: «به درستى كه پسر انسان به طورى كه درباره او مكتوب است، رحلت مى كند. ليكن واى بر آن كسى كه پسر انسان به واسطه او تسليم شود، او را بهتر مى بود كه تولد نيافتى.» اگر براى يهوداى اسخريوطى[52] بهتر آن بود كه زاده نمى شد، پس زندگى، روى هم رفته براى او خوى نيست، و در نتيجه فاقد معناى ارزش گروانه مثبت است. اگر اين نگاه سنتى را بپذيريم كه يهوداى اسخريوطى در حالى از جهان رخت بربست كه در مخالفت با اهداف خدا ثابت و محكم بود و لذا تا ابد در جهنم رنج خواهد بُرد، اين نتيجه گيرى درست خواهد بود كه زندگى او فاقد معناى ارزش گروانه مثبت است. امّا اگر نظريه رستگارى فراگير آدميان را بپذيريم، حتى يهوداى اسخريوطى سرانجام به سوى خدا برخواهد گشت و خويش را با اهداف خدا هم سو خواهد كرد و نجات خواهد يافت. اگر چنين شود، حتى زندگى يهوداى اسخريوطى در نهايت داراى معناى ارزش گروانه مثبت و معناى غايت گروانه مثبت خواهد بود. به هرحال، اين سخن درست نيست كه براى يهوداى اسخريوطى بهتر آن بود كه زاده نمى شد.
تامس نيكل[55] است. او مى گويد: هر گاه از افقى بالا و فارغ از التزام به اين زندگى، بدان دليل كه زندگى توست، و شايد حتى مى توان گفت فارغ از احساس يگانگى است با انسان ها، به سعى و تلاش هايت نظر كنى، نوعى همدلى با فقراى بيچاره را در خود احساس مى كنى و كم و بيش از كاميابى آنها مسرور و از ناكامى هاى آنها دل نگران مى شوى.» امّا نيكل در ادامه مى گويد: «اگر فقراء بيچاره در زندگى دچار ناكامى شوند، چندان اهميتى ندارد و شايد اگر اصلا پا به عرصه وجود نمى گذاشتند هم اهميتى نداشت.» من گمان مى كنم كه مسيحيان به درستى بر جذابيت اين بُعد از ديدگاه آفاقى تأكيد مى كنند. از ديدگاه آنها، ديدگاه آفاقى ديدگاه خداى عالمِ مطلق و خيرخواه مطلق است. ايمان مسيحيان به آنها مى گويد كه انسانيت براى چنين جزايى آن قدر مهمّ است كه او آزادانه تجسد در قالب انسان را بر مى گزيند و رنج مى برد و براى وظيفه اش جان مى دهد.
دامى كه مسيحيان بايد از افتادن در آن دورى كنند، پذيرش اين نكته است كه انسانيت مهم ترين چيز يا تنها چيز مهمّ از منظر خدا است. چنين مفروضاتى حاكى از يك انسان گرايى[56] جهانى غرورآميز است. نيكل ادعا مى كند كه عام ترين تأثير ديدگاه افاقى بايد نوعى تواضع باشد; اذعان به اين كه تو اهميتى بيش از اين كه هستى ندارى يا اذعان به اين واقعيت كه چيزى براى تو از اهيمت برخوردار است يا اگر تو كارى انجام دادى يا از چيزى رنج بُردى، آن چيز يا كار خوب يا بد خواهد بود، حاكى از اهميت صرفاً موضعى اين واقعيت است.» مسيحيان بر اين باورند كه انواعى از واقعيت هايى را كه نيكل يادآور شد، بيش از اهميتى صرفاً موضعى دارند و دلايلى بر اين باور خويش دارند.
آنها بايد از تواضع برخوردار باشند تا اذعان كنند كه چنين واقعيت هايى ممكن است به درستى اهميت جهانى كمترى از واقعيت هاى ديگرى داشته باشد كه خدا از آنها آگاه است. به عبارت ديگر، در نگاه معتدل مسيحى، درباره اين كه براى انسان ها چه چيز خوب يا بد است كه انجام دهند يا رنج آن را تحمل كنند، واقعيت ها اهميت جهانى دارند; زيرا خدا به آنها اهميت مى دهد ولى اگر مسيحيان گمان كنند كه خدابه چنين واقعيت هايى بيش از چيزهاى ديگرى كه در جهان آفرينش وجود دارد، اهميت مى دهد، به دليل و شاهد[57]خواهند بود. زندگى هاى انسان و حيات انسانى عموماً از لحاظ آفاقى مهمّ اند. اما در اهميت آنها نبايد مبالغه شود.
و نبايد مسيحيان هم در وثوق به منشأ داستان هايشان درباره معانى زندگى مبالغه كنند. داستان هاى انجيل به تفاسير مجال مى دهند و از نظر تاريخى تفاسيرى مقبول، متنوع و غالباً متعارض دارند. هرگاه تفاسير معقول رو در روى هم قرار مى گيرند، بايد از وثوق به صحت انحصارى هر يك از آنها كاست. علاوه بر اين، اديان ديگر داستان هاى قابل قبولى دارند تا درباره معانى زندگى سخن بگويند، همانطور كه برخى نگرش هاى غيردينى درباره معانى زندگى حرف دارند. با توجه به چالش ميان كثرت گرايى معقول در درون مسيحيت و كثرت گرايى معقول در ميان اديان، مسيحيان بايد به هنگام طرح ادعاهايى درباره معانى زندگى، تواضع معرفتى را پيشه خود سازند. من تصور مى كنم كه مسيحيان مى توانند در اين باور كه داستان هاى مسيحى بهترين داستان درباره معانى زندگى را فراهم مى كنند، بر حق باشند، امّا به باور من، در ادعاى فراهم ساختن داستان كامل معناى زندگى بايد با ترس و لرز قدم برداريم. با اين كه مسيحيت معانى زندگى مسيحيان را برمى آورد، ولى اين مطلب نبايد به مسيحيان چنان تضمينى بدهد كه در آنها گرايش مبتكرانه اى پيدا شود و داستان خويش را از ديگر سرچشمه هاى بصيرت در معانى زندگى جدا و برتر بدانند.[58]
پی نوشت :
[29]. مخفف معناى ارزش گروانه.
[30]. مخفف معناى غايت گروانه.
[31]. مخفف معناى كامل.
ekatsim yrogetaC .[32]
ffrotsretloW salohciN .[33]
stiartroP .[34]
amahcS nomiS .[35]
seibniabrec daeD .[36]
efloW semaJ .[37]
sipmek¨a samohT .[38]
.[39]tsirhC fo noitatimI
draagekreiK neroS .[40]
.[41]ytinaitsirhC ni ecitcarP
sucamilC-tinA .[42]
sseniL woL .[43]
tnemesaba .[44]
tnenamreP .[45]
tnenamreP .[46]
evisneffo .[47]
rotatimi .[48]
rerimda .[49]
lained-fles .[50]
ynidnamed .[51]
/ج