زنان آسماني
شهادت، ايثار، عشق، گذشت، شجاعت، ايمان، فداکاري، صبر و... کلماتي آشنا هستند. آشنا براي مردمي که بزرگ ترين افتخار را در دفاع از خاک و آئين خود خلق کردند و فرهنگ غني از ارزش ها را به جهانيان ارزاني داشتند. پرونده هشت سال دفاع مقدس خالق معاني پرارزش و عظيمي در تاريخ کشورمان شد. شناسنامه اي براي معرفي و شناسايي غيرت و شهامت آنهايي که از تمام دلبستگي هاشان گذشتند و کوله پشتي شان را با عزم و دفاع از خاک وطن برپشت خود نهادند و رفتند. خاک کشورمان عطرآگين شد از شهادت فهيمه ها، چمران ها، باکري ها، همت ها و خيلي هاي ديگر که ارزش رفتن و جنگيدن و صيانت از خاک و جان عزيزانشان را بالاترين هدف در نردبان هزار پله زندگي نهادند. در کنار اين مردان بزرگ زناني را داشتيم که واژه اي از غيرت و شجاعت کم نگذاشتند و پا به پاي رزمنده ها جنگيدند و گل سرخ شهادت را بر سينه هاي شان نشاندند. دختراني که با سن کم به عناوين مختلف در ميدان هاي جنگ حاضر شدند و در جاهايي پشت حمايت کننده و بي نام و نشاني براي رزمندگاني تفنگ به دست به شمار مي آمدند با مهر و خمير ذاتي محبت پرستاري از مجروحان را برعهده داشتند و در سخت ترين لحظه ها کم نياوردند. زنان و دختراني که در شهرهاي شان با وجود حملات عراقي ها، راضي به رها کردن شهر و خاک وطنشان نمي شدند و دلاورانه ايستادن و دفاع کردن را پيش گرفتند. همچنين چه بسا مادران و همسراني که با دلي قرص و محکم فرزندان و همسرانشان را براي رفتن به ميدان جنگ بدرقه و از خود گذشتگي را بر دفتر زندگي شان به ثبت رساندند. با مراجعه به تاريخ و خواندن گوشه اي از اتفاقات و خاطرات آن دوران درسهايي برايمان بيان مي گردد که يادآور بخشي از آن غرور فراموش ناشدني است. به مناسبت هفته دفاع مقدس سعي کرده ايم در اين مقاله قسمتي از حضورخاطرات بانوان شهيد، رزمنده و خانواده هاي شان را از دوران دفاع مقدس گلچيني کنيم و تقديم خوانندگان عزيز دنياي زنان نماييم.
نمي دانستم براي دلداري مادر چه بگويم. او که خود هميشه همه را دلداري مي داد. سنگ صبور همه بود. همه از او روحيه مي گرفتيم. دل کوچک مادر ديگر طاقت اين همه غم نداشت. غم شهادت پدر، سختي سال هاي پرستاري از بچه هاي جانبازش، سرپرستي بچه هاي شهيد و...اما مادر هميشه ايستاده بود چون سرو. هفت هشت روز بعد منيره به خانه ي جديدش رفت. مادر که همدم و پرستار تمام لحظه هاي خوش و ناخوش منيره بود، با روحيه اي مثال زدني منيره ا ش را با گلاب معطر کرد. لباس سفيد برتنش پوشيده و عروس نازش را به خاک سپرد. منيره را کنار پدر دفن کرد و گفت:«عبدالحسين تا حالا من از عروس نازم مراقبت کردم. حالا نوبتي که باشد نوبت شماست». هرپنجشنبه مادر مسافت طولاني مهران تا گلزار شهداي صالح آباد را به ديدن شهيدانش مي رفت. مادر چيزي نمي گفت. اما مي ديديم که ذره، ذره آب مي شود. او خلق شده براي جنگيدن و حالا با دردي به نام سرطان بايد مبارزه مي کرد. سرطان اما قوي تر از او بود. درست يک سال پس از منيره، مادر در 78/4/31 تا هميشه آسماني شد و به منيره و پدر پيوست.
بعد از هرسختي آساني هم هست
اي کساني که مأمور دفن من خواهيد بود مرا در تابوت سياهي قرار دهيد تا مردم بدانند روسياه بوده ام. دستانم را باز بگذاريد تا مردم بدانند از اين دنيا هيچ چيزي با خود نبرده ام. پاهايم را باز بگذاريد تا مردم بدانند با اين پاها کاري نکرده ام. چشمانم را باز بگذاريد تا مردم بدانند چشم انتظار بودم. تکه يخي بر مزارم بگذاريد تا با اولين خورشيد آب شود و به جاي پدرم برايم گريه کند.
