فلسفه اسلامي آری یا خیر؟ (1)
نويسنده: عبدالرسول عبوديت
چكيده
بدين منظور، دو نوع نقش براي آموزههاي ديني در فلسفه فرض ميشود ، كه يك نوع با ماهيت فلسفي فلسفه سازگار نيست و نوع ديگر سازگار است. در مرحله بعد، با تشريح نقش اخير دين در فلسفه، براي دين حداقل چهار نحو تأثير سازگار در فلسفه تصوير ميشود. در نهايت، نشان داده ميشود كه دين اسلام در فلسفه مورد بحث چنين تأثيراتي داشته است، پس فلسفه مذكور حقيقتا اسلامي است.
چند گاهي است كه درباره درستي يا نادرستي عنوان فلسفه اسلامي چالشهايي وجود دارد. براي داوري درست در اينباره كافي است سه مسئله زير را به ترتيب بررسي كنيم:
مسئله اول: عنوان (فلسفه اسلامي) و مشكل آن؛
مسئله دوم: آيا فلسفه اسلامي امكانپذير است؟
مسئله سوم: در صورت امكانپذير بودن، آيا چنين فلسفهاي وجود دارد؛ به عبارت ديگر، آيا مجموعه معارفي كه ما امروز آن را تحت عنوان (فلسفه اسلامي) ميشناسيم واقعا فلسفه اسلامي است؟1
مقدّمه
مجموعه فوق، يا دستكم بخش اعظم آن، در بسياري از كتابهاي مهم فلسفي - از شفاي ابنسينا، كه اولين كتاب مفصل فلسفي است، تا اسفار صدرالمتألهين، كه مهمترين كتاب مفصل فلسفي در چهار سده اخير است و نيز در بسياري از كتب مهم فيمابين - مطرح است و هر فيلسوفي، به فراخور مباني و طرز فكر خود، درباره آنها نظر دارد و طبعا بسياري از اين مسائل در اثر بحثها و چالشها، در طول تاريخ فلسفه اسلامي، پيوسته دگرگون شدهاند و در نهايت، عمده آنها در نظام فلسفي صدرالمتألهين، حكمت متعاليه، كمال يافته و تثبيت شدهاند و از آن پس كمتر جرح و تعديل يافتهاند. مقصود از (فلسفه اسلامي) مجموعه مذكور است از بدو پيدايش تا حال حاضر با همه تغيير و تحولاتي كه در طول اين مدت در آن راه يافته است. اكنون به پرسش نخست بپردازيم.
عنوان (فلسفه اسلامي) و مشكل آن
اكنون ميتوان دريافت كه عنوان فلسفه اسلامي با چه مشكلاتي روبهروست. مقصود از فلسفه اسلامي مجموعهاي از مسائل است كه هم ماهيت فلسفي دارند و هم ماهيت اسلامي، از هر دو ويژگي برخوردارند، طبعا چنين مجموعهاي با سه مشكل مواجه است:
مشكل اول: اين مشكل در مسائلي است كه عقل در آنها حكمي خلاف وحي دارد. توضيح اينكه فلسفه اسلامي به معناي مذكور در بالا، چون فلسفه است، بايد عقلي باشد و در هر مسئلهاي از آن به حكم عقل گردن نهاد، و چون اسلامي است، بايد در مسائلي از آنكه وحي حكم دارد به حكم وحي هم گردن نهاد و بالنتيجه اگر در مسئلهاي عقل حكمي خلاف وحي داشته باشد، بايد به دو حكم متعارض گردن نهاد كه ممكن نيست، پس در چنين مسائلي با تعارض عقل و وحي روبروييم. اين مشكل به بحث فعلي ما مربوط نيست و در مبحث مشهور (تعارض عقل و دين) بدان ميپردازند.
