بهشت ایران جایی خارج از نقشهی ایران
تعطیلات پیاپی مردادماه فرصت خوبی برای اهالی سفر بود تا از زندگی پر هیاهوی شهری گریخته و خود را در دامان طبیعت رها کنند. هرچند که خیلیها این فرصت را تبدیل کردند به شهرگردی و اقامت یکی دو روزه در هتل و ویلایی شبیه خانه خود و یا کمی کوچکتر از خانه همیشگیشان!
چند روزی قبل از مبعث، بیژن با من تماس گرفت و از تعطیلات آخر هفته گفت. من که هنوز تصمیم مشخصی نگرفته بودم چند جایی را که از روی گزارش و عکسهای دوستان طبیعت دوست پسندیده بودم برایش شمردم! یکی از این مسیرها دیلمان ـ درفک بود که تقارن زمانی برنامه با مراسم علامتکِشی در روستای شاه شهیدان شوق رفتن به دنیای طبیعت و سنت را در آدم دوچندان میکرد.
بیژن هم با یکی دو نفر مشورت کرد و نهایتا قرار بر این شد که عصر روز پنجشنبه به مقصد دیلمان حرکت کنیم. سرپرستی برنامه و جمع کردن افراد با بیژن بود (احتمالا از این جمله خیلی خوشش میآید!)، به همین دلیل اغلب گروه با هم آشنا بودند و این اولین برنامهای بود که من و همسرم زهره با دوستانی ناآشنا همراه میشدیم تا تجربهیِ جدیدی را بیازماییم.
بیژن و خواهرش رویا به همراه شکوفه و هلیا، مهدی و همسرش فرزانه، احمد و رفیقش محمد، مینو، آزاده و فرشته، به همراه مهدی عکاس گروه (که عکسهای این گزارش و پست قبلی همه از اوست) و امید راهنمای برنامه، همسفران ما بودند. راستی رؤیا هم پزشک تیم بود!
تا پیش از رسیدن به سیاهکل، مسیر و موقعیت دامنههای درفک را با امید نوروزی، راهنمای جوان و پرحرف گروه بررسی کردیم. با توجه به طولانی بودن مسیر و فرصت اندک ما، نهایتا تصمیم گرفتیم که به پیشنهاد امید به منطقه ییلاقی املش که زادبوم خودش هم بود برویم. هرچند که او در این مسیر هم ساعتها را گم کرد و کمی بیش از انتظار راه طولانی شد اما به نظر تصمیم درستی میآمد. مخصوصا که همه از شلوغی مسیر شاه شهیدان ما را ترسانده بودند.
شب اول، ساعت حوالی یازده بود که در پارک سیاهکل، کنار استخر بساط کردیم و بعد از خوردن شام به داخل چادرها خزیدیم. هوا مرطوب و کمی گرم بود.
صبح خروس خوان، پیش از بیدار شدن گروه، سحرخیزان سیاهکلی برای ورزش صبحگاهی به پارک آمدند. صبحانه را در همان پارک خوردیم که از برنامه عقب نمانیم و سپس به طرف لاهیجان و املش حرکت کردیم. پس از عبور از لاهیجان از کنار املش گذشته و بعد از پشت سر گذاشتن اطاقوار کمی ارتفاع گرفتیم. نخستین روستایی که در دامنه با آن برخورد کردیم بلوردکان بود.
اهالی در دو سوی جاده بساط کرده و مشغول خرید و فروش در جمعه بازار سنتی بودند. با توجه به گرمای شب گذشته و مسیر نسبتا طولانیای که در منطقه جلگهای طی کرده بودیم خیلی انتظار رسیدن به جای خنک را نداشتیم و کم کم خود را برای مواجهه با یک برنامهِ متوسط آماده میکردیم. اما چند ساعت بعد همه چیز تغییر کرد.