سه شنبه 76/9/18
ساعت 8:30شب
وقتي مي خواست براي تبليغ به منطقه غرب برود، انگار دلمان آگاهي داده بود. راضي نبوديم. البته من هيچ وقت با کارهايش مخالفت نمي کردم. مي دانستم که بيشتر از من مي فهمد. و شرايط را مي سنجد و اگر کاري درست نباشد، محال است که دست به آن بزند. گفتم:«فهيمه جان، هيچ مي داني چقدر خطرناک است آن منطقه؟»گفت:«مي دانم».گفتم:اينهايي که سرپاسدار و نظامي را مي برند، به تو که يک دختر هستي، رحم مي کنند»؟
سکوت کرد. غذا را پختم و سفره را انداختيم پدرش هم سرسفره خبردار شد که فهيمه قصد رفتن به کردستان را دارد. زير چشمي نگاه مي کرد و حرف نمي زد. بعد از غذا توي آشپزخانه آمد و آرام به من گفت:«خانم با اين دختر صحبت کن. بهش بگو شما کجا کردستان کجا؟بگو تو دختري اصلاً نبايد بروي. اگر اتفاقي بيفتد، آبروي مان مي رود. آخر خانم من، تو اين شرايط که مردان در غرب از دست کومله و ضد انقلاب امنيت ندارند و جان سالم به در نمي برند، اين دختر چرا دارد مي رود تو مهلکه ي بلا؟»خودم هم نمي فهميدم اصرار فهيمه براي چيست و چرا برخلاف هميشه، اين بار اصلاً قصد ندارد کوتاه بيايد وبه حرف ما گوش کند. وقت شستن ظرف هاي شام کنارش ايستادم.
فهيمه جان، پدرت راضي نيست که بروي. تو که هميشه رضايت پدر و مادر را شرط مي دانستي و تا وقتي که ما راضي نمي شديم، قدمي برنمي داشتي. چرا اين طوري شده اي؟نگاه نمي کرد. سربه پايين داشت و کار مي کرد. گفت:«قول داده ام که بروم. فکر مي کني اينهايي که مي گويي خودم نمي دانم»؟گفتم:«چرا، ولي لابد به نتيجه کارت فکر نکرده اي». گفت:«فکر کرده ام و مي دانم دارم چه مي کنم». توضيح داد که براي تبليغ دين و آموزش قرآن به بچه هاي کرد عازم منطقه مي شوند. گفتم:«آخر آموزش به بچه هاي همه جا تمام شده و فقط منطقه ي کردستان مانده؟ به همان منطقه اي که محل اختفاي همه ي کومله ها و ضد انقلاب هاست، بايد شما را بفرستند»؟
تا آخر شب حرف ما ادامه داشت و او توضيح مي داد که حالا يک عده اي در آن منطقه دست به کارهايي زده اند و خلاف رژيم جمهوري اسلام قدم برداشته اند، بچه ها و دانش آموزان کرد چه گناهي کرده اند که بايد از آموزش و امکانات محروم بمانند؟ ديدم به حرفم گوش نمي دهد. گفتم:«به هرحال پدرت راضي نيست. مي گويد فهيمه با اين کار آبروي ما را مي برد».خيره خيره نگاه مکرد:«يعني شما اين طوري فکر مي کنيد؟»سرم را پايين انداختم. با حاشيه دامن بلند و گشادي که به تن داشت، بازي مي کرد.
به آقاجان بگو، من باعث آبروريزي شما نمي شوم. بگو مايه افتخارتان مي شوم. يک روزي به همين حرف مي رسيد و آن روز مي فهميد که در مورد من اشتباه مي کرديد. قبل از خواب برايم تعريف کرد که آيت ا... قدوسي که در مکتب توحيد استادش بود هم به اين سفر فهيمه راضي نبود و به او گفته بود:«دخترم راضي نيستم به اين سفر بروي. شما بمان. حيف است که درست را رها کنيم. ازآن دور بيفتي».فهيمه مي گفت:«وقتي استادم اين حرف را زد، به اين فکر کردم که چرا مي خواهد مانع اين مأموريت بشود. ازايشان پرسيدم:«شما به جاي شهادت، چه چيزي به من مي دهيد؟ وقتي سکوت کرد، دوباره سؤالم را تکرار کردم و آيت ا...قدوسي از جا بلند شد و گفت: برو دخترم. خيرپيش. ان شاء ا...که سفرت بي خطر باشد». وقتي فهيمه اين خاطره را برايم تعريف کرد، دلم ريخت. انگار پشتم خالي شده بود. يعني استادش هم نگران او بوده و خطر را لمس کرده بود. وقت رفتن، رويش را بوسيدم و گفتم:«دوباره از قم به خانه برمي گردي يا از همان جا مي روي»؟گفت:«برمي گردم. مي بينمتان و بعد به کردستان مي روم».ولي آن طور نشد. آخرين ديدارمان، همان روز بود. چطور متوجه نگراني ام شده بود که دوباره خم شد و صورتم را بوسيد و گفت:«نگران نباش مامان جان، آنجا تنها نيستم. با فتاحي زاده مي رويم. دو تا دختر دانشجو هم همراهمان هستند». خداحافظي کرد و رفت و با هر قدمش انگار دل مرا هم با خود مي برد.