مشكل دوم: اين مشكل كه عام است و حتي مسائلي را كه در آنها عقل و وحي حكمي يكسان دارند نيز شامل ميشود، پاسخ به اين سؤال است كه آيا ميتوان براي وحي آنچنان نقشي در فلسفه قائل شد كه به موجب آن فلسفهاي وحياني داشت، به نحوي كه هم ماهيت فلسفي فلسفه حفظ شود و هم وحياني باشد يا به محض اينكه وحي به كمك فلسفه آيد فلسفه از فلسفه بودن ساقط ميشود. به اختصار، آيا ممكن است فلسفهاي در عين اينكه فلسفه است وحياني هم باشد؟ به تعبير دقيقتر، آيا دو وصف فلسفي و وحياني باهم سازگارند، به طوري كه گزارهاي واحد از همان جهت كه فلسفي است وحياني باشد يا نه، بالضروره گزاره مذكور به اعتباري كه وحياني است فلسفي نيست و به اعتباري كه فلسفي است وحياني نيست؟
پاسخ به اين سؤال مشكل نيست. اجمالا حكماي اسلامي منكر امكان فلسفه وحياني، به معناي مذكور در بالا هستند؛ زيرا همانطور كه گفتيم، صرف اينكه گزاره صادقي مضموني هستيشناسانه داشته باشد كافي نيست براي اينكه گزارهاي فلسفي باشد، بلكه علاوه بر اين، بايد صدق آن از طريق عقل درك شود؛ به عبارت ديگر، هر گزاره هستيشناسانهاي كه صدق آن از طريق عقل درك شود، از آن جهت كه از طريق عقل درك ميشود، فلسفي است. پس گزارههاي هستيشناسانهاي كه صدقشان از طريق وحي درك ميشود، از آن جهت كه از طريق وحي درك ميشوند، فلسفي نيستند. در يك كلام، اصلا فلسفه يعني هستيشناسي عقلاني از آن جهت كه عقلاني است، پس هستيشناسي وحياني، هرچند حقيقتا هستيشناسي است و هرچند وحياني بودن آن، در نظر مؤمنان و متدينان، موجب كاهش ارزش معرفتشناختي آن نيست و حتي موجب افزايش آن هم هست، با اين همه چنين هستيشناسياي فلسفه نيست. پس اگر از دليل صدق گزارهاي فلسفي سؤال شود، نميتوان، در پاسخ، به جاي استدلال، به وحي استناد كرد و يا استدلالي ذكر كرد كه در مقدمات آن آموزههاي وحياني به كار رفته باشد يا در نهايت، به آموزهاي وحياني منتهي شود؛ چرا كه اگر چنين كنيم، به اين معناست كه صدق گزاره مذكور، بيواسطه يا باواسطه، از طريق وحي درك شده است نه از طريق عقل و اين منافي فلسفي بودن گزاره است. نتيجه اينكه از نظر حكماي اسلامي فلسفه وحياني، به معنايي كه گذشت، امكانپذير نيست و بالتبع نميتوان در فلسفه وحي را جانشين استدلال كرد يا آموزههاي وحياني را از مبادي فلسفه قرار داد؛ به تعبير رايج، در فلسفه، در مقام داوري - يعني مرحله اثبات صدق و كذب گزارهها - نميتوان از وحي و آموزههاي وحياني كمك گرفت. قائل شدن به چنين نقشي براي وحي در فلسفه مستلزم تناقض است و باز به تعبير ديگر، قوام فلسفه به اين است كه مستخرج از عقل باشد و لاغير، بنابراين، فلسفه مستخرج از وحي، گرچه هستيشناسي است و معتبر است، فلسفه نيست.
مشكل سوم: گفتيم كه وحي و آموزههاي وحياني اسلام نميتوانند در فلسفه، در مقام داوري، تأثير داشته باشند؛ به اين معنا كه جانشين استدلالها و مبادي فلسفي شوند و فلسفه از آنها استخراج شود. حال مشكل اصلي پاسخ به اين سؤال است كه با اين مبنا، اسلامي بودن فلسفه اسلامي به چيست. آيا براي اين آموزهها ميتوان نقش و تأثير ديگري در فلسفه تصوير كرد؛ نقش و تأثيري كه سبب شود فلسفه مزبور با حفظ ماهيت فلسفي خويش حقيقتا اسلامي هم باشد و به موجب آن از فلسفه مسيحي و يهودي و غربي و غيره متمايز باشد؟ پاسخ مثبت است. بررسي مسئله دوم چيزي جز توضيح درباره اين پاسخ نيست.