از بلوردکان که خارج شدیم جادهای جنگلی با پیچهای پی در پی در دامنههای کوهستان آغاز شد. بالارفتن از این مسیر حدود سه ساعت طول کشید. در لابلای پیچها گاهی روستایی زیبا از پشت درختان انبوه به چشم میخورد. بعد از سه ساعت آن قدر بالا آمده بودیم که همه چیز زیر پایمان بود: جنگل، روستا و ابرها!
امید گفت که اینجا هِلودشت است (یکجایی در وبلاگها دیدم نوشته هالی دشت) ظاهرا این نام به دلیل وفور نوعی آلوی جنگلی (آلودشت) بر آنجا نهاده شده است. (چون راههای این مسیر و نام روستاها، از بلوردکان به بعد، روی اطلس راههای ایران نبود نتوانستم اطلاعات خیلی بیشتری بدهم) با مشاهدهی منظره زیبای کوه و جنگل همه هیجان زده بودند.
بعد از صرف چای و کمی استراحت در خانهی خالهی امید، با یک دستگاه جیپ! که در عکسها میبینید هر ۱۴ نفر به جادهی کوهستانی رفتیم. ماشین عجیب و غریبی که احتمالا بیش از نیم قرن از عمرش را در بالا و پایین راههای نیمه خراب آن منطقه سپری کرده بود به هر زور زدنی بود ما را به چشمهی آب کم رمقی در پای درختان تنومند جنگل رساند.
گروهی از بچهها بدون کوچکترین مکثی به دل جنگل زدند و من و احمد و محمد هم مشغول روشن کردن آتش و راه انداختن بساط ناهار شدیم. بیژن هم چرت میزد و گاهی غر! یک ساعتی از ظهر گذشته بود که در حال خوردن ناهار، قطرات باران هم به استقبالمان آمدند.
اول خیلی جدی نگرفتیم ولی آنها از ما سمجتر بودند. به سرعت سه تا چادر برپا شد و همه به داخل آن پناه بردیم. احتمالا نمیتوانید تصور کنید که در نیمه مرداد آنهم سرِ ظهر، هوا آن قدر سرد باشد که چارهای جز پناه بردن به چادر وجود نباشد. دو ساعتی به این وضع گذشت ولی از باران و مه غلیظ کاسته نشد. ما که وسایل اقامت را در خانهی خاله خانم گذاشته بودیم چارهای نداشتیم جز اینکه به سرعت خود را به روستا برسانیم تا گرفتار تاریکی و سرما نشویم.
امید کمی زودتر راه افتاد تا بلکه بتواند ماشینی برای بازگشت به بالا بیاورد اما راه، گلآلود و هوا خرابتر از آن بود که امیدی به آمدن ماشین باشد.
بعد از یک ساعتی از پیادهروی به سمت پایین کمی از برودت هوا و بارش باران کاسته شد. امید هم با یک دستگاه از همان ماشینهای عتیقه به ما رسید. هلیا که کمی ناخوش بود به همراه وسایلی که در دست داشتیم با ماشین بازگشت و ما یک ساعت دیگر مسیر آکنده از مه را تا روستا پیاده گز کردیم. کسی دلش نمیآمد طبیعت به آن زیبایی را رها کند.
نزدیکهای غروب به روستا رسیدیم. البته روستایی که ۴ تا خانه داشت و یک رستوران! بخاری هیزمی خانه روشن بود! بچهها لباسهای خیس و مرطوب را عوض کردند و هر کسی در گوشهای خودش را سرگرم کرد. من و زهره به همراه مهدی و فرزانه باید شام را آماده میکردیم. برای شام تدارک کشک بادمجان را دیده بودیم.
آزاده هم سنگ تمام گذاشت و با تمام دانش آشپزیاش به کمک ما آمد. یکی دو ساعتی طول کشید تا کشک بادمجان حاضر شد.