شش روز قبل از شهادتش با گروه به کرمانشاه رفتند. قرار بود از آنجا به خانه برگردد و بعد به کردستان بروند، اما گويا برنامه شان تغيير کرد و قرار شد از همان جا به طرف غرب بروند. چشم به راه و گوش به زنگ بودم. با صداي زنگ تلفن به طرف گوشي دويدم. بله؟فهيمه جان...مادر تويي؟ کي مي آيي؟ گفت که زنگ زده خداحافظي کند و گفت که از کرمانشاه به ديواندره و سقز و بانه مي روند.
مامان، از بانه تا کربلا چهارساعت راه است. دعا کنيد يک سفر به کربلا هم برويم. گفتم:«پس من چي عزيز دل؟» مکث کوتاهي کرد. -شما بعداً بياييد. فعلاً دعا کن مادر...برايم دعا کن. دوباره دست به دعا شدم. -الهي به عرش اعلا برسي مادر جان.
آخرين جمله اي بود که به او گفتم و ديدار ما به قيامت ماند. فهيمه در محرم به دنيا آمد و در 21سال بعد در بيست و چهارم محرم 1359به شهادت رسيد.
آن روز پنجشنبه توي خانه نشسته بودم که فريبا آمد و گفت:«از سپاه ما را خواسته اند. شما نمي آييد»؟ گفتم:چرا بلند شدم و همراه فريبا و دوستش راه افتادم. وسط راه فکر کردم سري به مزار شهدا بزنم. گفتم:«من نمي آيم. شما برويد». آنها رفتند و من به مزار شهدا رفتم. برگشتم خانه و ديدم فريبا آمده پرسيدم: «چه خبر بود»؟ گفت:«به ما گفتند فهيمه زخمي شده».گفتم:«اين طور نيست. فهيمه شهيد شده ».انگاربه دلم برات شده بود. چون خودم از گفتن اين جمله، زدم زير گريه. بعد فريبا برايم توضيح داد که فهيمه شهيد شده. کردستان شلوغ بود و نمي توانستند جنازه را بياورند و من نگران بودم که از تلويزيون، خبر را پخش کنند و پدر فهيمه و برادرش که خبر نداشتند، يکه بخورند. آن روز پدر فهيمه از چشم هايم که قرمز و پف کرده بود، فهميد که خيلي گريه کرده ام. سؤال کرد و من کم کم به او فهماندم که دخترمان شهيد شده است پدرش هم خيلي بي تابي مي کرد. حالا کمتر بي قراري مي کند. شايد هم دردها را توي خودش مي ريزد و بروز نمي دهد. فهيمه را که آوردند، همراه«شکوفه خانم»که يکي از دوستان قديمي ام بود، او را غسل و کفن کردم، خدا رحمت کند دوستم را. وضو گرفت و گفت:«بيا کمک کن او را غسل بدهيم». نمي دانم خدا چه قدرتي به من داد! کارحضرت حق بود و گرنه من کجا و اين کارها کجا؟ ايستاديم به غسل و کفن فهيمه. آن روزها خدا صبربه من داده بود. حالا که دوباره از فهيمه حرف مي زنم، دلم مي لرزد. گاهي دلم براي او تنگ مي شود. داغش آن قدر تازه مي شود که مي زنم زير گريه و انگار تازه او را از دست داده ام. آخر بچه اي مثل او را خدا نصيب هر کسي نمي کند. تک بود. خبر شهادت فهيمه برکل زنجان اثرگذاشت. جوان هايي که تا آن موقع کاري به کردستان و اشرار و مبارزه با آنها نداشتند، خيلي به غيرتشان برخورد و رفتند جبهه و بعضي هاشان شهيد شدند.
