حس شگفت روییدن
نقشی از آفتابگردان
ها! بمانم و یا...، دلم گویی، باز هم باید امتحان بدهد
پشت این توری خزانی رنگ، کی بهار آمد و به تندی رفت
چه کسی میتواند از این باغ، سبدی دست ارغوانی بدهد؟
فصل بارانی که میرسد از راه، دلم از شرم آب خواهد شد
کوزة ابر اگر که نتواند، جرعهای دست استکان بدهد
رنگ میگیرد از شقایقها، هر که با عشق نسبتی دارد
سایهاش مستدام ساقیما، ساغری تا به دستمان بدد
پر احساس خیس بارانم، پُر حسّ شگفت روییدن
باد باید که همّتی بکند، تا تکانی به آسمان بدهد
روی بوم شب این که میبینی، نقشی از آفتابگردان است
تا در این حجم تیرة تردید، خطّ خورشید را نشان بدهد
ای مسافر! امید ما با توست، باز گرد و زمانه را دریاب
چه بگویم که عید ما با توست، دور گردون اگر امان بدهد
تقی متّقی
رخ جانانه
پشت پا ما به بت و خانه و کاشانه زدیم
ما عبث بر سرکویت ننمودیم مُقام
ما به سودای تو سر بر در این خانه زدیم
ناوک عشق تو بشکسته سبوی دل ما
ما به دلداری تو پا به شفاخانه زدیم
تا ندیدیم رُخَت، جلوهگر از جامَ الَست
نی بلی گفته و نی ره به بلاخانه زدیم
بهر میعاد وصال تو و بر چیدن دان
همچو مرغان به سر بام تو ما لانه زدیم
ما عجوزیم به بازار خریداری تو
بیکلاف آمده، دم از رخ جانانه زدیم
غم هجران تو روز همه را کرده سیاه
طعنه بر این دل غم دیده ز بیگانه زدیم
خسروا، طاقت ما طاق شد از دوری تو
ما به پیمان تو لب بر لب پیمانه زدیم
ملکا ما به کمند تو اسیران تا چند؟
ما به بال تو پریدیم و دم از دانه زدیم
آتش عشق تو سوزانده دل و دیده ماه
ما زغم، شعله به شمع و گل و پروانه زدیم
ساعیا در طلبش یأس به دل راه مده
ما به امید وصالش در این خانه زدیم
مرحوم حاج شیخ مرتضی عظیمی شهرضایی
پایندگی و انتظار
رخ او قبله هر پیر و جوان است هنوز
عاشقان، نرگس و وی همچو شقایق بچمن
چشم نرگس به شقایق نگرانست هنوز
خوی آزرم نشسته است به رخساره گل
از فروغش که بسی در لمعانست هنوز
گردش چرخ نکاهیده زحسنش هرگز
سرور کشور خوبان جهانست هنوز
گرچه این حسن بود کهنه به انگار فلک
همچو گل تازه به اسپیده دمانست هنوز
سر هر کوی هزاران دل عاشق خسته
خون ز هر خسته چو آموی جهانست هنوز
میر اقلیم نظر دل به نگاهی درباخت
وز تعجّب سر انگشت گزانست هنوز
نکند اهل نظر ترک نظر، هیچ از او
گرچه خونابه ز هر چشم روانست هنوز
بوی مشک از خم زلفش بمشام آید باز
گوئیا پیک صبا سخت وزانست هنوز
فرقتش برده به یکباره زکف طاقت دل
دیده بس چشم به راهش نگرانست هنوز
استاد علی عابدی شاهرودی
توشه مجنون
به فريادي جهان را باخبر كن
بگو از آسمان از عالم دل
ز خورشيدي كه مي تابد به محفل
قلم برخيز و با دل همزبان شو
دوباره كدخدايي كن عيان شو
سلام اي خوشتر از جان دو عالم
سلام اي پادشاه ملك آدم
سلام اي آشنا اي كعبه ي دل
همه بيگانه اند، حلال مشكل
سلام اي سايه بان، سالار دوران
دلم تا روز وصلت زار و حيران
اگر گويي مرا در خواب بيني
دو ديده تا ابد پر آب بيني
الهي تا ابد در خواب باشم
ز شوق روي تو بي تاب باشم
اگر با مردنم رويت ببينم
گلي از باغ موي تو بچينم
به دوران خوشتر از مردن چه باشد؟
شراب بيخودي بر من بپاشد
تو را گويم سپه سالار دوران
تو اي برتر ز جان و قلب ايمان
زمين و آسمان حيران ز رويت
تمام مردمان محتاج بويت
بيا صاحب زمان دردم دوا كن
مرا از عالم خاكي رها كن
دو دستم خالي و جانم غمين است
چه سازم توشه ي مجنون همين است
آرزو صفایی
انتظار
آرزو مي کنم که بـــــــرگردي
کاش من باخبر شـــوم روزي
لحظه اي بر دلم گــــذر کردي
زنده ام من به عشق ديدارت
بسته جانم به روي زيبــــايت
منتـــــظر مانده چشم گريانم
پس کجايي ؟ دلم به قربــانت
مثل مهتاب و آسمان هستي
آفتابي ، تو مهربـــان هستي
با تو معناي عشق کامل شد
يار و مولاي عاشقان هستي
جمعه ها دل که بيقرارت شد
تا سحر چشم انتـــظارت شد
اشکها ريختم شبـــــــانگاهان
چون اميدم به نوبــــهارت شد
اي که بر درد و غم دوا هستي
نور عشقي و با وفـــا هستي
بي تو طاقت ندارد اين دل بيا
صبر تا کي کنم؟ کجا هستي؟
فرزانه حبوطی
منبع: نشریه امان ،شماره 29 ،فروردین و اردیبهشت 1390
/ج