بعد از شام احمد و مهدی به سراغ ظرفها و رفتند. روز خیلی خسته کنندهای نداشتیم به همین خاطر تا دو سه ساعتی بعد از شام، بازی و شوخی و گپ و گفتگو ادامه داشت. ساعت از یک بامداد گذشته بود که خاموشی زده شد!
صبح روز سوم، بعد از خوردن خامه و عسل راه افتادیم. هوای بیرون آنقدر دلچسب و فضا چنان رویایی بود که دلمان نمیآمد سوار ماشین بشویم. یک ساعتی را با ماشین رفتیم و بعد یکی دو کیلومتر راه را پیاده طی کردیم. حدود ظهر بود که به لاهیجان رسیدیم.
چون میخواستیم به شلوغی شهر برخورد نکنیم از زیباییهای لاهیجان به بازدید از بقعهی شیخ زاهد گیلانی مرشد و مراد شیخ صفیالدین اردبیلی جد دودمان صفویه بسنده کردیم.
تصمیم گرفتیم که ناهار را در امامزاده هاشم (قبل از رودبار) بخوریم اما اوضاع یک روز تعطیل در جاده رشت ـ قزوین ما را به رودبار رساند. در آنجا بچهها به خرید زیتون مشغول شدند و پس از کمی پرسه زدن به طرف منجیل راه افتادیم. در آنجا هم نتوانستیم ناهار بخوریم نهایتا تصمیم گرفتیم املت درست کنیم. جایی بین منجیل و لوشان توقف کردیم و یک شانه تخم مرغ را با یک کیلو گوجه فرنگی در عرض چند دقیقه پخته و نوش جان کردیم.
خوشبختانه مسیر خیلی خوب بود و ترافیک یک روز تعطیل لذت سفر را به کام ما تلخ نکرد! بدون مشکل خاصی حدود ۸ شب به تهران رسیدیم و سفر را با یک جلسهی کوچک انتقاد و پیشنهاد به پایان رساندیم.
با اینکه در سالهای گذشته بارها به نقاط مختلف سفر کردهام اما بدون شک مناظری که در این سفر دیدم یکی از زیباترین جلوههای طبیعت بود که در تمام عمرم با آن مواجه شدهام.
ارسال توسط کاربر محترم سایت :mashhadizadeh
چند روزی قبل از مبعث، بیژن با من تماس گرفت و از تعطیلات آخر هفته گفت. من که هنوز تصمیم مشخصی نگرفته بودم چند جایی را که از روی گزارش و عکسهای دوستان طبیعت دوست پسندیده بودم برایش شمردم! یکی از این مسیرها دیلمان ـ درفک بود که تقارن زمانی برنامه با مراسم علامتکِشی در روستای شاه شهیدان شوق رفتن به دنیای طبیعت و سنت را در آدم دوچندان میکرد.
بیژن هم با یکی دو نفر مشورت کرد و نهایتا قرار بر این شد که عصر روز پنجشنبه به مقصد دیلمان حرکت کنیم. سرپرستی برنامه و جمع کردن افراد با بیژن بود (احتمالا از این جمله خیلی خوشش میآید!)، به همین دلیل اغلب گروه با هم آشنا بودند و این اولین برنامهای بود که من و همسرم زهره با دوستانی ناآشنا همراه میشدیم تا تجربهیِ جدیدی را بیازماییم.
بیژن و خواهرش رویا به همراه شکوفه و هلیا، مهدی و همسرش فرزانه، احمد و رفیقش محمد، مینو، آزاده و فرشته، به همراه مهدی عکاس گروه (که عکسهای این گزارش و پست قبلی همه از اوست) و امید راهنمای برنامه، همسفران ما بودند. راستی رؤیا هم پزشک تیم بود!