فهيمه به هر آرزويي که داشت رسيد. توي زندگي هر چه مي خواست به دست مي آورد. نديدم دعايي بکند و مستجاب نشود. دعاي آخرش شهادت بود که آن هم مستجاب شد. هميشه برايش دعا مي کردم. که به عرش اعلا برسد. فکر مي کردم روزي خانم مجتهده اي مي شود. شاگرداني را تربيت مي کند و آوازه عرفان و تشرع او همه جا مي پيچد، اما نمي دانستم که دعايم به بهترين نحو، اجابت مي شود و فهيمه در سن بيست و يک سالگي به مقام شهادت مي رسد. به همان عرش اعلايي که هميشه آرزو داشتم. راستي هم که او فهيمه بود و رفتار و افکارش در خور اسم بامسمايش بود.
-مواظب باشيد به هر کسي اعتماد نکنيد. کارتان ارزش دارد. پس با دقت پيش برويد تا به مشکل برنخوريد.
بعد از انقلاب هم محمد و علي با دايي عضو سپاه پاسداران استان هرمزگان شدند. وقتي «کومله و دموکرات»در کردستان شروع به آشوب و هرج و مرج کردند، علي به صورت داوطلب به منطقه رفت و مادر بهترين دوست و مشوق او بود. پاييز سال60بود که از محمد و علي خواست به جبهه بروند. آنها رفتند و بعد از عمليات «طريق القدس»و آزادي سيستان، در حالي که جمعي از رزمندگان هرمز زخمي و در بيمارستان بستري بودند، اولين شهيد جزيره را تقديم انقلاب اسلامي کردند و او شهيد آزموده بود. مادر دوباره محمد و علي را راهي جبهه کرد و اين بارهر دو برادرم در عمليات «فتح المبين»به شهادت رسيدند. مادر هميشه با «إن الله مع الصابرين»به خودش تسلّي مي داد و قلبش آرام مي گرفت.«سيزده به در»سال 61به جاي رفتن به باغ و بوستان و طبيعت، پيکر محمد و علي روي دست هاي مردم جزيره هرمز تشييع شد و مادر بي آنکه خم به ابرو بياورد بين جمعيت بود و پا به پاي آنها براي خاکسپاري دو عزيزش به طرف مزار شهدا مي رفت. بعد از آن دايي موسي و محمد شفيع(پسرخاله ام)به جزيره مجنون رفتند تا در عمليات دريايي«خيبر»شرکت کنند. اين دو هم شهيد شدند و مادر در مراسم عزاداري آنها از مصائب حضرت زينب(س)حرف مي زد و به ديگران دلداري مي داد. وقتي به او گفتند که اسمش براي حج در آمده، انگار بال درآورده بود. پارچه خريد و با دستان زحمت کشيده و پينه بسته اش لباس احرام دوخت. به خانه همسايه رفت و حلاليت طلبيد. دختر و داماد و عروس و پسر را جمع کرد توي خانه و با همه شان وداع کرد. آنها که رفتند، رو کرد به من.
محمود جان، اينها که مي گويم به وراثم هم بگو. من از شما جدا مي شوم. مي روم و شايد ديدارمان به قيامت بماند. از مال دنيا چيزي انباشته نکرده ام که بين شما تقسيم کنم. حتي همان اندکي را که هر از گاه، مسئولان نظام جمهوري اسلامي و يا دست اندرکاران مي دادند، مي بخشيدم به مسجد و خرج خيرات و يا صندوق کمک به رزمنده ها مي کرد. از مال دنيا شما را برحذر مي دارم. محمود جان اگر لياقت نداشتم که از شهدا باشم، لااقل مرا در مقابل در ورودي بهشت زهرا دفن کنيد تا کساني که با فاتحه برقبور شهدا مي آيند، از روي قبر من بگذرند و فاتحه اي هم براي من بخوانند. و من انگار لحظه به لحظه دور شدن مادر از خانه و کاشانه اش را حس مي کردم. از همان روزها داغ او را در دل حس مي کردم. شب آخر، قبل از پرواز به سوي جده، سرقبر برادرهايم رفت. ساعتي در بهشت زهرا بود و وقتي آمد، آرامش خاصي تونگاهش موج مي زد. رفتند و گويا چند روز بعد با پيام امام(ره)که فرموده بودند:«حج بي برائت، حج نيست. حج بايد ابراهيمي باشد»،کاروان هاي ايراني و خارجي رو به سوي کعبه در خيابان«حجون»راه مي افتند و در نزديکي قبرستان«ابوطالب»و آرامگاه حضرت خديجه (س)شروع مي کنند به شعار دادن:«الموت لامريکا»،«يا ايها المسلمون، اتّحدوا اتحدوا...»و پليس آل سعود با سنگ و آجر و شيشه از بالاي ساختمان به سمت آنها نشانه مي روند و مادر در همان روز به شهادت مي رسد صورتش چنان با آب جوش سوخته بود که قابل شناسايي نبود. پدرم نتوانسته بود او را شناسايي کند. مدتي بعد 59 نفرشديم و به جده رفتيم و من بعد از 75روز جسد خون آلود مادر را در سردخانه بيمارستاني در جده شناسايي کردم و با پيکر مادرم به هرمز برگشتيم. روز تشييع جنازه اش را خوب به ياد دارم. جمعيت عزادار هر يک به نوعي از صحبت هاي مادرم بهره برده بودند. به سر و سينه مي کوبيدند و دنبال پيکر او کشيده مي شدند و به طرف بهشت زهرا مي آمدند.
