دامغان؛چارميخ برصليب تاريخ

دامغان برسر راه جاده ابريشم، از جمله منزلگاه هاي شناخته شده ايران زمين است. سرزميني که چه پيش و چه پس از اسلام، فراز و فرودهاي بسيار داشته و زادرود قصه ها و افسانه هاي بي شماري بوده است. وقتي زادگاه سرزميني چون دامغان باشد و راوي اين زادگاه، شاعر معاصر، علي معلم دامغاني، طبيعي است که متن ياد شده نوشتاري
شنبه، 7 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دامغان؛چارميخ برصليب تاريخ

 دامغان؛چارميخ برصليب تاريخ
دامغان؛چارميخ برصليب تاريخ


 






 

روايت علي معلم دامغاني از زادگاه خود
 

دامغان برسر راه جاده ابريشم، از جمله منزلگاه هاي شناخته شده ايران زمين است. سرزميني که چه پيش و چه پس از اسلام، فراز و فرودهاي بسيار داشته و زادرود قصه ها و افسانه هاي بي شماري بوده است. وقتي زادگاه سرزميني چون دامغان باشد و راوي اين زادگاه، شاعر معاصر، علي معلم دامغاني، طبيعي است که متن ياد شده نوشتاري باشد از اين دست که پيش رويتان مي بينيد. روايت مختصر معلم دامغاني از دامغان، نه کوچه و خيابان، که جغرافياي فرهنگي و تاريخي اين خطه را نشانه مي رود.
ده فرسنگ اين سوي بسطام در فاصله اي دو برابر چيزي بيشتر تا به سمنان در ميان کوه و کويربر جاده ابريشم باستاني شهري را چهارميخ برصليب جاده شمال و جنوب و شرق و غرب کشيده اند. جاده شمال از کرانه خزر و ساري تا کياسر و تلمادره چون ماربه خود مي پيچد، ليکن همه جا روي در جنوب دارد، حتي از آنجا که به جانب چشمه علي، آستانه، مهرنگار و آهوانو، به سوي دامغان مي گرايد، باز سردرپيش به کوير مرکزي مي خزد تا با گذر از عبوس ترين صحاري در اطراف خور و جندق و بيابانک به انارک يزد و از آنجا از جهات مختلف که اژدهايان در نوشته اند به ساحل خليج فارس و تنگه هرموز و درياي عمان برسد؛ از شرق اما مبداء اگر به اعتبار جاده ابريشم است، خاور دور بر ساحل اقيانوس آرام يا کم کم شهر خانبالغ که امروز پکن خوانده مي شود و آن صحراهاي شگفت در منطقه تورفان و تاکلامکان تا رسيدن به حدود فرغانه و عبور از سيحون و مسير ماوراء النهر و گلگشت بخارا و سمرقند و نگاهداشت فصل تا آب جيحون در سرماي خراسان باستاني يخ زده باشد، يا به نوعي باشد که گذار از آن به ابزاري که بوميان مي سازند مقدور افتد، آن وقت گذر از باقي خراسان تا رسيدن به شهر مصلوب و در گذشتن و عبور از سمنان و ري و در جهت مشرق تا آن سوي سهند و سبلان و گذشتن از ميان درياي سياه و درياچه وان و اورميه و رفتن تا آنجا که خدا بخواهد تا هاليس که روزي و روزگاري سامان لوديه بوده است و ترکان«قزل ايرماق»مي گويند؛ و نيز مي توان به جنوب گراييد، از بغداد گذشت و از ميناي صحرا به مکه و مدينه و جده رفت يا از راه هلال خصيب، سوريه و لبنان و عبور از صحراي سينا به مصر گراييد و از مصر تا اطلس راه بر کرانه مرمره است و بيش و کم آبادان است؛ دامغان در ميان اين دو جاده که از شمال و شرق به جنوب و غرب مي گراييد، مصلوب است.