تا پیش از رسیدن به سیاهکل، مسیر و موقعیت دامنههای درفک را با امید نوروزی، راهنمای جوان و پرحرف گروه بررسی کردیم. با توجه به طولانی بودن مسیر و فرصت اندک ما، نهایتا تصمیم گرفتیم که به پیشنهاد امید به منطقه ییلاقی املش که زادبوم خودش هم بود برویم. هرچند که او در این مسیر هم ساعتها را گم کرد و کمی بیش از انتظار راه طولانی شد اما به نظر تصمیم درستی میآمد. مخصوصا که همه از شلوغی مسیر شاه شهیدان ما را ترسانده بودند.
شب اول، ساعت حوالی یازده بود که در پارک سیاهکل، کنار استخر بساط کردیم و بعد از خوردن شام به داخل چادرها خزیدیم. هوا مرطوب و کمی گرم بود.
صبح خروس خوان، پیش از بیدار شدن گروه، سحرخیزان سیاهکلی برای ورزش صبحگاهی به پارک آمدند. صبحانه را در همان پارک خوردیم که از برنامه عقب نمانیم و سپس به طرف لاهیجان و املش حرکت کردیم. پس از عبور از لاهیجان از کنار املش گذشته و بعد از پشت سر گذاشتن اطاقوار کمی ارتفاع گرفتیم. نخستین روستایی که در دامنه با آن برخورد کردیم بلوردکان بود.
اهالی در دو سوی جاده بساط کرده و مشغول خرید و فروش در جمعه بازار سنتی بودند. با توجه به گرمای شب گذشته و مسیر نسبتا طولانیای که در منطقه جلگهای طی کرده بودیم خیلی انتظار رسیدن به جای خنک را نداشتیم و کم کم خود را برای مواجهه با یک برنامهِ متوسط آماده میکردیم. اما چند ساعت بعد همه چیز تغییر کرد.
از بلوردکان که خارج شدیم جادهای جنگلی با پیچهای پی در پی در دامنههای کوهستان آغاز شد. بالارفتن از این مسیر حدود سه ساعت طول کشید. در لابلای پیچها گاهی روستایی زیبا از پشت درختان انبوه به چشم میخورد. بعد از سه ساعت آن قدر بالا آمده بودیم که همه چیز زیر پایمان بود: جنگل، روستا و ابرها!
امید گفت که اینجا هِلودشت است (یکجایی در وبلاگها دیدم نوشته هالی دشت) ظاهرا این نام به دلیل وفور نوعی آلوی جنگلی (آلودشت) بر آنجا نهاده شده است. (چون راههای این مسیر و نام روستاها، از بلوردکان به بعد، روی اطلس راههای ایران نبود نتوانستم اطلاعات خیلی بیشتری بدهم) با مشاهدهی منظره زیبای کوه و جنگل همه هیجان زده بودند.
بعد از صرف چای و کمی استراحت در خانهی خالهی امید، با یک دستگاه جیپ! که در عکسها میبینید هر ۱۴ نفر به جادهی کوهستانی رفتیم. ماشین عجیب و غریبی که احتمالا بیش از نیم قرن از عمرش را در بالا و پایین راههای نیمه خراب آن منطقه سپری کرده بود به هر زور زدنی بود ما را به چشمهی آب کم رمقی در پای درختان تنومند جنگل رساند.
گروهی از بچهها بدون کوچکترین مکثی به دل جنگل زدند و من و احمد و محمد هم مشغول روشن کردن آتش و راه انداختن بساط ناهار شدیم. بیژن هم چرت میزد و گاهی غر! یک ساعتی از ظهر گذشته بود که در حال خوردن ناهار، قطرات باران هم به استقبالمان آمدند.
اول خیلی جدی نگرفتیم ولی آنها از ما سمجتر بودند. به سرعت سه تا چادر برپا شد و همه به داخل آن پناه بردیم. احتمالا نمیتوانید تصور کنید که در نیمه مرداد آنهم سرِ ظهر، هوا آن قدر سرد باشد که چارهای جز پناه بردن به چادر وجود نباشد. دو ساعتی به این وضع گذشت ولی از باران و مه غلیظ کاسته نشد. ما که وسایل اقامت را در خانهی خاله خانم گذاشته بودیم چارهای نداشتیم جز اینکه به سرعت خود را به روستا برسانیم تا گرفتار تاریکی و سرما نشویم.