منبع:نشريه دنياي زنان، شماره62
جانباز شهيده منيره ولي زاده
*امير مهردادي -همسايه :
*کبري ولي زاده -خواهر شهيد:
نمي دانستم براي دلداري مادر چه بگويم. او که خود هميشه همه را دلداري مي داد. سنگ صبور همه بود. همه از او روحيه مي گرفتيم. دل کوچک مادر ديگر طاقت اين همه غم نداشت. غم شهادت پدر، سختي سال هاي پرستاري از بچه هاي جانبازش، سرپرستي بچه هاي شهيد و...اما مادر هميشه ايستاده بود چون سرو. هفت هشت روز بعد منيره به خانه ي جديدش رفت. مادر که همدم و پرستار تمام لحظه هاي خوش و ناخوش منيره بود، با روحيه اي مثال زدني منيره ا ش را با گلاب معطر کرد. لباس سفيد برتنش پوشيده و عروس نازش را به خاک سپرد. منيره را کنار پدر دفن کرد و گفت:«عبدالحسين تا حالا من از عروس نازم مراقبت کردم. حالا نوبتي که باشد نوبت شماست». هرپنجشنبه مادر مسافت طولاني مهران تا گلزار شهداي صالح آباد را به ديدن شهيدانش مي رفت. مادر چيزي نمي گفت. اما مي ديديم که ذره، ذره آب مي شود. او خلق شده براي جنگيدن و حالا با دردي به نام سرطان بايد مبارزه مي کرد. سرطان اما قوي تر از او بود. درست يک سال پس از منيره، مادر در 78/4/31 تا هميشه آسماني شد و به منيره و پدر پيوست.
وصيت نامه
بعد از هرسختي آساني هم هست
اي کساني که مأمور دفن من خواهيد بود مرا در تابوت سياهي قرار دهيد تا مردم بدانند روسياه بوده ام. دستانم را باز بگذاريد تا مردم بدانند از اين دنيا هيچ چيزي با خود نبرده ام. پاهايم را باز بگذاريد تا مردم بدانند با اين پاها کاري نکرده ام. چشمانم را باز بگذاريد تا مردم بدانند چشم انتظار بودم. تکه يخي بر مزارم بگذاريد تا با اولين خورشيد آب شود و به جاي پدرم برايم گريه کند.
سه شنبه 76/9/18
ساعت 8:30شب
شهيد فهيمه سياري
*محبوبه اسم خاني(مادر شهيد فهيمه سياري)
وقتي مي خواست براي تبليغ به منطقه غرب برود، انگار دلمان آگاهي داده بود. راضي نبوديم. البته من هيچ وقت با کارهايش مخالفت نمي کردم. مي دانستم که بيشتر از من مي فهمد. و شرايط را مي سنجد و اگر کاري درست نباشد، محال است که دست به آن بزند. گفتم:«فهيمه جان، هيچ مي داني چقدر خطرناک است آن منطقه؟»گفت:«مي دانم».گفتم:اينهايي که سرپاسدار و نظامي را مي برند، به تو که يک دختر هستي، رحم مي کنند»؟
سکوت کرد. غذا را پختم و سفره را انداختيم پدرش هم سرسفره خبردار شد که فهيمه قصد رفتن به کردستان را دارد. زير چشمي نگاه مي کرد و حرف نمي زد. بعد از غذا توي آشپزخانه آمد و آرام به من گفت:«خانم با اين دختر صحبت کن. بهش بگو شما کجا کردستان کجا؟بگو تو دختري اصلاً نبايد بروي. اگر اتفاقي بيفتد، آبروي مان مي رود. آخر خانم من، تو اين شرايط که مردان در غرب از دست کومله و ضد انقلاب امنيت ندارند و جان سالم به در نمي برند، اين دختر چرا دارد مي رود تو مهلکه ي بلا؟»خودم هم نمي فهميدم اصرار فهيمه براي چيست و چرا برخلاف هميشه، اين بار اصلاً قصد ندارد کوتاه بيايد وبه حرف ما گوش کند. وقت شستن ظرف هاي شام کنارش ايستادم.