آبشخور رودخانه ايست که اصلا شهر را به واسطه آن سامان داده اند؛ سرچشمه اي که در عظمت روزگاري بي همتا بوده است و مهريان به نشانه هاي باستاني و بنابرآنچه همين سال ها کشف شد آن را مقدس مي شمرده اند. نسبت دامغان و مهراگر همين جا گفته شود تا آن را به فراموشي نسپريم مرجح است. ميترابيش از هر جاي ديگر در اين سرزمين خاکي آشنا است؛ تا آنجا که گفته اند مهر پيامبري بود که در شهر دامغان در سال 271قبل از ميلاد از مادري به نام آناهيتا متولد شد و باز نشانه شناسان از هر نوع و جنس، بر اين معنا که مهر را با دامغان نسبتي است، قصه ها بيان کرده اند از زبان سنگ! ماهيان يونس در دل خاک کوير در مظهر قنوات و برکرانه چشمه هاي بزرگ. از زبان خاک گور قديسه هاي ناشناخته اي چون نيک زن، خورزن، آهو بانو، امربانو، مهرنگار، ورزن، چهل دختر و ...که بعضي هنوز آبادي خوش نشينان مهربان است و برتر از همه اين معاني، کومش؛ و شيوه يقين کومشي که زيستن مهري است با تکيه برعهدي که فرشته نگاهبان آن است نه ديواري که زبانم لال شايد ديو آورده باشد. دامغان از شهرهاي باستاني و داستاني است.
کوش پنج برج را آژي دهاک پيشواي جاودان ساخت. اگر اشتباه نکنم، در مجمل التواريخ بناي دامغان را به هوشنگ پيشدادي نبيره کيومرث نسبت داده اند.
در وجه تسميه ، دامغان لابد مغان را نمي توان ناديده انگاشت، اينکه گفته شده است«ده مغان»که در گويش و تحول آن دامغان شد، چنانکه کوشک مغان، کوشغان و زاويه مغان، زاوغان و مثل اين ها..گنبدان دژکه همان گردگوه ملحدانست، روزي روزگاري مرزايرانيان و انيران بوده است؛ ويشتاسب و ارجاسپ در کومش رويارو شدند و اسفنديار از زندان گنبدان دژ به پدر نوشت:
سوي گنبدان دژ فرستادي ام /ز خواري به بيگانگان دادي ام در عصر هخامنشيان، دارا(داريوش سوم) در حدود دامغان به خيانت نزديکانش در خون خويش غرقه شد تا اسکندر مقدوني خود را بدو رسانيد و سراو را بدامان گرفت و شنيد که پادشاه مجروح مي گويد:
اگر تاج خواهي ربود از سرم/يکي لحظه بگذار تا بگذرم و آن وصيت ها و مرگ و انتقامي که از آستين دشمن دوست خائن را به سزارسانيد و اسکندر از جاده شمال به چشمه علي رفت و خواست تا چندي در کنار آن آب خوش و هواي جانبخش بيآرامد که مردمان دامغان در لشکرگاه او که چندين فرسنگ طول و عرض داشت اين ندا در افکندند که فرمانده به مقدونيه باز مي گردد و خستگان که از خاندان خود ديرزماني دور افتاده بودند از بن سپاه روي در راه نهادند تا اسکندر خبر شد و به هزار افسانه ايشان را به راه آورد و از طريق کياسر به ساري و شمال ايران شدند و گفته مي شود که مرداب انزلي تسميه ايشان است. يعني«انزلوس»به زبان يوناني همان مرداب و اين نام از ايشان يادگار بماند چنان که دامغان را روميان بعد از حمله اسکندر«هکاتم پيلس»ناميدند که ترجمه «صد دروازه» است. در عصر پارتيان که خود از اين سرزمين خاسته اند دامغان يکي از چند پايتخت ايشان بوده است و مهر پرستي در اين دوران رونقي داشته است و گسترانيدن آيين مهري در اين روزگار شواهد تاريخي روايتي و درايتي بسيار دارد. در عصر ساسانيان دامغان از شهرهاي آباد و بزرگ است و به جهت جايگاه تجاري و سياسي اهميت بسزا دارد. هنوز بازاري که از دروازه شرقي تا دروازه غربي نيم فرسنگ راه را د ر زير ساق و گنبدهاي برکشيده مي گذرد، جاي جاي موجود است و شايد کاروانسراهاي بسياري را که در مسير خود منزلگاه و مهمانسراي کاروان ها بوده اند اين سو و آن سو بيش و کم حراست مي کرده است. اينها به جمله شاهد اقتصادي شکوفا در آن ايام است. من بخش عمده اي از اين بازار را پيش از آنچه امروز موجود است و حداقل دو سر کاروانسراي آباد و نيمه آباد را در راسته مستقيم و کاروانسراي تازه تري را در بازار نو که رسته آهنگران و چيت سازان بود، ديده ام. در همين مسير مدرسه ها و مساجد و برخي از تکايا بي فاصله و با فاصله موجود بوده و هستند و قلعه شهر که تا همين نزديکي ها مسکوني بود بي آنکه تعرضي اين چنين خرابکارانه در آن اتفاق افتاده باشد و حصار بزرگ شهر که ازحوالي