آيا فلسفه اسلامي امكانپذير است؟
1. تأثير در جهتدهي: آموزههاي يك دين همه از اهميت يكسان برخوردار نيستند، بلكه از ديدگاه خود دين برخي از آنها بسيار مهم، برخي مهم و برخي هم كماهميتترند. مثلا در دين اسلام، خداشناسي از اهميت ويژهاي برخوردار است و به ويژه مسئله توحيد مهمترين و با ارزشترين آموزه ديني است و به همين دليل، كفر و شرك مهمترين كبايرند. در مرتبه بعد، مسئله معاد و عوالم غيب بسيار مهماند. آشكار است كه براي فيلسوفي كه به چنين ديني متدين است نيز بررسي چنين مسائلي از اهميت بيشتري برخوردار است و در نتيجه، در اين مسائل هم تحقيقات بيشتري ميكند و هم دقت بيشتري به خرج ميدهد. بنابراين، هر ديني به فلسفهاي كه در دامن آن پرورش مييابد جهت ميدهد.
ممكن است اين جهتدهي به صورت غيرمستقيم نيز صورت پذيرد؛ يعني، كلام يا عرفان ديني، كه خود مستقيما متأثر از ديناند، بر جهت رشد فلسفه تأثير گذارند و موجب شوند ابوابي از فلسفه حجيمتر و عميقتر شوند و ابوابي لاغر باقي بمانند.
2. تأثير در طرح مسئله (يا تأثير در مقام گردآوري): هر ديني با طرح آموزههاي هستيشناسانه جديد، مسائل فلسفي نوي را فراروي فيلسوفان متدين قرار ميدهد و در نتيجه، ابواب جديدي را در فلسفهاي كه در دامن آن رشد ميكند ميگشايد. دليل اين امر روشن است. فيلسوف متدين به همه آموزههاي دين ايمان دارد و از جمله به آموزههاي هستيشناسانه آن. او به مقتضاي ايمانش اين آموزهها را صادق ميداند، اما چون در فلسفهاش طرح و حل نشدهاند، دليلي عقلي بر صدق آنها ندارد. طبعا به موجب غريزه كنجكاوي به جستوجوي دليل آنها ميپردازد و بدين نحو، مسئلهاي نو در فلسفه مطرح ميشود.
اين نوع تأثير نيز ممكن است غيرمستقيم، يعني از طريق كلام و عرفان ديني، انجام گيرد. بسياري از مسائل كلامي و عرفاني مضموني هستيشناختي دارند و فيلسوفان را به چالش دعوت ميكنند و مباحث تازهاي را در فلسفه ميطلبند. كم نيستند مسائلي كه از اين طريق به فلسفه راه يافتهاند.
ممكن است گمان شود كه پذيرفتن اين دو نوع تأثير، فلسفه را تبديل به كلام ميكند؛ چرا كه تعلق خاطر به مباحث ديني و دفاع از آنها شأن متكلم است نه فيلسوف. بحث فلسفي آزاد است و طبعا نبايد فيلسوف به مسئله يا مسائل خاصي تعلقخاطر داشته باشد. اما اين گمان باطل است. قوام فلسفه به اين است كه احكام هستيشناسانه خود را با استدلالهايي عقلي اثبات كند و بس، هيچ شرط ديگري ندارد. پس همينكه گزارهاي مضموني هستيشناختي داشت و فيلسوف براي اثبات صدق آنها استدلال عقلي معتبري ارائه كرد كافي است براي اينكه فلسفي باشد، خواه غرض از طرح و حل اين مسئله دفاع از دين باشد يا كسب وجاهت يا دريافت پول يا نوعي تفريح يا غير اينها.
3. تأثير در ابداع استدلال: مقصود از اين نوع تأثير اين است كه آموزههاي ديني، درباره موضوعي هستيشناختي، بدون اينكه خود استدلالي ارائه دهند، به طور صريح يا ضمني، نحوه جديدي از استدلال را پيشنهاد كنند. از باب نمونه، برهان صديقين در فلسفه اسلامي به همين طريق ابداع شده است. مدعاي اين برهان اثبات وجود خداست كه مسئلهاي تازه نيست ولي اين نحو استدلال بر آن نو و ابداعي است و چنانكه خواهيم ديد، منشأ آن آموزههاي اسلامي است.