فهيمه جان، پدرت راضي نيست که بروي. تو که هميشه رضايت پدر و مادر را شرط مي دانستي و تا وقتي که ما راضي نمي شديم، قدمي برنمي داشتي. چرا اين طوري شده اي؟نگاه نمي کرد. سربه پايين داشت و کار مي کرد. گفت:«قول داده ام که بروم. فکر مي کني اينهايي که مي گويي خودم نمي دانم»؟گفتم:«چرا، ولي لابد به نتيجه کارت فکر نکرده اي». گفت:«فکر کرده ام و مي دانم دارم چه مي کنم». توضيح داد که براي تبليغ دين و آموزش قرآن به بچه هاي کرد عازم منطقه مي شوند. گفتم:«آخر آموزش به بچه هاي همه جا تمام شده و فقط منطقه ي کردستان مانده؟ به همان منطقه اي که محل اختفاي همه ي کومله ها و ضد انقلاب هاست، بايد شما را بفرستند»؟
تا آخر شب حرف ما ادامه داشت و او توضيح مي داد که حالا يک عده اي در آن منطقه دست به کارهايي زده اند و خلاف رژيم جمهوري اسلام قدم برداشته اند، بچه ها و دانش آموزان کرد چه گناهي کرده اند که بايد از آموزش و امکانات محروم بمانند؟ ديدم به حرفم گوش نمي دهد. گفتم:«به هرحال پدرت راضي نيست. مي گويد فهيمه با اين کار آبروي ما را مي برد».خيره خيره نگاه مکرد:«يعني شما اين طوري فکر مي کنيد؟»سرم را پايين انداختم. با حاشيه دامن بلند و گشادي که به تن داشت، بازي مي کرد.
به آقاجان بگو، من باعث آبروريزي شما نمي شوم. بگو مايه افتخارتان مي شوم. يک روزي به همين حرف مي رسيد و آن روز مي فهميد که در مورد من اشتباه مي کرديد. قبل از خواب برايم تعريف کرد که آيت ا... قدوسي که در مکتب توحيد استادش بود هم به اين سفر فهيمه راضي نبود و به او گفته بود:«دخترم راضي نيستم به اين سفر بروي. شما بمان. حيف است که درست را رها کنيم. ازآن دور بيفتي».فهيمه مي گفت:«وقتي استادم اين حرف را زد، به اين فکر کردم که چرا مي خواهد مانع اين مأموريت بشود. ازايشان پرسيدم:«شما به جاي شهادت، چه چيزي به من مي دهيد؟ وقتي سکوت کرد، دوباره سؤالم را تکرار کردم و آيت ا...قدوسي از جا بلند شد و گفت: برو دخترم. خيرپيش. ان شاء ا...که سفرت بي خطر باشد». وقتي فهيمه اين خاطره را برايم تعريف کرد، دلم ريخت. انگار پشتم خالي شده بود. يعني استادش هم نگران او بوده و خطر را لمس کرده بود. وقت رفتن، رويش را بوسيدم و گفتم:«دوباره از قم به خانه برمي گردي يا از همان جا مي روي»؟گفت:«برمي گردم. مي بينمتان و بعد به کردستان مي روم».ولي آن طور نشد. آخرين ديدارمان، همان روز بود. چطور متوجه نگراني ام شده بود که دوباره خم شد و صورتم را بوسيد و گفت:«نگران نباش مامان جان، آنجا تنها نيستم. با فتاحي زاده مي رويم. دو تا دختر دانشجو هم همراهمان هستند». خداحافظي کرد و رفت و با هر قدمش انگار دل مرا هم با خود مي برد.
شش روز قبل از شهادتش با گروه به کرمانشاه رفتند. قرار بود از آنجا به خانه برگردد و بعد به کردستان بروند، اما گويا برنامه شان تغيير کرد و قرار شد از همان جا به طرف غرب بروند. چشم به راه و گوش به زنگ بودم. با صداي زنگ تلفن به طرف گوشي دويدم. بله؟فهيمه جان...مادر تويي؟ کي مي آيي؟ گفت که زنگ زده خداحافظي کند و گفت که از کرمانشاه به ديواندره و سقز و بانه مي روند.