آسياب نو در شمال شهر تا حدود آسياب برج در جنوب به عظمتي باورنکردني که دامغان کنوني هنوز با همه رشد ناروا و گستر ش اضافي اش گوشه و کنار آن را پرنکرده است و من همه آن را ديده ام و شاهد خرابي و ويراني بسياري از قسمت هاي آن بوده ام که به ستم ويران شد و مي توانست صيانت شود تا مردم شهرشان را به معناي گذشته آن موجود داشته باشند و رودخانه دائمي که از چشمه علي مي آمد و از ناحيه آب بخشان اول تا ناحيه عبير آباد و جنگل حاج رضا بيش از دوازده آسياب را مي چرخانيد و کشتزارها و باغات شهر را در چندين بخش از بالا محله تا سراوري و باغشاه و محله نوواميران آبياري مي کرد تا مردمان دچار عسر و حرج نباشند و آبادي هاي بسيار که از همين سرچشمه برخوردار بودند و غله و پنبه و صيفي و سردرختي آنها صادر مي شد و در اين معنا شهري آباد و خودکفا که عمده صنايع مورد استفاده را خود به نحو سنتي و قابل اعتنا در خود داشت و چه بسيار سياحان که از قماش قرمشي و سيب قرمشي که سيب مژگان است گفته اند. دامغان پيوسته دو هويت را با خويشتن به نحو رسمي و دوستدارانه داشته و حفظ کرده است؛ اگر دروازه خراسان جايي در سر دره ي خوارِ ورامين باشد پس دامغان از شهرهاي ميانه و معتبر خراسان است و اگر خراسان از دامغان آغاز شود باز دامغان ابتداي سرزميني است که انتهاي آن شايد سين کيانگ در چين باشد.
از سويي ديگر دامغان از شهرهاي مردمان کوهستان و بيشه هاي شمالي است، پس مردمان آن ناحيت ارتباط ديرين دارند بلکه اينان و آنان آنقدر نزديک اند که دامغانيان بخشي از طبرستان و مازندران محسوب مي شوند و نيز از شهرها برسر راه ادويه و جاده ابريشم نزديک تر به کوه هاي هزار جريب و جنگل هاي انبوه مازندران شهري آبادتر و آشناتر از دامغان نبوده و نيست. بافت و يافت مردم کوهسار و بيشه از چوخا و انواع شال و کلاه و جوراب و پوست و روغن و پنير و انواع فراورده هاي لبني، بازاري بهتر از دامغان نداشته است و از اين سو نعلبندان چيت سازان و کلي فروشان از بقال و بزار و کفاش و جز آن که مورد معامله مرد کوهستان بوده اند. در طي سال آنچه مايحتاج ايشان از قند و چاي و انواع خواستني و پارچه هاي رنگارنگ بوده است حتي طلا فروشان و طلاسازان که به معاملات سالانه گره از کار مشتري مي گشوده اند، رفت و آمدي در حد خويشاوندي و هم خوني داشته اند که در کنار هم کيشي و همزباني مايه رونق کارهاي دو گروه بود. دامغان از مردان نامي نيز که در علم و عرفان و شعر جايگاه داشته اند، خالي نبوده است. خاندان قاضي القضات دامغاني در بغداد ابرشهر و آنچه از رنج هاي علمي اينان برجاي است و بعضي چاپ شده و انتشار يافته و آنچه در تاريخ بغداد آمده است که حتي زناني از اين خاندان تدريس علوم ديني و فقهي و ادبي مي کرده اند و مردان شگفتي چون ابوجعفر دامغاني و مانند وي که در عرفان و زهد نام بلند دارند و منوچهري که شاعري شگفت است و مجيرالدين و بدرالدين و عبادالدين و نزهت و محمد مومن و سند و ديگران.
دامغان در روزگار ما سرزمين استعدادهاي فرصت نيافته است، هر چند که در همان حد که تجلي اجازت فرموده است جلوه اي شور آفرين دارد. خدا شهر مقدس ما را از حوادث آخر الزمان در امان دارد و مردمانش را به رحمت بي منتهاي خويش پايگاهي بلند روزي کناد؛ پايگاهي بلندتر از شاهکوه در شمال شرق و شاه دار کوه در شمال. مهب باد خوارزم که آريانه است و تورانه که باد استخوان شکن مازني است.
منبع:مجله سرزمين من شماره 60



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط