عمو روف روف
نويسنده: زبیده حاجتی
روزبود؛ اما آفتاب نبود؛ چون خورشید خانم نبود. درچنین روزی، آرام آرام برف بارید. کلبه ی مامان «ف» پراز برف شده بود. برف نوک درختان باغچه را هم پوشانده بود. همه جا سفیدپوش بود.
«ف» کوچولو سردش شده بود. او خودش را بغل مامان «ف» چسبانده بود. مامان «ف» هرچه چوب و هیزم بود، داخل بخاری ریخت. آتش شعله کشید و کم کم چوب ها زغال شدند وشب آتش خاموش شد.
سرما از شکاف در وارد کلبه شد،«ف» کوچولو لرزید و لرزید ونوک بینی اش قرمز شد. کوچه ها پراز برف بود. بچه های الفبایی نمی توانستند از خانه شان بیرون بیایند.
صدایی ازکوچه شنیده نمی شد. هیچ کس نمی دانست مامان «ف» سرما خورده و مریض شده است.
یک روز«ف» کوچولو فکرکرد وفکرکرد وبا خودش گفت: «باید کفش ها ولباس های گرمم را بپوشم وخودم را گرم کنم.» او بالا و پایین پرید وبا صدای بلند هایی کرد، هویی کشید، فریاد زد و کمک خواست.
باد صدای او را شنید وصدا را به دم بلند و کلفتش گره زد وبا خودش به کوچه ها برد. صدا به گوش عمو روف روف رسید. گوش های عمو وز وزیی کرد واو ازخواب زمستانی بیدار شد. پا روی روف روفی ای را برداشت. ازاین کوچه به آن کوچه رفت وآوازخواند.
«ف» کوچولو تا صدای عمو برفی را شنید، خوش حال شد واو را صدا زد، عمو روف روف صدای او را شنید، رفت وبرف های کلبه ی چوبی مامان «ف» را روف روف کرد وکنار زد. گرما دوباره به کلبه ی آن ها برگشت.
منبع:نشریه ماهک، شماره 17
/ع
«ف» کوچولو سردش شده بود. او خودش را بغل مامان «ف» چسبانده بود. مامان «ف» هرچه چوب و هیزم بود، داخل بخاری ریخت. آتش شعله کشید و کم کم چوب ها زغال شدند وشب آتش خاموش شد.
سرما از شکاف در وارد کلبه شد،«ف» کوچولو لرزید و لرزید ونوک بینی اش قرمز شد. کوچه ها پراز برف بود. بچه های الفبایی نمی توانستند از خانه شان بیرون بیایند.
صدایی ازکوچه شنیده نمی شد. هیچ کس نمی دانست مامان «ف» سرما خورده و مریض شده است.
یک روز«ف» کوچولو فکرکرد وفکرکرد وبا خودش گفت: «باید کفش ها ولباس های گرمم را بپوشم وخودم را گرم کنم.» او بالا و پایین پرید وبا صدای بلند هایی کرد، هویی کشید، فریاد زد و کمک خواست.
باد صدای او را شنید وصدا را به دم بلند و کلفتش گره زد وبا خودش به کوچه ها برد. صدا به گوش عمو روف روف رسید. گوش های عمو وز وزیی کرد واو ازخواب زمستانی بیدار شد. پا روی روف روفی ای را برداشت. ازاین کوچه به آن کوچه رفت وآوازخواند.
«ف» کوچولو تا صدای عمو برفی را شنید، خوش حال شد واو را صدا زد، عمو روف روف صدای او را شنید، رفت وبرف های کلبه ی چوبی مامان «ف» را روف روف کرد وکنار زد. گرما دوباره به کلبه ی آن ها برگشت.
منبع:نشریه ماهک، شماره 17
/ع