مامان، از بانه تا کربلا چهارساعت راه است. دعا کنيد يک سفر به کربلا هم برويم. گفتم:«پس من چي عزيز دل؟» مکث کوتاهي کرد. -شما بعداً بياييد. فعلاً دعا کن مادر...برايم دعا کن. دوباره دست به دعا شدم. -الهي به عرش اعلا برسي مادر جان.
آخرين جمله اي بود که به او گفتم و ديدار ما به قيامت ماند. فهيمه در محرم به دنيا آمد و در 21سال بعد در بيست و چهارم محرم 1359به شهادت رسيد.
آن روز پنجشنبه توي خانه نشسته بودم که فريبا آمد و گفت:«از سپاه ما را خواسته اند. شما نمي آييد»؟ گفتم:چرا بلند شدم و همراه فريبا و دوستش راه افتادم. وسط راه فکر کردم سري به مزار شهدا بزنم. گفتم:«من نمي آيم. شما برويد». آنها رفتند و من به مزار شهدا رفتم. برگشتم خانه و ديدم فريبا آمده پرسيدم: «چه خبر بود»؟ گفت:«به ما گفتند فهيمه زخمي شده».گفتم:«اين طور نيست. فهيمه شهيد شده ».انگاربه دلم برات شده بود. چون خودم از گفتن اين جمله، زدم زير گريه. بعد فريبا برايم توضيح داد که فهيمه شهيد شده. کردستان شلوغ بود و نمي توانستند جنازه را بياورند و من نگران بودم که از تلويزيون، خبر را پخش کنند و پدر فهيمه و برادرش که خبر نداشتند، يکه بخورند. آن روز پدر فهيمه از چشم هايم که قرمز و پف کرده بود، فهميد که خيلي گريه کرده ام. سؤال کرد و من کم کم به او فهماندم که دخترمان شهيد شده است پدرش هم خيلي بي تابي مي کرد. حالا کمتر بي قراري مي کند. شايد هم دردها را توي خودش مي ريزد و بروز نمي دهد. فهيمه را که آوردند، همراه«شکوفه خانم»که يکي از دوستان قديمي ام بود، او را غسل و کفن کردم، خدا رحمت کند دوستم را. وضو گرفت و گفت:«بيا کمک کن او را غسل بدهيم». نمي دانم خدا چه قدرتي به من داد! کارحضرت حق بود و گرنه من کجا و اين کارها کجا؟ ايستاديم به غسل و کفن فهيمه. آن روزها خدا صبربه من داده بود. حالا که دوباره از فهيمه حرف مي زنم، دلم مي لرزد. گاهي دلم براي او تنگ مي شود. داغش آن قدر تازه مي شود که مي زنم زير گريه و انگار تازه او را از دست داده ام. آخر بچه اي مثل او را خدا نصيب هر کسي نمي کند. تک بود. خبر شهادت فهيمه برکل زنجان اثرگذاشت. جوان هايي که تا آن موقع کاري به کردستان و اشرار و مبارزه با آنها نداشتند، خيلي به غيرتشان برخورد و رفتند جبهه و بعضي هاشان شهيد شدند.
فهيمه به هر آرزويي که داشت رسيد. توي زندگي هر چه مي خواست به دست مي آورد. نديدم دعايي بکند و مستجاب نشود. دعاي آخرش شهادت بود که آن هم مستجاب شد. هميشه برايش دعا مي کردم. که به عرش اعلا برسد. فکر مي کردم روزي خانم مجتهده اي مي شود. شاگرداني را تربيت مي کند و آوازه عرفان و تشرع او همه جا مي پيچد، اما نمي دانستم که دعايم به بهترين نحو، اجابت مي شود و فهيمه در سن بيست و يک سالگي به مقام شهادت مي رسد. به همان عرش اعلايي که هميشه آرزو داشتم. راستي هم که او فهيمه بود و رفتار و افکارش در خور اسم بامسمايش بود.
شهيده فاطمه نيک
محمود گلزاري -فرزند شهيد:
-مواظب باشيد به هر کسي اعتماد نکنيد. کارتان ارزش دارد. پس با دقت پيش برويد تا به مشکل برنخوريد.