4. تأثير در رفع اشتباه: همانطور كه قبلا نيز اشاره كرديم، ممكن است در موضوعاتي هستيشناختي دين حكمي مخالف حكم عقل داشته باشد؛ يعني، دين فلسفه را تخطئه كند. در چنين موضوعاتي فيلسوف متدين بايد دو حكم متعارض را گردن نهد. اما اين تناقض است و ممكن نيست. بنابراين، بايد يكي از آن دو را به نفع ديگري كنار نهد. فرض ميكنيم كه در اين موضوعات حكم دين صريح و قطعي و غيرقابل تأويل باشد. در اين صورت، به دليل عدم مصونيت مستدل از خطا، بايد او حكم عقل، يعني فتواي فلسفه، را تخطئه كند. اما حكم عقل، عليالفرض، نتيجه استدلال است و ممكن نيست نتيجه استدلال را كاذب و مقدمات و صورت آن را صادق و معتبر دانست، پس در چنين مواردي فيلسوف فيالجمله به مغالطي بودن استدلال پي ميبرد و با جستوجو و تحقيق بيشتر چه بسا خود يا فيلسوفان همكيش او به وجه مغالطه دست يابند و بدين ترتيب، خطايي تصحيح شود و اشتباهي رفع گردد. اين تأثير منحصر به احكام صريح نيست. احكام غيرصريح و تأويلپذير دين نيز به نحوي ضعيفتر همين تأثير را دارند. همچنين لازم نيست حتما منطوق يك حكم ديني در باب مسئلهاي هستيشناختي خلاف حكم عقل باشد، بلكه حتي اگر لوازم آن هم مخالف باشند، باز ميتوانند به نحوي ضعيف چنين نقشي را ايفا كنند. در هر حال، مقصود توضيح جزئيات مطلب نيست، بلكه مراد توضيح اين نحو تأثير آموزههاي وحياني در فلسفه است به طور كلي. ممكن است انحاي ديگري از تأثير هم باشند كه با تفحص بيشتر به دست آيند.
شكي نيست كه تأثيرات چهارگانه بالا مانند تأثير در مقام داوري نيستند تا فلسفه را از مقام فلسفياش خلع كنند. با وجود چنين تأثيراتي، باز هم فلسفه حيثيت عقلاني خود را حفظ ميكند و باز هم فلسفه است. اما به چه دليل موجب اسلامي بودن آن ميشوند؟ پاسخ مشكل نيست. فرض كنيد كه اين فلسفه، به جاي اسلام، در دامن دين زردشت رشد كرده بود و به تعبير دقيقتر، فرض كنيد فيلسوفاني كه چنين فلسفهاي را پديد آوردهاند - با داشتن همان دستمايه اوليه - زردشتي بودند. در اين صورت، آيا با توجه به تأثيرات مذكور، باز هم همين مجموعه فعلي را - كه تحت عنوان (فلسفه اسلامي) از آن ياد ميكنيم - ارائه ميكردند يا مجموعهاي كه از نظر نوع مسائل، از نظر نحوه استدلالها، از نظر ابواب و كم كيف آنها با مجموعه فعلي تفاوت بسيار داشت؟ گمان نميكنم كسي ترديدي در صحت شق دوم داشته باشد و گمان نميكنم كسي از اسلامي بودن يك فلسفه انتظاري بيش از اين داشته باشد. پس فلسفه اسلامي، به معناي فلسفهاي كه به انحاي چهارگانه مذكور در بالا از آموزههاي اسلامي متأثر است، ممكن است.
پينوشتها:
1. در اين مقاله از نوشته محققانه آتين ژيلسون تحت عنوان (مسئله فلسفه مسيحي) و (مفهوم فلسفه مسيحي) - كه فصل اول و دوم كتاب روح فلسفه در قرن وسطي را تشكيل ميدهند - استفاده بردهام.
ادامه دارد...
/ج