امید کمی زودتر راه افتاد تا بلکه بتواند ماشینی برای بازگشت به بالا بیاورد اما راه، گلآلود و هوا خرابتر از آن بود که امیدی به آمدن ماشین باشد.
بعد از یک ساعتی از پیادهروی به سمت پایین کمی از برودت هوا و بارش باران کاسته شد. امید هم با یک دستگاه از همان ماشینهای عتیقه به ما رسید. هلیا که کمی ناخوش بود به همراه وسایلی که در دست داشتیم با ماشین بازگشت و ما یک ساعت دیگر مسیر آکنده از مه را تا روستا پیاده گز کردیم. کسی دلش نمیآمد طبیعت به آن زیبایی را رها کند.
نزدیکهای غروب به روستا رسیدیم. البته روستایی که ۴ تا خانه داشت و یک رستوران! بخاری هیزمی خانه روشن بود! بچهها لباسهای خیس و مرطوب را عوض کردند و هر کسی در گوشهای خودش را سرگرم کرد. من و زهره به همراه مهدی و فرزانه باید شام را آماده میکردیم. برای شام تدارک کشک بادمجان را دیده بودیم.
آزاده هم سنگ تمام گذاشت و با تمام دانش آشپزیاش به کمک ما آمد. یکی دو ساعتی طول کشید تا کشک بادمجان حاضر شد.
بعد از شام احمد و مهدی به سراغ ظرفها و رفتند. روز خیلی خسته کنندهای نداشتیم به همین خاطر تا دو سه ساعتی بعد از شام، بازی و شوخی و گپ و گفتگو ادامه داشت. ساعت از یک بامداد گذشته بود که خاموشی زده شد!
صبح روز سوم، بعد از خوردن خامه و عسل راه افتادیم. هوای بیرون آنقدر دلچسب و فضا چنان رویایی بود که دلمان نمیآمد سوار ماشین بشویم. یک ساعتی را با ماشین رفتیم و بعد یکی دو کیلومتر راه را پیاده طی کردیم. حدود ظهر بود که به لاهیجان رسیدیم.
چون میخواستیم به شلوغی شهر برخورد نکنیم از زیباییهای لاهیجان به بازدید از بقعهی شیخ زاهد گیلانی مرشد و مراد شیخ صفیالدین اردبیلی جد دودمان صفویه بسنده کردیم.
تصمیم گرفتیم که ناهار را در امامزاده هاشم (قبل از رودبار) بخوریم اما اوضاع یک روز تعطیل در جاده رشت ـ قزوین ما را به رودبار رساند. در آنجا بچهها به خرید زیتون مشغول شدند و پس از کمی پرسه زدن به طرف منجیل راه افتادیم. در آنجا هم نتوانستیم ناهار بخوریم نهایتا تصمیم گرفتیم املت درست کنیم. جایی بین منجیل و لوشان توقف کردیم و یک شانه تخم مرغ را با یک کیلو گوجه فرنگی در عرض چند دقیقه پخته و نوش جان کردیم.
خوشبختانه مسیر خیلی خوب بود و ترافیک یک روز تعطیل لذت سفر را به کام ما تلخ نکرد! بدون مشکل خاصی حدود ۸ شب به تهران رسیدیم و سفر را با یک جلسهی کوچک انتقاد و پیشنهاد به پایان رساندیم.
با اینکه در سالهای گذشته بارها به نقاط مختلف سفر کردهام اما بدون شک مناظری که در این سفر دیدم یکی از زیباترین جلوههای طبیعت بود که در تمام عمرم با آن مواجه شدهام.
ارسال توسط کاربر محترم سایت :mashhadizadeh
/ج