بعد از انقلاب هم محمد و علي با دايي عضو سپاه پاسداران استان هرمزگان شدند. وقتي «کومله و دموکرات»در کردستان شروع به آشوب و هرج و مرج کردند، علي به صورت داوطلب به منطقه رفت و مادر بهترين دوست و مشوق او بود. پاييز سال60بود که از محمد و علي خواست به جبهه بروند. آنها رفتند و بعد از عمليات «طريق القدس»و آزادي سيستان، در حالي که جمعي از رزمندگان هرمز زخمي و در بيمارستان بستري بودند، اولين شهيد جزيره را تقديم انقلاب اسلامي کردند و او شهيد آزموده بود. مادر دوباره محمد و علي را راهي جبهه کرد و اين بارهر دو برادرم در عمليات «فتح المبين»به شهادت رسيدند. مادر هميشه با «إن الله مع الصابرين»به خودش تسلّي مي داد و قلبش آرام مي گرفت.«سيزده به در»سال 61به جاي رفتن به باغ و بوستان و طبيعت، پيکر محمد و علي روي دست هاي مردم جزيره هرمز تشييع شد و مادر بي آنکه خم به ابرو بياورد بين جمعيت بود و پا به پاي آنها براي خاکسپاري دو عزيزش به طرف مزار شهدا مي رفت. بعد از آن دايي موسي و محمد شفيع(پسرخاله ام)به جزيره مجنون رفتند تا در عمليات دريايي«خيبر»شرکت کنند. اين دو هم شهيد شدند و مادر در مراسم عزاداري آنها از مصائب حضرت زينب(س)حرف مي زد و به ديگران دلداري مي داد. وقتي به او گفتند که اسمش براي حج در آمده، انگار بال درآورده بود. پارچه خريد و با دستان زحمت کشيده و پينه بسته اش لباس احرام دوخت. به خانه همسايه رفت و حلاليت طلبيد. دختر و داماد و عروس و پسر را جمع کرد توي خانه و با همه شان وداع کرد. آنها که رفتند، رو کرد به من.
محمود جان، اينها که مي گويم به وراثم هم بگو. من از شما جدا مي شوم. مي روم و شايد ديدارمان به قيامت بماند. از مال دنيا چيزي انباشته نکرده ام که بين شما تقسيم کنم. حتي همان اندکي را که هر از گاه، مسئولان نظام جمهوري اسلامي و يا دست اندرکاران مي دادند، مي بخشيدم به مسجد و خرج خيرات و يا صندوق کمک به رزمنده ها مي کرد. از مال دنيا شما را برحذر مي دارم. محمود جان اگر لياقت نداشتم که از شهدا باشم، لااقل مرا در مقابل در ورودي بهشت زهرا دفن کنيد تا کساني که با فاتحه برقبور شهدا مي آيند، از روي قبر من بگذرند و فاتحه اي هم براي من بخوانند. و من انگار لحظه به لحظه دور شدن مادر از خانه و کاشانه اش را حس مي کردم. از همان روزها داغ او را در دل حس مي کردم. شب آخر، قبل از پرواز به سوي جده، سرقبر برادرهايم رفت. ساعتي در بهشت زهرا بود و وقتي آمد، آرامش خاصي تونگاهش موج مي زد. رفتند و گويا چند روز بعد با پيام امام(ره)که فرموده بودند:«حج بي برائت، حج نيست. حج بايد ابراهيمي باشد»،کاروان هاي ايراني و خارجي رو به سوي کعبه در خيابان«حجون»راه مي افتند و در نزديکي قبرستان«ابوطالب»و آرامگاه حضرت خديجه (س)شروع مي کنند به شعار دادن:«الموت لامريکا»،«يا ايها المسلمون، اتّحدوا اتحدوا...»و پليس آل سعود با سنگ و آجر و شيشه از بالاي ساختمان به سمت آنها نشانه مي روند و مادر در همان روز به شهادت مي رسد صورتش چنان با آب جوش سوخته بود که قابل شناسايي نبود. پدرم نتوانسته بود او را شناسايي کند. مدتي بعد 59 نفرشديم و به جده رفتيم و من بعد از 75روز جسد خون آلود مادر را در سردخانه بيمارستاني در جده شناسايي کردم و با پيکر مادرم به هرمز برگشتيم. روز تشييع جنازه اش را خوب به ياد دارم. جمعيت عزادار هر يک به نوعي از صحبت هاي مادرم بهره برده بودند. به سر و سينه مي کوبيدند و دنبال پيکر او کشيده مي شدند و به طرف بهشت زهرا مي آمدند.
منبع:نشريه دنياي زنان، شماره62